۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۰, چهارشنبه

تولد جمشید آبانه...عین همون آبانی که هر چی در زدیم وا نکرد.نشست کنار دیوار ،خیره موند تا پاییز هر سال.رفتیم به مدیریت گفتیم ببخشید چرا اسم جمشیدو تو این کاغذتون ننوشتین
پرسید جمشید کدومه؟گفتیم همون که تولدش آبانه...حالام آبانه دیگه.پَ چرا نیس؟
اینم پاییز ...جمشید میگه یه چایی دیگه بریزم؟میگم چایی نمی خوام.بیا بشین.پاییز خیلی یادتو می کنم.
از پنجره اتاق میبینمش.وسط حیاط.زردا و نارنجیا رو هم میزنه. می خنده و می خونه:پادشاه فصلها پاییز...
***
بیشتر از یکساله رادیو چهرازی تعطیل شده.من تازه پیداش کرده ام...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۷, یکشنبه

320

باباها و مامانای دانشجوام میمیرن...بابابزرگا و مامان بزرگای دوستای آبان می میرن...مرگ ارزونترین جا رو انتخاب کرده برای گرفتن جون آدما!
نمی دونستم به "ف" چه جور دلداری بدم.گفتم:نمیشه توقع داشت دنیا و زندگی خوب باشه.وشاید دروغ بود...نمی دونم "ف"حالا باید چه جور با این غم زود از راه رسیده بسازه...با کدوم قرص خوشبینی!
هوای حرف زدن با "ط" بسرم زده.مث همیشه دوره.شاید براش نامه ای نوشتم...وازش پرسیدم که چطور کنار اومد با اون روزای دور گذشته
):


۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

من با رخ چون خزان زردم بی تو ،تو با رخ چون بهار چونی بی من؟

هوا ابری شده...باید چراغ ها رو روشن کنم و پرده ها رو باز و صاف کنم.بکشمشون جلو پنجره.
        تو وبلاگ دریا با سایه و مژگان و دریا چونه می زنم.می گن منفی بافم...که گلها و درختا و دشتهای سبز و بارون پاک و ...رو نمی بینم...مژگان همزمان مسیج میفرسته و از پنجرهء اتاقش تو اداره می نویسه:
        جای شما خالی...طراوت پس از باران،دوردستهایی صاف،زمینی تر،ابرهایی سفید در دل آسمان آبی و دامن سبز کوه...پنجره ای باز و هوای رفتن.
       اونجا رو دیدم.خونهء باران همون جا بود.و یادم هست که چه وسیع بود و باز.وسایه از رقص باران توی حیاط خانه اش نوشته بود...لابد از آن خانه های صفائیه...خانهء پدریش...لابد خشک و بعد از باران چه بویی می دهد!
***
حالا عباس معروفی می خواند:
...گله های تو و کوتاهی های من برای تو کوه شده.دلتنگی من و خوبی های تو برای من کوه شده.دوتا کوه بلند بین من و تو فاصله هست.حالا که هر دویمان نمی دانیم با هم چه کنیم،یاد کوه هایی می افتم که در جاده های حاشیه کویردر حاشیه خاطرات کودکی ام جلو چشمهام قد می کشند:یکیش آبی ست،یکی دیگر خاکی رنگ وآن دیگری قهوه ای وباز آبی و باز رنگی دیگر.
گاهی وقتی باران میآمد،کوه آبی چنان بنفش میشد که محال بود تصور کنی این همان کوه است که دیروز در سینه کش آفتاب،آبی بود.کوه خاکی رنگ هم قهوه ای میشدو آن کوه قهوه ای سیاه میشد چیزی بین زیره ای تیره و سیاه باران خورده.سایه روشنها و نقشها هم همینطوری عوض می شدند که مطمئن شوی کوه ها هیچ دخلی هم ندارند.
همین باران ساده رنگ یک کوه را جوری تغییر می دهد که خیال کنی آن قبلی را برداشته اند و یکی دیگر جایش گذاشته اند.حتی کوه هم وقتی فاصله می اندازدبین ما فرق دارد که در هوای آفتابی باشد یا هوای بارانی تیره که اینجا مدام مرا غمگین می کند.
اینها همه بر می گردد به ادبیات اقلیمها و سرزمین ها.که باران در ادبیات ما ، مایه طراوت و شادی و زیبایی بود.اینجا که آمدم فهمیدم برخی جمله های ما را اینها اصلا" نمیفهمند وبا آن انس نمی گیرند.
همین که چند سالی در هوای سربی بارانی شهر ما زندگی کنی،دلت آفتاب می خواهد.دلت کوه ها را به رنگ خودشان می خواهد؛آب ندیده و باران نخورده واصیل؛خاکی و آبی و قهوه ای.بازی دیرینه آب و خاک.،تصور تصویر هر دو را جوری می گرداند که هر کوهی می تواند چند کوه شود.خدا کند بارانی به کوه من و تو نبارد تا رنگشان را در همین که هست تیره تر نگرداند.
میبینی حتی چهرهءآدمها هم فرق دارد که زیر باران باشد یا در هوای آفتابی.تو هم فرق داری حالا که.....

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

318

soundcloud.com/hamzeh-alizadeh/chouni-bi-man

فرض کن اهل موسیقی سنتی ام نباشی ؛مث من؛میشه اینو دوست نداشته باشی؟!
تقدیم به باران که اهلش هم هست
***
کلی داستان پیدا کرده ام توی این سایت عالی.کلی رادیوی بد و خوب...حالا دیوار کشیدن وخانه کشیدن وپنجره کشیدن یه مزهء دیگه داره.اصلا" خستگی نداره.
آقای بابا میگه از خونه کشیدن پول خوبی گیرم میآد اگه بخوام...ومقایسه میکنه با تدریس...

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱, دوشنبه

Demi Lovato - Skyscraper (Official lyric video)

با اینکه جمله ها از موفق شدنش میگن،میشه حس کرد که احساس شکست میکنه.

میگه که دوباره بلن میشه و می ایسته و با تمام وجود میگه (همین شکل گفتن بود که توجهم رو بهش جلب کرد)ولی هر چه غلیظتر میگه ناتوانیش بیشتر دیده میشه...حرفاش مث فحش دادنه از بس که خسته شده ...از بس که آرامش چاره ساز نبوده...

واون چیزی که از همهء اینا جالبتره اینه که طرف مقابلشم می بینم که داره همین آهنگو می خونه...

این زندگیِ خیلی از ماهاست...

https://www.youtube.com/watch?v=9fqwgenoJgg

۱۳۹۳ فروردین ۳۱, یکشنبه

اگه هزار تا جایزه هم برای این نوشته و این خوندن به مرادی کرمانی بِدَن،کمه.واله کمه،بلا کمه...هوشنگ مرادی کرمانی که مال امروز نیست.مال اون وقتاس.مال اون دور دورا...مال دیروزا...برا همین شکل دیروزاس.
فرستادمش واسه همه.
واینو فانیزِ من به اشتراک گذاشته واز اون وقت که شنیدمش تا حالا که هی دوباره میشنومش ،هر بار فانیذ رو محکم بوسیدم...از دور....
https://soundcloud.com/fanizf/03hoshang-moradi-kermani

۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

من که می گم فقط نعیمه نامجو ازدلبرکان  بی بی سیه که میتونه اونجور گزارشی بنویسه از پردهء اشکی که همدست شده با مه برای تار شدن منظرهء دریایی که کشتی کره ای رو غرق کرده ...از مسیجی که یک نوجوان برای مادرش درآخرین لحظات فرستاده :«شاید این آخرین فرصت باشد برای گفتن دوستت دارم» و چنان اینا رو با صداش بگه که با صدای بلند به گریه بیفتی.

۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

رقص و موزیک،رقص و موزیک،رقص و موزیک،رقص و موزیک،رقص و موزیک،رقص و موزیک،رقص و موزیک،رقص و موزیک،رقص و موزیک،رقص و موزیک،رقص و موزیک،رقص و موزیک،.......

۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

اگه پیش اومد که یه روز بهاری ،تو یه صبح بارونی جمعه تو خیابونای خلوت شهر باشید-حتی سواره- وپیش اومد از زیر یه پالونیای پر گل بزرگ رد بشید که یک عالمه از گلای درشت یاسی صورتیشو ریخته زیرش که شما از وسطشون رد شید ،یه جیغ بلند شاد ،یادتون نره...

۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه


بعضی ارتباطات فامیلی(نسبی و سببی) تو این کشور چسبوندن آدما به همدیگه اس...
نه نمیشه گفت ایجاد ارتباط.باید گفت چسبوندن.مث زگیل...چون زورَکیه...ارتباط باید این امکان رو بده که هر وقت خواستی ادامه اش ندی...
داشتم از این ارتباط زورکی خفه می شدم.واسه همین گفتم نمی خوامش دیگه.یه زلزله اتفاق افتاد و هنوز از لرزشش دارم می لرزم.اما مث درد یه جراحیِ کوچیکه...بعدش خوبه...منتظرم که خوبِ خوب شم...منتظرم که پانسمانو باز کنم و اون زگیل دیگه نباشه...
***
اصلا" نمی دونم کارم درست بوده یا نه،ارزش اینهمه سختی رو داشته یا نه،زیادی خودخواهانه بوده یا زیادی صادقانه یا...هنوز مث همیشه مردّدم .....اما با همهء اینا هیچی اینهمه نمی تونست خوب باشه که اون کاری رو که "اراده کرده بودم" رو انجام دادم...چون می دونم که تو این مورد چقدر ضعیفم...




باهار:دوست دارم مسئولیت های زندگی رو کنار بذارم وبرم ....آزاد باشم و پر در بیارم.دوست دارم برم و اونایی رو که ندیدم ببینم...دنیای دیگه ای هست که براش دلتنگم.
دلم میخواد یه روز صبح بیاد که دیگه نفس نکشم .سبک شم و برم بالا.میدونم که آدمهای دوست داشتنیی هستن که می خوام ببینمشون.
یعنی چند روزدیگه باید ادامه بدم؟دلم می خواد بهم نگن این فکرا مال پیریه...بگن این حرفا بوی رفتن داره.وقت رفتنه...باور کن وقت رفتنه...
سرم رو بذارم رو یه دامن که بوی مهربونی بده.میدونی من چند وقت پیش این دامنو پیدا کردم.نمی تونم اون لحظه ای که سرم رو روی اون پردهءسیاه گذاشتم و اون رایحه رو حس کردم فراموش کنم.
من:...
باهار:ناراحت نیستم.میخوام برم...خیلی تنگه دنیا.
دلم رفتن می خواد.به جای دیگه ای...بوی دنیای دیگه مدهوشم کرده...می دونم که چی انتظارم رو می کشه...
من میگم که این  تجربه  رو نداشته ام اما در مورد اون به خوبی حسش می کنم و براش خیلی خوشحالم...اما  می دونم اینا رو برام با گریه نوشته ...
***
د.س:بیتای عزیز!گفتم که شوخی بود.اما بدان باهار،دوست داشتنی ترین فرد زندگی منست.
فصل بهار،مکه،مدینه،مهران،...همه و همه باهار را به خاطرم می آورند...

یه خری شده ام مث بابام لابد که فقط برای آسایش خودش دل دیگرونو میشکنه و براشون مشکل ایجاد می کنه و عین خیالشم نیست.همیشه بابت این موضوع تو دلم سرزنشش می کردم

۱۳۹۳ فروردین ۲۰, چهارشنبه

309

نانا امروز برای تولد دوستش ،به صرف کیک و فوتبال به زمین چمن ورزشگاه آزادی دعوت شده بود.لباس های لیونل مسی اش رو پوشید و رفت.برای برگشت من رفتم دنبالش.زمین سبز وسیع ،آسمونِ نیمه ابری(بیشتر ابری)،باد خنک وتازه و بهاری، باعث شد همون جا روی پله ها و زیر اون دوتا درخت سرو کهنسال قدم بزنم تا نانا آخرین بچه ای باشه که از زمین میاد بیرون...
چه هوایی،چه زمینی و همه اش برای "آقایونی" بود که داشتن با راحتترین سر و وضع ممکن،اونجا می دویدن تا سلامت روحی و روانی شون به خطر نیفته خدای نخواسته...

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

308

یه روز گفت اونا ژن دوست داشتن همهء آدما رو دارن.گفتم ینی چی؟گفت ینی همه رو دوست دارن
حالا فک میکنم من ندارم.
من دیگران رو دوست ندارم.

"سین" میگه در مورد اینکه به اینجا رسیدیم ،تو خودتم مقصری.پنجاه پنجاهه...من پنجاه درصد تو پنجاه درصد...من میگم که نه همه اش سهم منه...قبول نمیکنه .با صدای بلند می خواد بگه که پنجاه درصدِ تقصیرو می خواد.میگه درسته؟میگم باشه چون عجله دارم که تموم بشه این مکالمهء نکبت...تو دلم میگم صد-صفر ...حتی یک درصدشم نمیدم بهت...آخرشه...حالا که پذیرفته که برم پی کارم باید زودتر تمومش کنم
سین میگه هر وقت خواستی برگرد.ما خوشحال میشیم...میگم مرسی.
"سین" میگه من همیشه دوستت داشته ام.همیشه پشت سرت هواتو داشته ام.هیچوقت اجازه نداده ام.....
من میگم :مرسی...مدتهاست "سین" رو دوست ندارم.شاید ازش بدمم میومده ومیآد.پشت سرشم خیلی حرف زده ام.یادم رفت اینا رو بگم بهش.عجله داشتم که بره.عجله داشتم واسه ندیدنِ از این به بعدش.....خدافظ

حالا باور کرده ام ،یقین دارم ...فرصت پیدا می کنم ،خودمو فحش بارون میکنم ...

۱۳۹۳ فروردین ۱۴, پنجشنبه

307

دارم نقشه میکشم ...یه نقشهء اساسی...ده سالی میشه که تصمیم گرفتم و هیچوقت عملی نشده...قوی نبوده ام...حالا احساس قدرت می کنم.حالا "می خوام" .امیدوارم طرفم هم از خودش ضعف نشون نده وامیدوارم نقابشو کاملا" برداره...امیدوارم بتونم تمومش کنم...برای خودم از ته دل آرزوی موفقیت می کنم...به خودم لبخند می زنم و می گم برو عزیزم و اون کاری رو که فکر میکنی برات خوبه و درسته انجام بده...با ایمان ویقین و عشق نسبت به خودت برو ...
***********
آبان این روزا یه دلگرمی بزرگه برام...یادم باشد...

306

دانشگاهم که بودیم همینو میگفتیم...یادته میم؟ می گفتیم اگه تو دانشگاه ازدواج مجاز نبود؛دخترا و پسرا تو ذهن هم فقط همکلاسی ،هم رشته ای و دوست میشدن؛اون وقت دانشگاه یه جای معرکه ای میشد...اون وقت کسی از حرف زدن و شوخی کردن و شاد بودن و دیوونه بازی درآوردن نمی ترسید.وکسی از تیم "از من خوشت اومده" و حرفاشون نمیترسید...اون وقت می تونستیم بگیم دانشگاه برای یاد گرفتنه...یادته میم؟
یادته مدت کوتاهی نگذشت که من با "آقای بابا"ِ امروز و "دایی" دیروز ازدواج کردم و به واسطهء تلاش تو؟