۱۳۹۱ اسفند ۹, چهارشنبه

128

خودش از همه عجیبتره.خیلی ام.حرفای خودش رو یادش می ره.به سرعت.خیلی زود.اونم وقتی که اینهمه باهوشه،اینهمه می خونه ومینویسه...عجیب نیست؟خودش یه وقتی یه چیزایی گفت در مورد مرگ که من فکر کردم حتما"یه بار مرده؛اون وقت حالا می نویسه مرگ عجیب و مبهمه...
حالا اینو مینویسه:« زنها، بیماری‌ها، عشق، مرگ؛ این‌ها چیز مشترک و مبهمی در خود دارند انگار »
من فکر میکنم خودش از همهء اینا مبهمتره و نمی تونم اینو بگم بهش.
چون نمیتونم حتی برای نجمه بنویسم چرا به سر پسرش همون بلایی رو میاره که سر ما اومده.ما نمیذاریم بچه هامون خودشون خدا رو کشف کنن...ما خدا رو میسازیم براشون...


۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

دوست من ،میم

آبان هشتاد و شش بود که اومدیم به این خونه انگار.یک ماه مونده بود به تولد "نانا".اولین بار همون وقتا بود که "میم" رو توپارگینگ دیدم .یادمه که  یه چادر رنگی  سفت و سخت سرش بود و کم و بیش جدی بنظر می رسید که بعد ها فهمیدم به خاطر ادب زیادش بود.همسایهء روبرویی ما بودن،اون،شوهرش و دختر کوچولوشون.
حالا یه کامیون جلو پارکینگ پارک شده ومردهایی با لباسهای فرم زرد و سورمه ای دارن دونه دونه اثاثهای خونهء"میم" دوست منو میبرن میذارن تو اون کامیون.یخچال بزرگی که روزای آخر خرید...تخت و کمد بچه اش و..."میم"پارسال عید به تلخی از اینجا رفت...برای همیشه.دخترشم برد.همینطور ساعتهایی که من و نانا و اون و آ... هر کدوم در خونه خودمون می ایستادیم و مدت زیادی از زمین و زمان با هم حرف میزدیم و دلمون نمیومد خداحافظی کنیم...
دیدن خونهءخالی میم غم انگیزه.اما اون الآن حال و روز خیلی خوبی داره ...خیلی خوب...عین شاهزاده خانمی که از اسارت وخدمت به یه دیو بد خو وبدذات آزاد شده باشه و حالا تو قصر پیش پدر و مادرش داره به خوبی و خوشی "زندگی" می کنه.

۱۳۹۱ بهمن ۲۵, چهارشنبه

127

23 بهمن خونۀ خاله از تهران تا قاهره رو نصفه نیمه دیدیم.غم انگیز بود.خیلی.خاله گریه هم کرد.من نذاشتم.دل هردومون سوخت.بیشتر از همه فهمیدم که ما همه خیلی بیشتر شبیه و از جنس شاه بودیم تا.......اون مثل همۀ ما بود و یه آدم خوب.بارها تو فیلم از این گفته میشد که اون تا آخرین لحظه از کسی کینه ای به دل نداشت ....
تو یه مصاحبه گفت اون یه آدم مذهبیه و به سرنوشت معتقده اما این دلیل نمیشه که رنج نکشه.
قسمتهایی که مربوط به انور سادات بود هم جالب بود.اونجا که دربارهء ج.ا  و خ می گفت.

عاشق قدیمی...

تهران بود و دود و اعصاب خورد.عروسی بود مثلا" اما تهران بود و جنگ اعصاب و سکوت همیشگی و اجباری من...روز عروسی اما  طوری شد که خیال کردم باید می اومدم ...برای دیدن اون مرد قدبلند غول که نمیدونم اون کت شلوار به اون بزرگی رو از کجا و چطوری گیر آورده بود.یه وکیل خیلی قدبلند با پوست سوراخ سوراخ.قبلنا مریم برام ازش گفته بود.دیگه خودش و اون زن و دختراش نرفتن واز اونروز ول کنم نیستن.تموم عروسی با بغض به تو فکر میکردم...به تو...وتو...وتو...کاش می اومدی...دلم می خواست دل اون غوله بسوزه...آتیش بگیره...دلم می خواست غصه بخوره...همهء تلاشمو کردم بهارو ببینه.وقتی گفت بهار خانم چقدر شبیه مادرشه خوشم اومد چون فکر کردم .....حالا اون بزرگترین گناهکار بود...برای تموم رنجهای تو، دلم می خواست دستم رو ببرم بالا و اون کراوات مرتبشو بگیرم و بکشم و....بگم:همه اش تقصیر تو بود...