۱۳۹۲ دی ۸, یکشنبه

259

مهندس عمرانی که کار طراحی معماری انجام میده ،خیلی ..ه.
خانم "میم"(باز یه میمِ دیگه!)چنان از هنر طراحی همسرش (که عمرانیه) حرف میزنه که ....شنیدنی خلاصه...جالبه که خودشم  اقتصاد یا حسابداری، از اینجور رشته ها خونده...
 اگه یه کسی بدون مدرک پزشکی ،کار طبابت بکنه،مجرمه اما نظام مهندسی ! هیچ اهمیتی به این قضیه نمیده...سهمیهءطراحیم بهشون می ده تازه....هنوزم؟نمیدونم...تا همین اواخر که داشته ان...
نقش عمدهء این فاجعهء معماری تو مملکت ما 100%مربوط به همینه...حالا یا عمران یا مکانیک یا...یا آدمای بی سواد تصمیم گیرنده...این 8 سال ثابت کرد یه مهندس عمران چه خرابیایی میتونه به بار بیاره!

258



سوادم اینقدریه که میدونم سواد هنریم خیلی کمه واسه همین میشینم پای فیلم جنووا -که بعدا"خوندم تو دستهء فیلمای بی مزه وبی خاصیت قرار میگیره- وچنان اشک می ریزم برای تنهایی اون دختر بچه ده ساله و برای اونهمه مسئلهء حل نشدهءپدرو حیرانی و سرگردانی و ...وچنان دوستش داشتم که نگو...وپایانشم همینطور....
بچه ها خیلی تنهان...همهءبچه ها غریب و تنهان...آدم بزرگها درک نمیکنن...اینکه اونا تازه چند سالیه  به این دنیا اومده ان و نسبتها برای اونا متفاوته...کاش من مادر خوبی بودم...

۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

روز مرگم هر که شیون کند از دور و برم دور کنید
همه را مست و خراب از می انگور کنید
مزد غسال مرا سیر شرابش بدهید
مست مست از همه جا حال خرابش بدهید
بر مزارم مگذارید بیاید واعظ
پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ
جای تلقین به بالای سرم دف بزنید
شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید
روز مرگم وسط سینه من چاک زنید
اندرون دل من یک قلمه تاک زنید
روی قبرم بنویسید وفادار برفت
آن جگرسوختهءخسته از این دار برفت
"وحشی بافقی"
جز اون خاکستریا منم خیلی اینجوری دوست دارم....
(یکی اینکه شاید اصلا" دلش نخواد اون غساله...زوره مگه...دومم اینکه ...)

۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

مجابی یه شاعر نویسنده نقاش نمیدونم چی چی بود که یه گزارش مستند نمیدونم چی چی ازش پخش شد...آخه کار به کار ش ندارم فقط یه چیزی تو اون برنامه گفت که مهم بود.
عین حرفشو که نمی تونم بگم...خودم یه مدتی قبلم یه حرفایی از همین دست زده بودم همینجا.حالا حدودا":
سانسور فقط دولتی نیست.افکار عمومی هم خیلی وقتا باعث میشن  افراد سانسور بشن؛واین سانسوره که مانع بروز خلاقیتها میشه .
   منم همینو میگم.اینکه افکار عمومی مزخرفن...هیچ جای زندگیم ارزشی برای این آقا و خانم افکار عمومی قائل نبودم...همیشه هم گفتم دیگران هر چی میخوان بگن...حالا دیگه کارمون از گفتن و حرف واینا گذشته...اونا به من حق ِفکر کردن به چیزی غیر از اونچه اونا فکر میکنن نمی دن...اونا جامعهء منن...اونا هموطنای منن...

۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

255

آبان با دو تا از دوستاش میرن بیرون...سه تا اسکلتِ لاغرمردنیِ تیزهوشانی...میخوان برن آیس پک ویه کم خستگی در کنن.از خونهء"ف" راه می افتن و به خیابون اصلی میرسن...که دومرد و دو زن چادری سوار یه سمند سفید با آرم نمیدونم چی میاد و میخوان که "شین"باهاشون بره،چون مانتوش کوتاس.ینی تو این شهر ریخته آدمایی که از دیدن سرو وضع های وحشتناکشون شوکه میشی ...ناجور...زننده...اون وقت این وسط چرا "ش"(آبان میگه از بس که ساکت و آروم و ساده اس بهش میگیم کمرنگ)؟اون سوار نمیشه میگه بابام اجازه نداده سوار ماشین کسی بشم.میگن :چطوراجازه داده با این سرو وضع بیای بیرون؟!(سرتا پا مشکی،بی آرایش،لاغر(توجه کنید مهمه ها))....اما گولش میزنن که بیا تعهد بده که دیگه....  و بعد هُلش میدن رو صندلی و یکیشونم فوری میشینه تو ماشین...مامان "ف"که میفهمه فوری پا میشه میره دنبالش...میگن امروز کسی روواسه بد حجابی نگرفتن...وقتی مشخصات ماشین رو میده،میگن اونا که کارشون یه چیز دیگه اس ...چرا ...؟
میگم : حالا حالاها حالش خوب نمیشه ها...مرتب زنگ بزن ازش احوالپرسی کن...میگه دیشب زنگ زدم گفت:خوب نیستم...
میگم : چرا همون وقت به خونه شون زنگ نزد؟آبان میگه:«ما همه مون خیلی ترسیده بودیم...فکرمون کار نمی کرد...خیلی بد حرف می زدن..."ف"خشکش زده بود..."شین"داشت می مرد از ترس...»


چی بگم؟
اعجوبه هایی بین دانشجوها هستن این روزا که نگفتنی....یکیش همین لره...ینی فاجعه...
چه طور تو این سن و سال کم یه آدمی اینهمه توانایی داشته باشه برای فریب دیگران؟!ازش میترسم.فرار می کنم.
************
اینو هیچکس باور نمی کنه(یاد داستان گردوهای پارسالی افتادم):تا ساعت چهار مشغول نمره و اینا بودم.
.....نرسیده به ماشین خشکم زد.از ابرای سفید و آسمون و خورشید رو به غرب.تو راه برگشت در به در دنبال آسمون و خورشید و ابرایی میگشتم که پشت هزار دیوارِ این شهر محبوس شده ان.
شب سر آبان و آقای بابا داد می زنم(به شوخیا) دِ آخه لامصبا شما آدم نیستید که آفتاب نیست و عین خیالتون نیس؟ماشینید؟!
...........
ونمیفهمم چرا وقتی خبری از آفتاب نیست،اینهمه آدم عینک آفتابی میذارن رو چشاشون؟

۱۳۹۲ آذر ۳۰, شنبه

253

نمره دادن از بدترین کارای دنیاس.دارم دنبال یه راه حل می گردم که این نمره دادن آخر ترم رو نداشته باشم...

۱۳۹۲ آذر ۲۶, سه‌شنبه

تا حالا فکر می کردم النی کارایندرو یه مَرده...چنان ذوق زده شدم که نگو و نپرس...چرا نداره .چون بی دلیله...

251

والله مام کلی گفتیم اَه اَه و چه بی ادب بودن و آبروی ایران رو بردن و....مام کلی خجالت زده و شرمنده شدیم از رفتار زشت هم وطنان ورزش دوستمون...
      ولی...ولی بعد از اینکه برای چندمین بار این گزارش بی بی سی رو میشنیدم که از تحقیر جنسی خانم فرناندا لیما  می گفت،دلم خواست بگم :چرا هیچکس برای اینکه این خانم سالها مورد تحقیر جنسی قرار داشته تا حالا اعتراضی نکرده؟
این لباس پوشیدنهایی که ما تو فیلمای هالیوودی و حالا اجرای تلویزیونی میبینیم،پس تحقیر جنسی نیست؟اینهمه حرفای زشتی که تو فیلما گفته میشه؟زن های غرب از ما بی خاصیت ترن...ادای اینکه قوی ومتمدنن در می آرن اما تو تحقیر شدن هیچ دست کمی از ما ندارن...حداقل به خاطر بچه هاشون نباید اجازه بدن...اگه آدم باشن و تو یه کشور متمدنم زندگی میکنن ،نباید اجازه بدن...
     همون اندازه که  حجاب و قانونش و محدودیت لباس جنس زن( بیشتر از اندازه ای که برای جنس مرد وجود داره) ،نفرت انگیزه،نمایش یک زن با برهنگیش، تحقیر آمیزه(نظر شخصی).
       خب بعضیام می گن ینی چه اندازه حجاب یا چه اندازه برهنگی مجازه و کی تعیینش میکنه؟(ینی که نظر شخصی منو محکوم کنن)ولی من می گم هر زنی (بشرطی که خودش رو یک انسان آزاد بدونه)می دونه اون حد به چه اندازه ایه،حالا اگه میگه نمیدونه ،خودشو زده به اون راه نه اینکه داره راستشو میگه.

۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

250

چند شب پیشا فیلم شکارِتوماس وینتربرگ ِدانمارکی رو دیدم.اعصابمو ریخت به هم انقدر که دوست داشتم یه عالمه چیا رو بشکنم و انقدر فحش دادم تا آقای بابا هم که مشغول سرو کله زدن با «تکنولوژی مورد نظرش» بود ،اومد دید...
       بعیده کسی پیدا بشه که برخود های این شکلیِ جامعه رو با یه فرد کاملا" بیگناه ندیده باشه.تو دانشگاه خودمون چه بلایی سر "میم" آوردن.برای منم پیش اومده....یادم نمیاد ولی حتما"منم گاهی جز اون جامعهء نادون وظالم بوده ام....اما اون مرد خوب و مهربون تو فیلم ،قوی بود و بهترین برخورد رو کرد و من دوست دارم نصیحت بشنوم....خیلی خیلی خیلی فیلم خوبی بود...
     چند وقت پیش اخبار بی بی سی راجع به یه ایرانی گفت  دقیقا" با همین داستان...اما آخر فیلم اون خبر صحنه های کشته شدن وسوزوندن اون مرد به دست دونفر از اون جامعهء نادون و ظالم بود....جالبه که همیشه کسایی تیر آخرو شلیک می کنن که خودشون از همه ناپاک ترن....ودر مقابلشم قهرمانِ این داستانها ،همیشه پاکترینها هستن....

249

نه اینکه نتونستم...چون دیدم می تونم و تونستم دوباره نوشتم:
صبای شنبه مال خودمن.غیر از رسوندن آبان به مدرسه ،خرید و پختن غذا و آوردن نانا از مدرسه و بردنش یه جایی تا خودم برم دانشکده...
واسه همین با خیال راحت یه شیر قهوه تو یه لیوان بزرگ درس میکنم که بشینم یه کم خط بکشم...صبه...نباید اینطوری باشه ولی هست.یه لرزش توی انگشتام .توی مچ دستم،توی بازوم...همه جا...بیرون نیست...داخل استخونامه...مث اینکه یک شب تا صب بیدار مونده باشم.شایدم بی تکیه گاه خط میکشیدم.شایدم جایی که دیشب واسه نشستن پشت اون میز کوچولوه درست کرده بودم ،خوب نبوده....یا بخاطر ویروس آنفولانزاس که از دیروز محلش نمیذارم...یا تقصیرجاستیناس که باوجود صدای لطیفش اونهمه کلمه رو ردیف میکنه و با یه لهجهء لَق هی از اول میخونه ودوباره  ...
اگه یه روز نتونم خط بکشم چی؟
چند روز پیش یه دختر مهاجرو تو تلویزیون دیدم که یه وقتی قهرمان ژیمناستیک بود وبه خاطر یه صدمه به گردنش،حالا رو صندلی چرخدار بود(تازه شانس آورده بود تو ایران نمونده بود).یاد اونروزا افتادم که دویدن تو خونه و کوچه وخیابون و مدرسه و سالن ورزشا برام لذت پرواز رو داشت...یه روز "زن عمو خوبه ازم پرسید:تو بلدی راه بری؟..همون روزا فکر میکردم اگه یه وقت نتونم بدوم،...
دلم میخواس رویا و دختراشو می دیدم.

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

248

میخوام تمرین کنم.تا آخر آذر...ببینم میتونم!باید بشه...
کارام خیلی عقب مونده ان و اینترنت بی تاثیر نیست...
وقت بدیه...بخاطر دوستهایی که تازگی اومده ان و...
ولی چاره ای نیست...بخاطر بابا ،آبان،نانا و خودم....

247

تو آدمِ منطقی و من آدمِ بی منطقی(نمی گم آدمِ احساس که ...نمی گم دیگه)...
   از آدمای منطق فرار می کنم .چون با اینکه می دونم که اونا درستن ،ولی نمی تونم مث اونا باشم.یه جوری ازشون خجالت می کشم.تو درستتری ولی من باید باهات خداحافظی کنم.پس دوستم!یه چایی کوچولو دیگه پیشت می خورم و میرم...
****
پ.ن:
چاییت مزهءمنطق می داد...خوب و سالم...کمرنگ بود و...راجع به مزه،...راستش مزهء غلیظشو ترجیح میدم.حتی اگه تلخ باشه....اونم تو این بارون شدید پاییزی...
حالا دیگه....

۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

246

یه آینه قدی دارم که از خودم یه ده سانتی کوتاهتره.همیشه داشته ام.از وقتی دانشجو بوده ام...هر وقت شکسته دوباره خریده ام.آینه ام رو با خودم گاهی میبرم تو آشپز خونه یا نشیمن...یه بار برای این کارم با آبان دعوام شد.اون می بردش تو اتاقش،من تو آشپز خونه و وقتی گفتم دیگه نبره اعتراض کرد.گفتم :این آینه مال منه.گفت :کی گفته؟ ....
    گاهی چهل و پنج دقیقه تا یکساعت شایدم بیشتر میرم جلوش و هی لباس عوض می کنم.تا یه کوه لباس کنارم تلنبار میشه.لباسا رو با هم چک می کنم...دیروز پلیورای آقای بابا و جلیقهء آبان رو روی مانتوهای خودم امتحان کردم.معرکه بود.حیف که هوا اینجا زیاد سرد نمیشه.منم که همه اش سواره ام.
    گاهی برای بهتر شدن اعتماد به نفس داغونم میارمش تو آشپز خونه.اون تصویری که از خودم تو ذهنم دارم،فاجعه اس.ینی بدتر از خودمه.در این حد.بعد که از جلو آینه رد میشم تعجب میکنم و خوشحال میشم که اون شکلی نیستم که تو ذهنم دیدم.
    دوست دارم بدونم بقیه هم از این دیوونه بازیا دارن؟

245

"گذشته" خیلی خوب بود.مث ریاضی بود.مث زندگی بود اون وقتی که یهو ناغافل هُلت میده محکم که پرت میشی یه طرفی وحتی طول می کشه تا بفهمی چی شد...خوبِ خوبم ندیدمش،تو خونه می چرخیدم...تلفن صحبت می کردم...اینم شد فیلم دیدن...؟!فیلم شنیدنم نیست.
مقایسه هم نمی کنم.حالا جدایی بد بود یا بهتر...فقط اینکه نمیدونم چرا از حرف زدن معادی،از صداش ،اذیت میشم وقتی دوباره اون فیلمو میشنوم.
***
خون وآزمایش وخواب ،منو ترسونده بود خیلی.(یه ژن از خانوادهء مادری داریم که همیشه به بدترین اتفاقات ممکن فکر کنیم.اونم وقتی هنوز دنیا امن و امانه و هیچ خبریم نیست)..دیدم که حاضرم تا آخر عمرم هر روزش جنگ و دعوا و مرافعه داشته باشیم ،حتی عصبانی بشیم،حتی قهر کنیم،حتی همه ظرفا و شیشه های رو میزا رو بشکنیم و...اما از دستش ندم...هیچکس تو دنیا به قدرِاون خوب نبوده.
***
دیروز یکی از همکارام که یه پسر آذر ماهی همسن نانا داره ،منو صدا کرد و از واکسنی که گیر نمیاد و دیر شده و خطرناکه و  فقط تا فردا فرصت دارید،....یه عالمه حرف زد.بعدم گفت دیگه ببخشید اگه استرس وارد....نمیشنیدم انگار ...نمیدیدم انگار...زانوهام بیحس شدن.یادم اومد که دیشب ساعتای 2و3 شب نانا صدام زده بود و گفته بود از پادرد می خواد گریه کنه و به سختی تونسته بود دوباره بخوابه(اون ژنِ لعنتی دست به کار شد.نه تلفنای آقای بابا و نه حرفای آبان که با خونسردی مشغول بازی با موبایلش بود زورشون بهش نرسید).
هُلم داده بود یه طرفی... وقتی اون خانمای مرکز بهداشت گفتن تا شش ماه بعدم وقت داره باورم نمیشد...آخر یکیشون گفت:مطمئنید چیه؟من کارم همینه.پنجشنبه بیاریدش تا قطره اش هم برسه.
مدرسهء شاهکار که کپی کارت واکسنم می خواد ،معلوم نیست واسه چی میخواد؟
***
امروز تولد نانای من بود...
***
امروز فانیز یه پست گذاشته که:میگه مردایی که انگشت حلقه شون از انگشت اشاره‌شون کشیده تره برای زن ها جذاب ترن!
ینی شدیدا" نگران شدم:)))).خنگ شدم واسه آقای بابا خوندمشم:))