۱۳۹۵ مرداد ۸, جمعه

سه روزِ بیمارستانی

حال آقای بابا زیاد خوب نیست.سر و گردنش عجیب و غریب درد می کنه و حاضر نیست به دکترش زنگ بزنه و بپرسه.دکترا کاری کردن که حتی رغبت نکنی به یکیشون که ادای آدمیزاد در میاره نزدیک بشی.
بیمارستان سخت بود و خسته کننده.هر دو مون خسته شده بودیم.این همون بیمارستانی بود که اون وقتا برا رفتنم به دانشگاه از وسط راهروهاش میگذشتم تا زودتر برسم .
اگه در همه ی موارد برای اینکه ایران جای خوبیه قانع بشم ،این یه مورد  باقی می مونه:فضاها. هیچکسی ام انگار ککش نمی گزه.چرا. خونه های خودشون اهمیت میدن اما جاهای عمومی اصن توقعشم ندارن.
تو اون بیمارستان همه چی بنظر خوب میرسید .درسته که دکتر صب از هشت و نیم مارو فرستاد بیمارستان وخودش چهار اومد و پرستارا از یک و نیم آقای بابا طفلک روبا اون لباسای مسخره  بردن نشوندن در اتاق عمل از اون طرفم موقع ترخیص همین معطلیای بی جهت رو داشتیم اما رفتار پرستارا و خدمه سر جمع خوب بود.میشه گفت خوش اخلاق و شاد و حتی طناز بودن،اما اون یه مورد سر جاش قرص و محکم ایستاده بود :همه جا زشت بود. همه چی زشت بود.هیچی تمیز و نو و قشنگ به نظر نمیرسید.کف و دیوارا و پرده ها...
البته بیمارستان قدیمیه اما با در آمدی که داره ...گرچه الان هر کارم کنن لابد خرابترش می کنن.مستر لمون که اومد دیدن آقای بابا گفت که خدا رو شکر کنیم که اینجاییم و نه بیمارستانای دیگه.اما مسلمه که منظورش برخورد کادر بیمارستان بود ،وگرنه کی تو این مملکت حواسش به در و دیوار هست...اصن تو بگو مستر لمون..

۱۳۹۵ تیر ۳۰, چهارشنبه

نزدیک می شوم به تو و تو دور می شوی...

مثل سه تا جزیره شدیم...دور از هم...
تلاش من برای اینکه بهشون بفهمونم چاره فقط حرف زدنه بیهوده اس.
لِیلی باور نمی کنه و بابا بلد نیست و نمی خواد بلد بشه.
برای همین کنار کشیده ام و دارم دور شدن این سه جزیره رو نگاه می کنم.

امشب تا صبح...

آقای بابا و بابک و لِیلی رفته ان تهران.من تنهام.سالهای ساله که یک شب تا صبح رو تنها نبوده ام.حتی شاید قبل از اونم....آره...هیچ شبی...این یه کم ترسناکه...

***
تمام امروز با فکر لیلی گذشت.تمام امروز.از صبح که بود تا حالا که رفته...

***
باهاشون نرفتم.گفتم خسته ام از اینهمه سفر.گفتم "نمی تونم" گفتم برای چند روز دیگه که مهمون میاد باید خونه رو مرتب کنم.و نگفتم که از رفتن به اون خونه که خودشون تو تهران اجاره کردن بیزارم و نمی خوام دوباره ببینمش.برا همینا طفلکیا رو تنها فرستادم ...والان می دونم چه قدر بودنم اونجا براشون خوب بود.شاید کمی مسخره بازی در می آوردم تا بخندیم .شایدم به بابا حرفای خوب در مورد اینکه خیلی خسته شده.....اینا همون نامادریا و ناهمراهیامه...

***
لِی لی از دانشگاه ناامید بود،از استادا و همکلاس هاش عصبانی بود،از زندگی خسته بود.....و اینا همه برا من شوک بودن...من مطمئن بودم که اون مث باباش قویه.مطمئن بودم که هیچی از من نداره .....وقتی برای نجمه نوشتم:
Kimia Gh, [۱۹.۰۷.۱۶ ۱۷:۱۵]
قاطی و دپرسم

Kimia Gh, [۱۹.۰۷.۱۶ ۱۷:۱۵]
دخترکم غمگینه.

Kimia Gh, [۱۹.۰۷.۱۶ ۱۷:۵۹]
شاید یکی دوهفته برم تهران پیشش

منتظر بودم بگه معلومه  بچه ی تو عاقبتش این میشه
اما نوشت:

نجمه, [۱۹.۰۷.۱۶ ۲۰:۴۷]
ای داد   چرا  نکنه عاشق شده!


***
دلم انزوا می خواد.حصار...تنهایی....خیلی زیاد...با اینهمه از غروب تا همین الانا رفته بودم خونه ی "ح".خوشبختانه همسرش نبود ..با بچه هاش تنها بود."می دونم" که منو دوست دارن.هم خودش.هم بچه هاش.

۱۳۹۵ تیر ۲۶, شنبه

پیروزی نصفه نیمه

... یه داستان تازه شروع شد و تبدیل شد به یه ناراحتی بزرگ .علت اصلی این بود :عدم تفاهم آقای بابا و لیلی در مورد تصمیمات لیلی.من همه ی سعیم رو کردم که کمکشون کنم که با هم کنار بیان و مشکل حل بشه و گمونم یه کم موفق شدم.
از اولشم هیچ وقت نتونستم به رابطه شون کمک کنم.آقای بابا درگیر کار بود و شاید اعتقادی به حرفای من در مورد اهمیت داشتن یه رابطه ی خیلی نزدیک و صمیمانه با لیلی نداشت.فقط در این حد با من همراهی کرد که عصبانیتا و دعواها وبد اخلاقیا اصلا و بهیچ عنوان نباید از طرف اون باشه.بابای ترسناک از نظر من آخر فاجعه بود.
***
راست راستش اینه که این اون چیزی نیست که بخوام اینجا بنویسم.هیچوقت نمی تونم و شهامتش رو ندارم که بخوام اتفاقات تلخ رو واضح و روشن و با جزییات اینجا بنویسم.اشتباهمم این بوده که با اسم واقعیم نوشتم و خب این باعث میشه به خاطر نزدیکانت نتونی رو راست باشی.کاش منم اسممو عوض می کردم .مث خرس.میذاشتم ......حالا باشه واسه بعد...
اما چیزی که این وسط برام جالب بود حرفایی بود که از لیلی شنیدم.البته که خوشحال شدم.وقتی میگم صراحت و صداقت رو دوست دارم که الکی نمی گم که.واقعا واقعا از اینکه لیلی فکراشو "می گفت" خوشحال میشدم.تمام این سالهای از بچگیش اینو با داد و بیداد و خواهش و التماس و...ازش خواسته بودم.از اون و آقای بابا و حالا از بابک پس مسخره اس که حالا از شکستن این یخ اونم در مورد لیلی که از همه محکمتر بود ،خوشحال نشم:

-این مشکلات ،مشکل من و شما نیس.مشکل تو و باباس .تو هیچوقت اونو آروم نکردی.همیشه بهش استرس دادی...
- این تقصیر تو نبوده. اون(ینی من) از اول آدم بی اعتماد به نفس و بی هدفی بوده.دنبال هیچ کاری رو با جدیت نگرفته و اگه تو نبودی ام اون هیچ کاری نمی کرد.
-تو هنوز بعد از اینهمه سال شوهرتو نشناختی.
-نباید بهش می گفتی...الان موقعیتش نبود...
-من مث شما نیستم.هی بحثای بیهوده...
-یه چیزی راجع به رفتارای بیمار گونه ی من در بچگیش...
-لوبیا پلوی مامان رو دوست ندارم.مال بقیه رو دوست دارم  و می خورم.

(آخریش ربطی به موضوع نداشت ولی بسکه افتخار آفرین بود نوشتمش:) یکی مونده به آخرم همینطور)
در مقابل تمام اینا لبخند زدم.....تازه نصف حرفاشم درست بود...

پی نوشت:خوش خیالی و ساده لوحی محض بود لابد این پست

۱۳۹۵ تیر ۲۴, پنجشنبه

دیوارهای کوتاه،دیوارهای بلند

زنده ترين و ثابت ترين خاطره من به آدمها مربوط نمى شود بلكه با خانه ارتباط دارد.
گابريل گارسيا ماركز


این جمله رو تو اینستاگرام مهدی دیدم.چشمام گرد شدن.فک میکردم فقط خودم با دیوار و سنگ و چوب و در و پنجره انقدر نزدیک بوده ام که بشه همین که اون گفته...
آخرشم همین باعث شد راه اشتباه رو انتخاب کنم.شاید اگه معمار نمیشدم الان یه معلم ریاضی بودم یا یه نقاش ...هر دوش خوب بود...
راه اشتباه نبود البته....بد شانسی آوردم که تو دوره ای معمار شدم که عمر دیوارای کوتاه بعد از تصمیم من به سر رسید...وجنگ  با سرعتی بیشتر از زمان کاری کرد که هیچی نمونه که بتونه  اون خاطره ها رو زنده کنه...