۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

آقای دکتر خوب

از ضربانهای سر آبان می ترسم.می ترسم جای عمل خونریزی کرده باشه.اما آقای دکتر گفته بیخودی زنگ نزنید.دفعهءقبل که با بدبختی  آخرشم پیداش نکردیم و رفتیم مطبش و معلوم شد همه اش ترس بوده،شماره شو گرفتیم و اینم شنیدیم:اما بیخودی زنگ نزنید.....

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

.......

ولم نمیکنه.مث اون پسره که دعا میفروخت.که چسبیده بود و میگفت بخر.نمیذاشت در رو ببندم.سرش داد می زدم اما نمیرفت.دوست داشت هلش بدم،عصبانی بشم،بلایی سرش بیارم انگار...آخر بدون بستن در،حرکت کردم.
اما این زورش زیاده...سرم داد می زنه: چرا؟تو اون شغلو دوست نداری،برات اهمیت نداره ،حتی گفتن اون "بله" با اون اطمینان تاثیری هم تو ردی یا قبولی نداره...پس چرا نگفتی"نه"؟
...........
به آقای بابا میگم یه چیزی بگو که ولم کنه اول می گه:خب منم فکر می کنم نباید اینو می گفتی وبعد از ظهر می گه که خیلی تقصیر نداشته ام و لابد هول شدنم از قرار گرفتن تو اون فضا باعث شده.
...........
انگار یه کسی بهم میگفت امتحانای نظام رو یادت بیار...باید تقلب کنی...باید تقلب کنی...با....ید
...........
یاد سخنرانیام برای "آبان"می افتم:«اگه کسی یه جوری گیر افتاده باشه و دروغ بگه رو می تونم درک کنم اما آدمایی که بی هیچ دلیلی "دروغ"میگن رو نمیفهمم.هرگز نشده که "من"......."من"همون کاری رو کردم که فکرشم نمی کردم اصلا"بتونم
.............
 کاش زمان برمی گشت.تا پیش از چهار شنبه...ممکنه دیگه حالم خوب نشه؟! کاش بتونم یه روزی اینا رو پاک کنم....

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

از زندگي تون چي فهميدين؟

اینا با یه ایمیل به دستم رسیده.جوابایی که مردم دادن و من خوشم اومد وآخریش همونه که منم نفهمیدم:

فهمــيده ام که نبايد بگذاري حتي يک روز هم بگذرد بدون آنکه به همسرت بگويي "  دوستت دارم" . 61 سال

فهمــيده ام که وقتي مامانم ميگه " بعداً راجع بهش صحبت میکنیم " اين يعني "  نه" 7 ساله

فهمــيده ام که وقتي من خيلي عجله داشته باشم ، نفر جلوي من اصلا عجله ندارد .  29 ساله

فهمــيده ام که اگر عاشق انجام کاري باشم،آن را به نحو  احسن انجام مي دهم . 48 ساله

 فهمــيده ام که بيش ترين زماني که به مرخصي احتياج دارم زماني است که از  تعطيلات برگشته ام . 38 ساله

فهمــيده ام که باز کردن پاکت شير از طرفي که نوشته " از  اين قسمت باز کنيد" سخت تر از طرف ديگر است 54 ساله

فهمــيده ام که اگر دنبال چيزي بروي بدست نمي آوري بايد آزادش بگذاري تا به  سراغت بيايد . 29 ساله

فهمــيده ام که عاشق نبودن گناه است. 31 ساله

 فهمــيده ام هر چيز خوب در زندگي يا غير قانوني است و يا غير اخلاقي و يا چاق  کننده 48 ساله

فهمــيده ام هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعي اونه که هميشه و در همه  حال به شريکش هم فکر کنه بي منت. 35 ساله

فهمــيده ام که هيچ وقت نبايد وقتي دستت تو جيبته روي يخ  راه بري . 12 ساله

فهميدم روي هيچ عقيده اي تعصب نداشته باشم چرا كه چند سال بعد ممكنه برام مسخره  و خنده دار بشه و هيچ عقيده اي رو مسخره نكنم چرا كه شايد سال ها بعد آرمان  زندگيم بشه. 30 ساله

 من فهميدم كه هيچ وقت اون چيزي رو كه مي خواهي به دست نمي آري و وقتي هم كه  بدست اوردي ديگه اون رو نمي خواهي . 37 ساله

من هنوز چيزي نفهميدم, فعلا قضيه خيلي مبهمه. 34 ساله

۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

امتحان

تو دو قسمت افتضاح بودم:
یکی وقتی  جواب یه سوال رو دروغ  گفتم،یکی ام وقتی پرسیدن زبان در چه حدی بلدید ؟و من گفتم هیچ....
حالا حالم خیلی بده.واسه هر دوش.

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

چشم انداز -دخانیات

یه خیابون اینجا هست که یه تپه رو دور میزنه.یه سمت این خیابون، همیشه یه چشم انداز زیبا داره... از یک طرفِ تپه،شهر و اون دورها دشتهای سبز سبز سبز و روستاهای توی دشت ؛واز طرف دیگهء تپه،جنگلای  سبز وچند خیابون وتعدادکمی ساختمون...خونه های نسبتا"قشنگی ام توخیابون ساخته شده .بیشتر همون جایی که پر از چنارای کهنسال پهلویه.خیلی خیابون قشنگیه چون ازش،همه چی از دور دیده میشه که قاطی ام شده با طبیعتِ هنوز داغون نشده.
از خود خیابون جالبتر اسم خیابونه:"چشم انداز".نمی دونم کی این اسمو براش گذاشته.باید یه کم پرس وجو کنم بعد نا.
من اما امیدوارنیستم تا سی چهل سال دیگه و شاید کمتر دیگه این اسم اینهمه با مسمی باشه.برا همین اینا رو نوشتم وحتما"هر وقت فرصت کنم چند تا عکسم ازش میگیرم میگذارم همینجا.

امروز،24تیر،آبان رو می برم کلاس .نه و نیم صبحه.هوا وزمین وزمان از بارون دیشب وابر امروز مرطوب و خنک و با طراوتن.سبزا تازه وخوش رنگ شدن.هوا شمالی و عالیه.از مسیر چشم انداز می ریم.آبان رو پیاده می کنم که بره تو یکی از اون قوطی کبریتا.نگاهش می کنم تا بره اون ور خیابون.بعد انقدر منتظر میشم تا اون راهرو رو تموم کنه و دکمه آسانسور انتهای راهرو رو بزنه و دعا می کنم کسی تو آسانسور نباشه....نیست.میره تو و در بسته میشه ...راه برگشت از خیابون "دخانیاته"با آپارتمانهای زشت و بدترکیب دو طرفش....فکر میکنم تا چند سال دیگه نفس آدم تو این خیابون بند بیاد و...
نمیذاره این نانا...میخواد تصاحب کنه کامپیوترو...


پی نوشت:می خواستم بنویسم شاید تا سی چهل سال دیگه این اسم خیلی برازنده اش باشه...

۱۳۹۱ تیر ۲۳, جمعه

47

باهار میگه:البته که همینطوره.خوب معلومه.خدا هم همینو می گه وقتی تو قرآن میاره:"دنیا زندان مومن است"و....
من میگم:اما من هیچوقت اینطوری نگاه نکرده بودم...سخته اصلا"برام...کلافه ام...

۱۳۹۱ تیر ۱۸, یکشنبه

46

سخته با وسوسه خوندن وشنیدن مقابله کرد.باید دیگه نخونم.حتی اون "بابا"یی که شکل بابا بودنش یه شاهکار بود  و خاطراتش (از خونهءپدریش منو یاد خوشیهای خونه آقاحاجی می نداخت) وخوشحالمون می کرد؛حالا دیگه حرفی نداره غیر از دلتنگی...
کیه که ندونه همه مون از اولش بدبخت بیچاره بودیم؟!کیه که ندونه هرکی تونست بره از این خراب شده رفت؛هر کی نتونست،هنوز مشغول بدبختی کشیدنه!؟کیه که ندونه از همون وقتی که معلمامون زشت شدن و خودمون اون دور یقه های سفید گل و پروانه ای رو انداختیم دور و با روسری های بزرگ شروع کردیم،فاتحهءخوشبختی و شادی رو خوندیم؟!کدوم احمقی الآن تو این شرایط یه احساس واقعی خوشبختی داره؟!
امروز تو خواب و بیداری یه فیلم هندی می دیدم با یه عالمه دختر و پسرای خوش قیافه و خوش قد و بالاوخوش صداکه آخرش همهء همه شون خوشبخت شدن.داغ دلم تازه شد.هیچکدوممون خوشبخت نشدیم.مام یه عالمه بودیم..همسایه،همخونه،همکلاسی،هم مدرسه ای....خوش قیافه،خوش قد وبالا ،خوش صدا...
...اما هیچکدوممون  نه خوشبخت بودیم ونه خوشبخت شدیم...
همه مون فقط ناامید شدیم؛چه اونایی که هنوز معتقدن به این شیوهء زندگی چه اونایی که نیستن.چه اونایی که بیکارن؛چه اونایی که شغل دارن.چه متاهل ها؛چه مجردا.چه اونایی که هدف داشتن و برنامه ریزی کردن و به اهدافشونم رسیدن حتی چه مثل من ها که هدفی ام نداشتیم و همینطور بی برنامه تا اینجا اومدیم.....
هر چند وقت یه بار خبر از هم می گیرم اما  حال هیچکدوممون خوب نیست....
****
اما نمی خوام دیگه اینا رو بگم و بشنوم.یعنی هیچ سودی نداره.نمی دونمم باید چیکار کرد.یه وقتی فکر می کردم اگه ندونم داره چی به سر آریا آرام نژادونوری زادو نرگس و بچه های نرگس و....میاد ،شاید اوضاع بهتر بشه،اما اینطور نشد....بهتر نشد...
"همه"منتظر مرگن. اونم با آغوش باز وهیشکی ام تعجب نمی کنه و نمی ترسه وتازه در اون حال با هم در بارهءهوای روز و شب و ...حرف میزنن .باید یه فکری کرد.با..ید....
گفتن و گفتن  وگفتن کمکی به هیچکس نمی کنه.

بی خیال بودنم امکان نداره.مث اینه که آدم ببینه سقف داره فرو می ریزه رو سرش و بشیه دستشو بذاره زیر چونه اش و نگاه کنه.(این همونه که آقای ایرانی می گفت)
آرزو کردن و خواب و خیال بافتن هم کمکی نمی کنه.چون تحقق آرزوهای ما به این زودیا ممکن نیست.حداقل دیگه دیر شده.ما حق داریم نا امید باشیم.
اما اونچه که مسلمه اینه که نباید اینطور گذروند...با گریه...با غصه و با آه وناله و گفتن...شاید با تکرار "خدا"یا"خوشبختی"*،شاید با دویدن،شاید با دیدن فیلم هندی....
باید یه جوری اون حس خوب رو دوباره پیدا کرد......چه جوری؟!


*http://www.yaqma.blogspot.com/2012/01/blog-post_17.html


پی نوشت:اینو وقتی نوشتم که فهمیدم "میم"دوست خوب باهار روزای سختی،شاید سختترین روزاشو میگذرونه به جرم هیچ لابد...

45

از گوگل پلاس علی دشتی:


شبی نماز همی کرد. آوازی شنود که:
هان ای بوالحسن، خواهی آنچه از تو می‌دانم، با خلق بگویم، تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: بار خدایا
خواهی تا آنچه از رحمت تو می‌دانم، و از کَرَم تو می‌بینم، با خلق بگویم تا دیگر هیچ‌کس سجودت نکند؟؟
آواز آمد: نه از تو، نه از من!
- تذکرة‌ الاولیاء -