۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

244

....دلم میسوزه که این هشت سال رو رفت جز بدا...روحانی هی داره بیشتر شکل خاتمی میشه.امشبم دوبار حرفاش منو یاد خاتمی انداخت و فکر کردم بعیده که روحانی و دم و دستگاهش ،اهل فریب باشن...یکی وقتی درمورد فرهنگ واهالی فرهنگ حرف زد؛یکی ام اینکه گفت که میخواد برای ...کلماتشو یادم رفته....برای ...اصلا" یادم نمیاد...خلاصه اش این بود که یه فکری برای این بی اخلاقی که راه افتاده بکنه و ظاهرا"این یکی از شعارهای انتخاباتیش بوده...
***
باران اینو برام نوشته بود ؛بی اجازه اش میذارمش اینجا.خنده دار بودآخه.اگه میگفتن دو تا بچه داشتن به هم اینا رو میگفتن اینهمه بامزه نبود:

    « به این مکالمه که دیروز بین 2 خانم اتفاق افتاد دقت کن لطفا
::شما بچه های داداشت رو اون مهدی که می فرستین مدرک زبان بهشون می ده؟
// راستش ما یه مدتیه که دیگه بچه ها رو نمی فرستیم مهد ولی فکر کنم از دیروز اتفاقا زنداداشم اینا تصمیم گرفتن یه خانمه بیاد تو خونه واسه شون زبان بگه ...
::آخه دختر من سطح 2 داره ولی مدرک بهشون ندادن جایی سراغ نداری که مدرک بده ...
// وا...نمی دونم فکر نکنم به بچه ها مدرک بدن ...
::پس سراغ نداری ...


---از دیروز مدام به این فکر می کنم آخه مدرک به چه درد بچه 3ساله می خوره ...»

JJJ

***
نوشته های تاج السلطنه رو خیلی میخونم.خیلی خوبن.توصیفاتش مثلا"...واینکه هیچ از اون تکبرای بد نداره.اینو تو پلاس فهمیدم البته.وقتی از قائم شهر میگذریم برای بچه ها تعریف میکنم ازش و از زندگیش که توی یکی از خونه های حیاط دارِ اون شهره.از بچه هاش وپیانو و فیزیک.چند بار براش چیز نوشته ام و نفرستادم.این یکی از نوشته هاشه که این آخریا نوشته و من خیییلی دوست داشتم:
اگه من قائم شهر بودم حتما" می رفتم به این کلاسه.
***
یکهفته اس که پسر کوچولو مریضه و حالا هی تو خواب سرفه میکنه...L
         

۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

242

فرشته ،آشِ رشته!خیلی صدا و سیمات خوبه...تازگیا زیاد میبینیم.از بس که با حاله.از بس که بعضیاشون با لهجه های غلیظ حرف میزنن.مث همین گزارشگرشلوار جافی پوش،جبار کرمی.ما چرا مث اینا حرف نمیزدیم؟!البته بهتر از اونایی هستیم که میگن همکاریلِ تلاشگر!یا یعنی ببینید....(بقیه اش کردی)....یه بار دیگه ام بهت گفتم مجبور نیستید وقتی تو یه برنامه هایی واژه های کردی متناسب با موضوع پیدا نمیکنید،مجری و کارشناستون کردی صحبت کنن.
برنامه های ضعیفشم (مث بخشای سیاسی و کارشناسی!)بیشتر خنده داره تا اعصاب خورد کن(مدل مرکز).تو ناراحت نمیشی از دستم.میدونم....تو گلی!

241

فیلمای مانیا اکبری رو دوست دارم...آقای بابا دوست نداره.میگه چندش آورن.منم کم و بیش این حسو دارم. با هیچکدوم از آدمای فیلماش ارتباط برقرار نمیکنم...تقریبا"همه غریبه ان...اما واقعین.وجود دارن.
***
(در ضمن زندگی در آب بااستیو زیسو)

240

پارسال این وقتا ،یه چیزایی نوشته بودم که بد بودن،...حالا میرم همه رو پاک میکنم...
مدتی پیش یه فایل صوتی گوگوش،همونی که در موردش نوشتمو شنیدم...پریروزا ویدئوشو از تلویزیون دیدم.ما گوگوشو دوست داشتیم.از بس که مامان دوستش داشت...وقتی پیر و شکسته رفت اون ور ودوباره خوند و دیدیمش ،من گریه هم کردم همراهش وهنوز دوستش داشتم...اما بعداز مدتی،اون به همه چی گند زد و شد شکل یه احمق واقعی.با اون لباسای زشت و جراحی های فراوون از خودش یه مجسمهءبلاهت ساخت...قبلنا باهوش به نظر میرسید و حالا کودن(روی درونش قضاوت نکردما).
حالا وقتی اون ویدئو رو دیدم،حتی گریه اش و اشکاش رو باور نمی کردم...میخوام بگم حتی بد بازی می کنه...اون صورت صاف و براق ،به طرز غیر قابل باوری،دروغ و مصنوعی ،دیده میشد.
حالا اینا مهم نبود...این مهم بود که یاد پارسال افتادم  و اینکه برای اینکه دیگه اونقدری جوون نیستم،"ناراحت" شده بودم.وخودمو دیده بودم که اون وقت چه احمق شده بودم...
        نمیتونم عاشق  سن و سال الآنم باشم.هنوز نمیتونم.اما این روزا خوشحالتر از پارسالم...باور کرده ام -چون خودمم این حسو دارم- که اکثر آدما با بالا رفتن سنشون ،دوست داشتنی تر میشن...فک کنم،خودمم بیشتر از خودِ مثلا" ده سال پیشم دوست دارم...بیشترِ آدمای دیگه رو هم بیشتر از قبلشون دوست دارم...
       به مهنازم اینا رو گفتم وقتی راجع به جوان سازیی که مد شده گفت و اینکه میخواد شروع کنه(7-8 سالی از من کوچیکتره)موافق بود.

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

239

دربیرون شهربانه، برتپه ای نسبتاً وسیع، ودرمیان درختان بلوط “دکترابراهیم یونسی بانه” آرمیده است. بله اینجا گورستان شهربانه است. بامی بلند و وسیع وسرسبزومشرف برشهر. دکتریونسی داستان نویس و مترجم بوده است. وی متولد ۱۳۰۵ بانه است. درسال ۱۳۳۳به اتهام فعالیت های سیاسی دستگیرو تا سال ۱۳۴۱ در زندان به سرمی برد. می شود چند سال؟درزندان به داستان نویسی وترجمه علاقه مند می شود.”هنرداستان نویسی” را در زندان می نویسد و وزارت ارشاد زمان شاه انتشارنوشته اش را نه سالها به تعویق می اندازد ونه به اسم این که سالها در زندان بوده او را از دایره نویسندگی بیرون می اندازد. کتاب هنرداستان نویسی بلافاصله درهمان سال ۴۱ – سال آزادی اش – منتشرمی شود. وی بخاطرزندانی بودنش نه ممنوع الخروج می شود ونه ازتحصیل وکارمحروم. جوری که به تحصیلش ادامه می دهد وبه فرانسه می رود وازدانشگاه سوربن – دررشته ی اقتصاد – موفق به اخذ مدرک دکتری می شود.ازهمراهان و دوستان یونسی می توان ازنام آورانی چون: محمد قاضی و به آذین و سیاوش کسرایی اسم برد. 
از وبلاگ محمد
http://nurizad.info/?p=22832

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

تو رو از دور می بوسم...

.........084133
ویادم میاد با همدیگه رفتیم این شماره رو برات خریدیم و یادم میاد که چه خوب بود اون مدتی که پیشت بودم...بعد تو جواب میدی. بی شادی همیشگی صدات...میپرسم آهنگ جدید گوگوشو شنیدی؟میخوام برات بذارم بشنوی...ومیخوام برات میلش کنم...میگی که اینترنتت روبراه نیست.اگه خودم اونجا بودم ،.....میخوام پیش تو باشم ...همین حالا. و برات از زیر سنگ این "برای من همین خوبه "رو پیدا کنم ،بشنوی....به بچه هام و میم وخودم فحش می دم و گریه میکنم که پیشت نیستم...
میخوام پیشت باشم. بریم مهران و از کنار اون اکالیپتوسا بگذریم و همهءکوچه پس کوچه هاشو به یاد اون روزایی که عین بهشت بود بگردیم. دنبال یه نشونه حتی از اون وقتاش...هر ماه و هر هفته و هر روز...انقدر بریم که تو باورت بشه مهرانِ من و تو مرده...اینجا،حالا یه جای دیگه اس.فقط اسمش مهرانه.من و تو باید بلد می شدیم تو زمان "حال"زندگی کنیم...
   غمگینی و داد میزنه...میگی یکی از پسر عموهات فوت شده.یادم نمیادش.میگم که چند تا دختر داشت؟.میگی نه دوتا پسر...عکس خانومش توی عکسایی بوده که من چند وقت پیش برات فرستاده بودم..یادم نمیادش اما می دونم که فامیلای پدریت رو دوست داری...
***
همین که حال من خوش نیست
همین که قلبم آشوبه
تو خوش باشی برای من
همین "بد بودنم"خوبه
https://soundcloud.com/lind-havhrd/f38lwtzu6igr

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

237

فولد یعنی چین و لایه های هزار تو ، یعنی هر لایه در کنار لایه دیگر ، همه چیز در کنار هم است ، هیچ اندیشه ای بر دیگری ارجحیت ندارد ، تفسیری بالاتر و فراتر از دیگری نیست ، همه چیز افقی است . به عبارت دیگر فولدینگ می خواهد منطق دو ارزشی را دیکانستراکت کند و کثرت و تباین را جایگزین آن کند . فولدینگ هم مانند دیکانستراکشن در پی از بین بردن مبناهای فکری تمدن غرب و بالاخص منطق مطلق و ریاضی گونه مدرن است .
یکی از موارد کلیدی در مباحث مطرح شده توسط دلوز ، افقی گرایی است . دلوز به همراه یار همفکر خود ، فیلیکس گاتاری ، مقاله ای به نام " ریزوم " در سال 1976 در پاریس منتشر کرد . این موضوع در کتاب هزار سطح صاف ( 1980) به صورت کامل تر توسط این دو مطرح گردید . رزیوم گیاهی است بر خلاف سایر گیاهان ، ساقه آن به صورت افقی و در زیر خاک رشد می کند . برگ های آن خارج از خاک است . با قطع بخشی از ساقه آن ، این گیاه از بین نمی رود ، بلکه از همانجا در زیر خاک گسترش می یابد و جوانه های تازه ایجاد می کند .

این دو متفکر با مطرح نمودن بحث ریزوم  ، سعی در بنیان فکنی اندیشه غرب کردند و اصول اولیه آن را زیر سوال بردند . از نظر آنها ، عقلانیت غرب به صورت سلسله مراتب عمودوار ، درخت گونه و مرکز مدار است .

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

236

biutiful از باب زیبایی  وزیبایی و زیباییِ آدم های خوب نه به اندازهء اشک،به اندازه ی اندوه،به اندازه ی گریه ای طولانی که نشه جلوشو گرفت...
(آلخاندرو گونزالس ايناريتو)
http://www.imdb.com/title/tt1164999/?ref_=rvi_tt
*****

shrink از باب حضور هنرپیشه های خودم:
robin williams
kevin spacey
واز باب زیبایی آدم های خوب
http://www.imdb.com/title/tt1247692/

*****


۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

تنها درخت خانه/دونالد کریک/فرزانه ابراهیمی/مؤسّسه انتشارات امیرکبیر/چاپ سپهر/ایران،تهران-1353

توی خانه ی ادیک،یک درخت بود
که همیشه،جزئی از خانه به شمار می آمد
 ..........
ووقتی چوب برها آن را تکه تکه می کردند،دل آدم بیشتر می سوخت.
پدر ادیک گفت:راه بیفت ادیک!آنها حالا تنهء درخت را به
کارخانهءچوب بری می برند.
ماهم باید با آنها برویم.
 .......
وقتی ساختن صندلی تمام شد،ادیک آن را برای خودش برداشت.
ادیک صندلی رابرد کنار کنده ی درخت قدیم و روی آن نشست.
ادیک صندلی تازه اش را دوست داشت؛اما صندلی،مثل درخت نبود.
 ........
یک روز صبح،بعد از صبحانه،ادیک و پدرش به نهالستان رفتند تا
 درخت جوان  و کوچکی بخرند.
آنها دور از ساختمان خانه،جای خالی و خلوتی را انتخاب کردند و...
این کتابی بود که وقتی من و باهار خیلی کوچیک بودیم داشتیم.نقاشی های خوب .متن خوب...اینجا فقط چند صفحه اش هست.

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

234

 

      روز سردی شروع میشه.صبح که در تراس رو باز میکنم یه سرمای  دلچسب میاد بغلم می کنه: میام تو میگم سرده امروز...لباس گرم بپوشید...چند بار میگم...خونهء ما اینطوریه...
***
      ...اصلا حوصلهءتولد گرفتن ندارم....خیلی کم پیش اومده تولدا رو جشن بگیریم...بیشتر خودمونیم و کیک و شمع و چندتا هدیه...هدیه های من فکر نشده و سرسری، مال آقای بابا نفیس و جدی...
تو آینه چشمم به یه پیرمرد موتور سوار لاغر می افته...یه صورت کشیده و کاملا"استخوانی با یه کلاه کاموایی ویه بادگیر سبز.خیلی پیره.خیلی لاغره و باید خیلی سردش باشه.زندگی یه کوفت حسابیه....
من مادر بدی بوده ام ...اما بچه هام عاشق زندگیشونن...یه بار ازش پرسیدم که هیچوقت دوست داشته به دنیا نیاد؟ اون خوشگذرانه و بلده که از زمانی که داره چطور لذت ببره...یه کمشم مدیون منه...پس نباید خودمو سرزنش کنم...
***
      آقای بابا به زور دوباره قبل از کلاسم منو میکشونه به سنگ فروشی...بعد از چراغ قرمزهای پی در پی و خسته کننده دوباره همون سنگ رو نشونم میده...دیگه دارم مطمئن میشم دچار وسواسه در مورد کارش...کلافه میرسم در دانشگاه و حالا نوبت اون نگهبان قورباغه اس که بگه جا نیست و من حرفای همیشه رو میزنم:ماشینو همینجا ول میکنم میرما...اینکه ماشین نیست،دوچرخه اس تکیه اش می دم به دیوار...همه اش دوساعت کلاس دارم... این بار جواب نمیده...در رو باز نمی کنه...میگه حراست باز خواستش می کنه....میگم میرم خونه...میگه مختارید...برمیگردم به سمت خونه در حالیکه چیزی نمونده گریه کنم...بی خودی راهمو به سمت مدرسهء آبان کج می کنم. ناظم عجیب و سختگیر و معلمش اجازه میدن با من بیاد خونه... پیداش میکنم. توکتابخونهء خلوت مدرسه...تا میرم بالای سرش نمیبیندم ...وقتی دید انگار بهترین اتفاق زندگیش افتاده...میگه چه خوب شد اومدی...
***
   نمیدونم چی شده؟ قاطی کرده ام یا اخلاق و تربیت و ادب ندارم یا تموم شده ام یا....نمیدونم مقصرم یانه...نمیدونم به اختیار منه  یا خارج از کنترله ...انگار یکی که باهام شوخیم داره گاهی میاد به جای من یه کارایی میکنه...شایدم یه ویروس  باشه...