۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه

19

"استیون واینبرگ : با دین یا بدون آن انسان های خوب کارهای خوب می کنند، و انسان های شرور کارهای شرارت بار. اما برای این که انسان های خوب کارهای شرورانه بکنند به دین نیاز است. "
http://www.blogger.com/comment.g?blogID=4602410433246554588&postID=107984881907914702&isPopup=true




goodreads
“ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که گویی خدا هست و وقتی مُردم بفهمم نیست، تا اینکه طوری زندگی کنم که انگار خدا نیست و وقتی مُردم بفهمم که هست.”
― Albert Camus




http://tarsaaa.wordpress.com/2010/09/03/%d8%a7%d8%b3%d8%aa%d9%81%d9%86-%d9%87%d8%a7%d9%88%da%a9%db%8c%d9%86%da%af-%d8%ae%d8%af%d8%a7-%d8%ae%d8%a7%d9%84%d9%82-%d8%ac%d9%87%d8%a7%d9%86-%d9%86%db%8c%d8%b3%d8%aa-3/#comments
(وبلاگ ترسا.عنوان پست:استفن هاوکینگ: خدا خالق جهان نیست.)



۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

تعطیلات جنگ،تعطیلات صلح

وقتی رفت،رفتم نشستم روی مبل درست کنار جایی که نشسته بودو به جای خالیش نگاه کردم.بعد برای خودم گریه کردم که اینهمه نمیبینمش.برای همهءدیدارهایی که امروز ممکن هستن اما اتفاق نمی افتن وفرداها شاید دیگه ممکن هم نباشن. به استکانی که توش چایی خورده بود وبه ظرف میوه اش...
هنوز گوشام از صدای قشنگش خالی نشده.هنوز خنده اش جلوی چشامه که عین مامان بود اما ناآرام.مامان آرومه.خیلی....
                                                        *     *     *

چه قدر دعوامون میکردن که:(آخره قاچ القاچو کفیمن).
من اما گوشم بدهکار نبود.بیشتر از همه بازی می کردم.همه جا دنبال سنگای بدرد بخور می گشتم.همینجوریشم سنگ دوست داشتم.حالا من از همه دورترم.از همه...
ما چیکار باید می کردیم تو تعطیلات صلح،تعطیلات جنگ تا امروز اینهمه دور نیفتیم از هم؟!


اون وقتا ،اونطرفا معتقد بودن این بازی باعث میشه  آدمای آشنا(شاید یه فامیل)از هم دور بشن.


۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

یادداشتی از روزهای ابری پشت پنجره:

برای اینکه از مصر وتونس نجات پیداکنم دیگه دم پنجره نمیرم.به من چه مربوطه که اون جا چه خبره.مردمش دارن خودشونو بدبخت میکنن یا خوشبخت،اگه قرار باشه با بستن پنجره گنجشک فکرم همچنان نگران باشه که نکنه...یا امیدوار که خدایا...
واینطور بود که کمتر میرفتم دم پنجره .اگرم میرفتم با کسی حرفی نمیزدم وزودم بر می گشتم...
خانم دکتر همسایه وسط صحبتای از هر دری،جلو در ورودی،بهم قول داد چند تا رمان بده بخونم وهمون شب دوتا کتاب مهمونم بودن  تا کمکم کنن فکر اینهمه جنجال از همه جای دنیا رو فراموش کنم.
وشروع میکنم با "بادبادک باز" "خالد حسینی"نویسنده افغانی تبار ساکن آمریکا.واین بار مغز خستهءمن تسخیر میشه با خونه ها و شهرایی که از دست میرن و آدمایی که  جنایت میبینن و جنایت میکنن و...
و در نهایت خوشبختی خیلی دورتر از "سرزمین من" به انتظار "من" نشسته و خونه ها و شهرها وزندگی های با اونهمه زیبایی فقط رویای شیرین خواب های "منن".
دوباره برای فرار از رویای هرگز مهران وآفتاب ودشت وآب،گنجشک خستهءبینوا رو می پرونم به آسمون ابری خاکستری ضخیم...