۱۳۹۵ مهر ۲۹, پنجشنبه

رفت و برگشتمون به تهران با آقای "م.گ" بود.و تقریبا تمامشو حرف زدیم(:( طفلک بابک).نصفش راجع به خدا ،برعکس دیالوگی که در عقاید یک دلقک هست(خدا ناباورها همه اش درباره ی خدا حرف می زنن)،به نظر من اونا بیشتر دلشون می خواست در اینمورد بحث کنیم و نصفشم در باره ی معماری و دانشکده و اینا...من یه ناامید بودم که به اونا می خندیدم..بی ادبانه....اونا امید وار و محکم بودن و واقعنم داشتن همه ی سعیشونو می کردن.
    بین این بحثا مطلبی که از همه برام جالبتر بود چیزی بود که قبلنم با لِی لی  در مورد هنر های مختلف تو دورانهای مختلف حرفشو زده بودیم. و حالا به شکل دیگه مطرح میشد:
     اینکه یکی از مشکلات ما ارتباط نداشتن حوزه های مختلف علم و فن و هنر و...با همدیگه اس.معماری از اتفاقات دیگه ،بی خبره ،ازشون تاثیر نمی گیره و روشون هیچ اثری نداره و غیر از اون حق هم نداره با خبر باشه . اصلا ممکنم نیس براش...چرا ؟یکیش اینه که  خیلی از علوم اصلا تو ایران اجازه ورود و صحبت در باره شون نیست....
    یه کم در مورد این حرفش البته مشکوک بودم که مثلا اون به عنوان مدرس درس معماری معاصر نمی تونه زیاد در مورد دیکانستراکشن با بچه ها حرف بزنه

۱۳۹۵ مهر ۲۵, یکشنبه

من برای اولین بار رفتم به خونه ی لِی لی.....
       بابک برای اولین بار رفت به استادیوم آزادی.....

   

       این بار که دیدمش ،تعجب کردم از اینکه اینقدر داره به بچگیش شبیه میشه.اِنقدر که بعد از چند ثانیه نگاه کردن بهش ،مث دیوونه ها وسط مهمونی گریه بیفتم و همه رو ناراحت کنم که بهش بگن دیدی سرما خوردی دل مامانتو سوزوندی؟!نگفتیم بیاد ببیندت غصه می خوره؟
      دلیل شبیه شدنش به بچگیش ،شاید لاغر شدن بی اندازه یا تکرار تنهایی و تو دار بودن عجیب بچگیشه...
به هر حال بابک حق داره و...بزرگسالی غم انگیز ترین اتفاق  دنیاست ....


۱۳۹۵ مهر ۲۲, پنجشنبه

Kimia Gh, [۱۱.۱۰.۱۶ ۲۰:۱۲]
هوینجوری...گفتم شاید برات جالب باشه
Sara Derhami, [۱۱.۱۰.۱۶ ۲۰:۲۲]
چه جالب... مختصر و مفید. 😊
Sara Derhami, [۱۱.۱۰.۱۶ ۲۰:۲۲]
کی نوشته بود؟
Sara Derhami, [۱۱.۱۰.۱۶ ۲۰:۲۳]
منظورم اینه که از همه نظر بررسی کرده بود ولی خیلی کشش نداده بود
Kimia Gh, [۱۱.۱۰.۱۶ ۲۰:۲۳]
می دونم .درس می گی.خودمم هر دفعه می خونم همین فکرو می کنم
Kimia Gh, [۱۱.۱۰.۱۶ ۲۰:۴۲]
[In reply to Sara Derhami]
یه دوست ساکن فرانسه
Sara Derhami, [۱۱.۱۰.۱۶ ۲۱:۰۶]
چه دوست خوبی!
Kimia Gh, [۱۱.۱۰.۱۶ ۲۲:۰۴]
دوست ندیده البته😊
Kimia Gh, [۱۱.۱۰.۱۶ ۲۲:۰۵]
خیییلی دوستای خوب می خوام سارا.
Sara Derhami, [۱۱.۱۰.۱۶ ۲۲:۰۵]
مث من...😔😔😔
Kimia Gh, [۱۱.۱۰.۱۶ ۲۲:۰۸]
دوستای باسواد که حرف میزنن ،حرفاشونو قورت بدی

 واقعا همونجور که سارا گفت خیلی خوب نوشته بودید.

۱۳۹۵ مهر ۲۱, چهارشنبه


"ر"  از بعد از دیدار دوباره از پس سالها و سالها مایه ی تعجبم میشه فراوون...با اینکه تعجب من از خوبی غریب و غیر عادی اونه ، من همچنان ترسیده و بی اعتمادم و بیشتر از همه کنجکاو...چرا؟
آشنایی ما اتفاق خوبی نبود و هیچوقت نتونست تبدیل به دوستی و رفاقت بشه حتی به دشمنی نزدیکتر شد.و دلیلی که علاقه ای به ارتباط دوباره نداشتم این بود که فک می کردم این اون بود که به من روی خوش برای دوست شدن نشون نداد...تو دورانی که آدما شروع می کنند به ارتباط برقرار کردن با دنیای بزرگ...
اما بار دوم همه چی برعکس شد.من فاصله ام رو حفظ کردم.حتی نگاهش نمی کردم.اما...از غیبتهای من زودتر از همه با خبر میشد و فورا نگران میشد که نکنه دیگه نرم...با محبتی که ابرازش می کرد سراغمو می گرفت...و هنوزم...
       اینا عجیبه برام.سرم پر میشه از چراها ....از شک های بیمار گونه...فرصتی از بعد از دوست نشدنمون پیش نیومده بود که یه جور دیگه فک کنیم............اما جوابی پیدا نشد و منم بی خیالش شدم.
***
دیروز منم مث اون اما به بهانه ی فرستادن "تخم مرغ شانسی" لارا فابیان سراغی هم ازش گرفتم:
     "خیلی خوب بود، البته متنش وگرنه آوازش رو دوست نداشتم .علیرغم اینکه میگن زبان قشنگیه برای من دوست داشتنی نیست؛
واگر بیصدا حرکاتش رو نگاه کنی وزیر نویس رو انگار بیتاس با همه دیوونه بازیش..."
از اون وقت یه سوال جدید اضافه شد:
                   "ر" روح منو چه جوری دیده؟! چه جور منو همونطور شناخته که خودم خودمو؟!با اینهمه فاصله که گمان می کردم....؟