۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

402

بعد از دوتا مسیج سر کلاس بودم که زنگ زد و دوباره گفت بیایید تلگرام.همه ی بچه ها هستن...به قول خودش نه گروه از من استقبال شایانی کرد نه من زیاد هیجان زده شدم....جو اینطوری بود غیر از یکی دو مورد.
و دو شب بعدش بود که دیدم تو یه گروهم که انتظارشم نداشتم.راستش دیر به اینجا دعوت شده بودم و دلیلشم می دونم.اما اصلا نمی خوام به دلیلش فک کنم.پاک پاکش می کنم و اصلا به روی خودمم نمیارم.
***
سال اول دانشگاه ،سی تا دختر بودیم فقط.چهار پنج تا ترم بالایی و بقیه ترم یکی.رشته های مختلف.در واقع تو هر رشته چند تا دختر بیشتر نبودن.یه افسانه داشتیم که سال بالاتر از همه بود.وقتی قبول شده بود تنها دختر دانشگاه بود.فک کنم عمران.
دانشگاه یه خونه ی بزرگ دو طبقه با یه حیاط درندشت،تو محله ی اعیون نشین شهر اجاره کرده بود واسه دختراش .دوتا خواهرم شده بودن مسئولش که یک روز در میون می اومدن.خانم سرخوش کوچیکه و بزرگه.
یک سال بیشتر اون جا نبودیم.سال بعد یه خوابگاه نوساز بزرگ وقفی گرفتن و با بچه های یه خوابگاه دیگه ادغام شدیم...بعدش باز همدیگه رو می دیدیم.تو سلف یا گه گداری مهمونی هامون اما کمتر و کمتر.بعدشم که دانشگاه تموم شد و هر کی رفت ولایت خودش.
تو تمام دوران تحصیل هرگز اون یک سال اتفاق نیفتاد...
و دیشب یهو خودمو دوباره تو اون خونه دیدم...وچه شبی بود!...بقول نانا وصف نشدنی...
تو تمام گرد همایی های دانشکده معماری ،هیچ رغبتی به رفتن نداشته ام و نرفته ام.حرفای آقای بابا بی تاثیر بوده.اما الآن سخت منتظر روزی ام که اون دخترای باهوش و مهربون عمران و صنایع و نساجی و مدیریت و ریاضی رو دوباره ببینم و صداهاشونو بشنوم که داستان های تاز ه شونو برام تعریف کنن....عکساشونو برام فرستادن.هیچکدوم عوض نشده بودن.همه همون شکلی....یه کم خوشگلتر البته  :)))

۱۳۹۴ خرداد ۶, چهارشنبه

401

آقای بابا منو ترسوند وقتی بهم گفت که شهردار داره براش پرونده سازی می کنه.یاد اون آقای کاف بینوا افتادم که چه جور از بابت اونهمه زحمتی که کشید آبروشو بردن.
من می دونم که آقای بابا چه قدر درستکاره و چه قدر مقید به قانون و می دونم که الآن به همین دلیل شهردار داره این کارو می کنه چون آقای بابا با کار هاشون که داشت این شهر رو بیشتر از این داغون می کرد مقابله کرد.
توی این کشور درستکار بودن مث خودکشیه.باور کنید .قسم می خورم...
من همون اول که آقای بابا شروع کرد به مخالفت با تراکم های عجیب غریب بهش گفتم که ولش کنه.گفتم هیچکس لیاقت این از خود گذشتگی اونو نداره.نه حتی مردم  ...گفتم بی فایده اس و اگه فایده ای هم داشته باشه در مقابل انرژیی که اون می گذاره ناچیزه...اون می گفت وضعیت شهر از اینی که هست بدتر میشه.می گفتم بشه.همه همینو می خوان.آقای بابا نمی تونست بپذیره و من میفهمیدم ؛اگر چه که بعید می دونم خودم شهامت همچین کاری رو داشته باشم.
دور و بر ما آدمایی هستن که تو همین شهر با تخلف های آشکار پولهای خوبی به جیب زدن و دارن با پولاشون خوش می گذرونن اون وقت آقای بابا حاضر نیست با تخلفهایی که کاملا" عادی شده یه کار بگیره حتی ،اون وقت...
من از عاقبت درستکاری آقای بابا تو این مملکت فاسد وحشت زده ام...والبته فقط به خاطر بچه ها...

locke

از اول تا آخر فیلم یک نفری،ایوان لاک  توی یه ماشین در حال رانندگی بود .یا با خودش حرف میزد یا تلفن.من که خیلی دوست داشتمش...

399

من با کامپیوتر مشغول بودم.نانا اومده بود تو اتاق و هی می گفت بیا پیش من....من تا ظهر دانشکده بودم و اون خونه ی دوستش.حالا یکساعتی بعد از ناهار ساعت دو بود.گفتم نمیشه هر چی میگه اطاعت بشه.اونم در جا...یک کم صبر کنه تا نوشتن من تموم بشه.بعد که رفتم پیشش گفت آخه عصبی شده بودم.نفهمیدی؟   گفتم نه .چرا؟   گفت آخه از صب پیشم نبودی.حالا دارم آروم میشم.حالا آرامش پیدا کردم!
یه شبم تو تبریز گفت من استرس دارم.گفتم چرا؟گفت نمی دونم .فک کنم برای این باشه که از خونه مون خیلی دور شدیم!
شایدم این حرفا برای بچه های امروزی عجیب نیست.اما من انتظارشو ندارم.
همیشه همینطوربوده.ز بچگیش.اون خیلی خوب می فهمه مشکل چیه و معمولا" دلیلشم پیدا می کنه.براحتی آب خوردن اون چیزی که تو سرشه برات مجسم می کنه.همه ی ما میزان علاقه اش رو به خونواده مون می دونیم.می دونیم که چقدر برای محبتی که باید بینمون باشه احترام قائله.یه با به لیلی گفت ا...؟یعنی قد من از تو بلند تر میشه؟و وقتی جواب آره ممکنه رو شنید با خوشحالی گفت بس بیا اون موقع من و تو...گوشتو بیار(بقیه رو تو گوشش گفت)  (:
برعکس لیلی...لیلی می تونه گریه کنه یا عصبانی و نگران بشه در حد....(آخر آخرش...نمیدونم چیه) و ندونه چرا.اصلا" اصلا" اصلا" اگه بدونه هم نمی تونه بگه
***
و تفاوت آدما حتی وقتی خواهر برادرن در این حده و من که فک می کنم هر حکایتی تو این دنیا یه حکمتی داره چه تفسیری باید داشته باشم جز اینکه:
بعضی آدما باید از بعضی آدما نگهداری کنن...؟
****
دیروز لیلی منو مجبور* کرد بریم سینما برای دیدن یکی دیگه از فیلمای هنر و تجربه: " پریدن از ارتفاع کم" .بی ارتباط نبود با همینا که نوشتم.بی ارتباط نبود با بحثای همین چند روزه ...

۱۳۹۴ خرداد ۴, دوشنبه

398

من حبس شده ام تو اتاقم.جرات بیرون رفتن از اتاق رو ندارم.نانا یه کلاس چهارمی رو با خودش به خونه آورده که بوی جورابهاش وحشتناکه .تمام هال پر شده.تا دم در اتاق منم اومده.دارن فوتبال بازی می کنن و احتمالا بوی اون جورابای مرطوب روی تمام کف بمونه.اونا سه  تا پسرن و نمیشه بهش جلو دوستاش چیزی بگم.تازه خیلی دوستش دارم  ):
   مطمئنم که مامانش هیچوقت نه کفشاشو می شوره نه بهش یاد داده که کفش شستن چقدر با حاله....من چیکار کنم؟!خیلی پستی مامانش!

۱۳۹۴ خرداد ۱, جمعه

397

اصلا نمی دونم چرا باید از بابت کرد بودن "پ" خوشحال بشم اونهمه.و از اینکه اون متولد دهه ی پنجاهه.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۰, چهارشنبه

396

این دور و برا اردیبهشتی زیاده.اما اردی بهشت برای من فقط تولد یک نفره.عجیبه که هیچوقت این تاریخ رو یادم نمیره و معمولا بدون کادو برگزار میکنم.امسال صبح زود براش مسیج تبریک فرستادم با یک عالمه اسمایلی لبخند،بوسه و دوستت دارم...
بیدار بود و همون وقت جواب داد:
«خوشحالم از داشتن تو...
این روزها خیلی بیقرار و دلتنگم...برای مسائل ساده ی زندگی هم دلیل می خواهم.مثل بچه ای که با بی صبری نبود مادر را اشک می ریزد.فکر می کنم سن که بالا می رود شکننده می شوی و هوای چشمانت همیشه بارانی...بیطاقت می شوی بخاطر یک کشمکش کودکانه،بخاطر فرزندی که خودخواهانه همه ی دنیا را می خواهد،بخاطر شادی های کوچکی که از تو دریغ شده...فکر می کنم اینهمه بیقراری بخاطر تولد چهل و چهار سالگی باشد.دلت می لرزد؛چه صدای پای یک دوست را بشنوی چه صدای فریاد فرزندت...شاید روز آمدنت ،روز رفتنت هم باشد...یعنی که از زندگی کردن خسته شده ای.چقدر،چقدر از ابراز محبتهای خواهرانت خوشحال می شوی...می گویی چه فرصتی!شاید این آخرین تبریک تولد باشد.قدر این محبتها را بیشتر بدانم.»

دلداری های من ناشیانه وتهوع آور بودند.طبق معمول ):

395

تا می خوای یه غر بزنی میگن منفی باف و بدبین ونگاه سیاه و...
تا دلت بخوادم که میریزن تو همه شبکه های اجتماعی از این متنای سبک و مفصل مثبت اندیشی...

اما من واقعا بعضی وقتا باید بگم :چه قد خسته ام...کاش دیگه تموم میشد...
حالا تو هر اسمی که می خوای بذار ...من باید بگم...

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

394

دوشنبه : وقتی می رم به کفاشی دوست قدیمی،آقای کفاش خیابان شش متری یکطرفه ی پر چنار شماره ی*....(یادم نیست شاید 22)تا اون یک عالمه تعمیراتیامو بگیرم ،یک جفت بند کفش سبز برای کفشای نانا می گیرم...همینطوری...وقتی بند کفشاشو عوض می کنیم ،اون یکسره از خوشحالیش و آرزوی داشتن همچین بند کفشی حرف می زنه!
فک می کنم الآن وقتشه که یاد بگیره بند کفشاشو ببنده و یادش می دم(بعله ...8 سالشه و هنوز بلد نیست) هیجان و خوش حالیش بعد از یاد گرفتن واقعا" دیدنی بود...انقدر که  دلم سوخت که نمی تونم هر روز یه کار تازه یادش بدم ):
*اینهمه طولانی شد چون اون کفاشی مهمه .مثل فروشگاه های دیگه ی این شهر که  با صاحباشون دوستیم.

***
سه شنبه : فوق العاده بود و عالی.هنوز بابتشون ذوق زده ام.البته لابد برا همه از این اتفاقا زیاد افتاده از بعد آشنایی با اینترنت.اما من باب اسفنجی ام.من رو پا هام بند نمیشم از خوشحالی از اون وقت نتونستم  هیچ کدوم از کارای خونه رو انجام بدم و اون مطبخ به کمکم اومده وگر نه نمیشد توش زندگی کرد.بوی سوختگی غذاها که دیگه هیچی...و حتی کلاس رو تحمل می کنم تا تموم شه و سریع عین عین یه معتاد هنس فری ها رو بذارم تو گوشم ...و باید برم یه سی دی بگیرم که واسه مامانم بفرستمشون
دیروز لیلی گفته بود براش دنبال  یه نقاشی که...اما  اصلا" نمی دونم چطوراز یه جایی سر در آوردم که آهنگهای قدیمیی که خیلیاش رو فقط تو بچگیم با این اجرا شنیده بودم جمع آوری شده بود.نمی تونم تو صیف کنم حالم چه جوری بود.تا همین حالا...و تا بدلیلی خاموشش می کنم ،دلم واسشون تنگ میشه.و دارم دیوونه میشم که به مامان برسونمشون...کلا انرژی هم خوانی یک گروه - حالا هر گروه و هر چی- برای قلب  من زیادیه.وای به اینکه بعضیاشو با صدای مامان می شنیدم(اینو:یک شاخه گل در دستم    سر راهت نشستم   از پنجره منو دیدی   مثل گل ها خندیدی)
تقریبا واسه هر کدوم از هم سن و سالام فرستادم همینطور خوشحال شدن...حالا همینطورشو نمی دونم :) اما خوشحال شدن...وقتی دومین آهنگو واسه ارمغان فرستادم برام نوشت: واقعا داری با احساسات من بازی می کنی بیتا جان!(چشمک و لبخند)براش نوشتم یاد سوپر اسکوپ افتادم.گفت که تازگی سی دی کاملشو خریده.
***
نه آن ابرم که دهم به جهان ثمری
نه آن برقم که بود به سرم شرری
......
نه بارانم که گلی دمد از نفسم
نه طوفانم که بلا رسد از هوسم
.......


۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

392

پیام های تبریک با ده ها شاخه ی گل و برگ و قلبهای رنگی فقط اشکام رو سرازیر می کنن...
غروب به باهار زنگ می زنم.همون لحظه می رسه.خسته ی خسته.
کاش دستم میشکست و شماره اش رو نمی گرفتم تا خسته و کوفته ی ترافیک لعنتی تهران و دانشگاه و اونهمه کار و با سر درد پای تلفن اون جور گریه کنه.هنوز شوکه ام و هنوز حرفای گریه آلودش رو میشنوم و هنوزم شوکه ام . حالا می فهمم که اونم این چند روزه که خبری ازش نبوده حال خوشی نداشته.
کاش "میم" جایگاه خودشو تو این خانواده می دونست .کاش حرفای منو باور می کرد.آخ چه احمقم؛کاش حداقل باهارو می فهمید.
من فقط توضیح می دم،حرف می زنم و سعی می کنم قانع کنم اما باهار با همه ی قلبش محبت می کنه.و "میم" برای محبتای اون ارزش قائل نمیشه.هر بار به بهانه ای روشو برمیگردونه، اخم میکنه ،قهر می کنه و هر بار این باهاره که دوباره می ره روبروش و در آغوشش می گیره .مث یه مادر،مث یه پیامبر،مث خدا.
تمام این قصه های شاد  رو بابا به این روز درآورد.ممکن نیست ببخشمش.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۶, چهارشنبه

از ماشین تا دانشکده راه درازیه وبخصوص اگه تو کوچه های اینوری پارک کنم.با اینکه کوچه ها پردرختن و شاخه ها پر گلن و هوا خوب اما من تنبلم و اون راه برام دوره؛بخصوص که همیشه هم دیرم شده. اما مدتهاست که به جای اینکه برم تو خیابون و بعد دوباره برم تو کوچه ی دانشگاه ،از وسط یه درمونگاه رد میشم.باید از در اورژانس وارد یه سالن پر از میز و منشی  شم.همیشه روبروم یکی از این منشیای ...(دوست دارم مودب باشم)نشسته پشت میز.و دکتر نسبتا"جوونی که تو اون ساعت معمولا" دم اتاقش ایستاده( قبل از این دوبار بخاطر گلودردلیلی و آنفولانزای آقای بابا دیده بودمش.شکل  پزشکا نیست شکل نقاشا یا نوازنده هاست  اما از نوع خنده دارش).اون تنها کسیه که به رفت و آمد عجیب من توجه می کنه.یا من اینطور فکر میکنم. بعد میرم تو یه راهرو که روی نیمکت هاش چند نفری بیمار نشسته ان و بوی غذا تو ی راهرو چنان پیچیده که خدا به گرسنه ها رحم کنه.ینی از صبح به این زودی آشپزیو شروع میکنن؟ دوباره میرسم به یه سالن بزرگ .یه داروخونه اینجاس.یه بار از بس عذاب وجدان داشتم رفتم ازشون یه ضد آفتاب خواستم.نداشتن .نود درجه به راست می پیچم و از جلو آدمایی که منتظر عکسبرداری نشسته ان و اتاقکهای شیشه ای با مسئول های جورواجور میگذرم تا برسم به در شیشه ای بزرگ  که میرسوندم به حیاط پشتی.اینجا چند نفری از خدمه همیشه در حال رفت و آمدن.زن هایی که همون راه رفتن معمولیشون دردای پا و کمرشونو فریاد می زنه.زنهایی که توی چهره های کم سن و سالشون پیری و خستگی نشسته.مردا هم همینطورن.اما بالاخره ...این موضوع در مورد زن ها غم انگیز تره.
همون اول یک عالمه پله ی بتنی با عرض سه متر وبالای پله ها یه درخت خیلی بزرگ و خیلی خیلی خوشگل.واین بالا 7-8تا ماشین پارک کرده ان.در این پارکینگ درست روبروی دانشگاه من باز میشه. یه در کوچولو هم   اون ور تره که اگه در پارکینگ بسته باشه از اونجا می رم. راهم خیلی کوتاهتر میشه و اصلنم مجبور نیستم اون قسمت شلوغ خیابون رو ببینم....اما... اما موقع عبور همیشه احساس می کنم یه دزدم یاااا یه مجرم.یه خلافکار.و منتظرم یه روز یک کدومشون بیاد و بگه:شما.... و اینه که این مسیرو با یه استرس تازه و بی سابقه طی می کنم که خیییلی خوبه و خییلی دوستش دارم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه