tag:blogger.com,1999:blog-6821357727848492242024-03-06T05:55:13.463+03:30یادم باشد...Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.comBlogger495125tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-67304428217809772232019-04-01T18:49:00.000+04:302019-04-01T18:54:16.895+04:30مرض های جدید<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
صدای یه سوت ممتد و تیز می شنوم.با انگشتام گوشامو محکم می گیرم.اما می فهمم اون صدا از داخل سرمه.جالبه.برا اولین باره که با مغزم میشنوم نه گوشام.<br />
<br />
************<br />
صداهه ول کن نیس.میرم دکتر.قطره و قرص و جرم گیری و تعطیلی گوش پاک کن و کوفت و...اما هنوز صداهه هست ...<br />
<br />
*************<br />
سر درد لعنتی ول کن نیس.همه کار کردم که خوب شه،نمیشه.میرم یه پفک می خرم ،همونجا تو ماشین باز می کنم و شروع میکنم به خوردن.بوی این ماشین سر دردو بیشتر میکنه.نمی دونم چرا هیچکس بوشو نمی فهمه.خیلی تنده.بارون میاد و هوا سرده.بخاری رو روشن می کنم و هرچهار شیشه رو میدم پایین(زیاد اثر نداره.طراحیش جوریه که باد اصلا به صورت کسی که رو صندلی جلوئه نمیخوره،مجبورم برگردم خونه) و با ولع پفک می خورم.جویدن سردردو بیشتر میکنه بگذریم که نگهداشتنش و آب شدنش تو دهن خیلی دلچسبتره.اما باید این سر درده خوب شه.میرسم خونه.پفک دومی ام نصفه خوردم اما باز سر درد هست.بهتر شد ولی هست...میرم تو وان آب گرم ،اگه این دفعه ام خوب نشد ،میرم درمونگاه...به لیلی ام نمیگم.یواشکی...وقتی خوابید .....دفترچه امو برمیدارم و کلید.....<br />
خوب شدم...مرسی آب ،مرسی پفک...<br />
<br />
**********<br />
اول دوچرخه،بعدشم دوچرخه،آخرم که طناب ...اینم آخرش...<br />
<br />
<br />
<br /></div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-504014236433553832019-04-01T12:49:00.000+04:302019-04-01T12:49:09.364+04:30مهلت<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
به چند روز یا چند هفته ی دیگه فکر می کنم که همه ی این فکرا به نظرم احمقانه میاد یا فک میکنم چطور میشه بابک رو تو این سن تنها بذارم؟! هر چند که قوی باشه و باید صبر کنم که به یه جایی برسه که از رفتن من نترسه یا خوشحال بشه...یا فک میکنم اگه برم و میم بمیره و بچه ها تنها بشن چی و مث احمق ها به همین زندگی مسخره ی مسخره ی مسخره با آدمای منفور و خودم که از همه منفورترم ادامه میدم :<br />
<br />
<br />
«به آدمایی که حیوونا رو دوس دارن حسودی می کنم.حتی اونایی که با حیوونا زندگی می کنن.نه فقط سگ و گربه های ملوس ،گاوا و گوسفندا یا حتی حیوونای باغ وحش...<br />
بعد میگم اما من آدما رو دوست داشتم و زندگی با اونا رو انتخاب کردم و این با سرعت زیادی زمان رو بر می گردونه به عقب و یادم میاد که اشتباه کردم و اگه بهم فرصت داده میشد یه جور دیگه تصمیم میگرفتم.<br />
آدما رو انتخاب نمیکردم.حیوونا رو هم...شایدم بعد که زندگی متناسبمو انتخاب می کردم راهشون میدادم.<br />
من یه زمین میخریدم .یه مزرعه و توش با گیاه ها زندگی می کردم.مث سیبیلو یا ماتیو...و با خاک ...و آدما رو با اسم کوچیکشون صدا نمی کردم.<br />
اگه اینقدر عقب مونده نبودم....اگه داناتر بودم...<br />
نه...می دونستم چی می خوام.همیشه می دونستم.همون وقتام می دونستم ولی فک می کردم نمیشه،نمیتونم...فک میکردم چون مهران از دست رفته پس دیگه فایده ای نداره...هیچ وقت باورم نمیشد میتونم کار کنم و پول دربیارم و باهاش زندگی کنم...بعد بی هیچ تصوری با کسی راه افتادم که آدما رو دوست داشت،قبل از حیوونا و گیاهها.انتخابش اونا بودن.عاشق دیدار و خدمت و کمک به آدما...روابط و شهرسازی حتی.<br />
<div style="text-align: justify;">
***</div>
همینجور نشستم به این قالی بافته شده ی داغون نگاه می کنم...افتضاحه...نه طرح خوبی ،نه بافت درستی..گره های شل و سفت...ناهماهنگ و نیمه تموم...هیچوقت تموم نمیشه...<br />
بغل دستیمو نگاه می کنم .یه قالی حسابی بافته و میگه هیچ وقت نمی تونستی مزرعه ای داشته باشی،تو حتی درستم تموم نمی کردی اگه من نبودم ...حتی اگه میتونستی حالا عزا گرفته بودی که چرا تشکیل خانواده ندادی و تنهایی، با صدای بلند می خنده ... مث وقتی که پریروز ظاهرا به توهم یا دروغ من می خندید...برای اینکه بگه چقدر مسخره اس...<br />
راست میگه.مطمئنم که راست میگه.اندازه ی اعتماد من به خودم هم دقیقا همینقدره.<br />
اما اگه همینقدر که اون و خودم میگم درب و داغونم -طبق نظر میم توهم هم دارم- باید برم.فک کنم اون میتونه، توان مدیریت همه چی رو به تنهایی داره.لابد بچه ها رو میفرسته خارج از ایران و خودشم برا سی سال آینده اش برنامه ریزی می کنه.<br />
به خودم چند وقت فرصت میدم و بعدش یه روز میرم .....مث امیر علی با این تفاوت که نه پول دارم و نه جسم پرقدرتی...اما سبک...»<br />
<br />
<br />
<br />
<br />
<br /></div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-54314272655860592982019-03-31T23:47:00.000+04:302019-03-31T23:47:46.137+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
پس دیگه کی برای رضای خدا دین و مذهبو میریزید دور؟ (:</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-19228255006358397902019-03-31T23:43:00.000+04:302019-03-31T23:43:27.784+04:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
نمی توانستم،دیگر نمی توانستم<br />
صدای پایم از انکار راه برمی خاست<br />
و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود<br />
وآن بهار، و آن وهم سبز رنگ<br />
که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت:<br />
«نگاه کن<br />
تو هیچگاه پیش نرفتی<br />
تو فرو رفتی.»<br />
<br />
تولدی دیگر،وهم سبز<br />
فروغ<br />
<br /></div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-26997858468951649342018-11-29T21:50:00.000+03:302018-11-29T21:50:06.990+03:30ترس<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
فک کنم آخرين نوشته ی پیش ازاین مال روز هایی بوده که من خوشبختترین بوده ام و نمی دونستم.الان که اینهمه مصیبت نازل شده فک می کنم همین که همچین بلاهایی که سرمون اومد رو نداشتیم ،خوب بودا.<br />
لابد الانم باید از ترس بدبختیایی که ممکنه برسن،شکر گزار خدا و دنیا و هر چی وجود و موجود نا شناخته ی بلا نازل کنه باشم.<br />
<br />
<br /></div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-43004978322810079502017-02-25T09:58:00.000+03:302017-02-25T09:58:57.818+03:30آخرین خداحافظی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
این نظر من نیس. با مانا بحث می کردم که چرا مثلا وقتی بلاگ سایه یا سارا رو می خونه براشون نظر نمی نویسه و این کار خوبی نیس و از این حرفا.بخصوص که مانا خوب می نویسه.ولی تازگیا فهمیدم وبلاگ با جاهای دیگه فرق داره حداقل برای بعضیا.ینی خصوصی تره...شایدم با همه.با توئیتر و فیسبوک و ...وبقیه..<br />
شایدم حق با اوناس که فک می کنن باید یواشکی خوند و یواشکی رفت...ینی نه از جهت درست و غلطی.از نظر آسودگی نویسنده...ینی تازه فهمیدم خیلیا که تعطیل می کرده ان شاید به این دلیل بوده که خونده میشدن یا می دونستن خونده میشن...و ترسیدم که با بی سرو صدا نخوندن اسباب دردسر بعضیا شده باشم.اصلا همین نوشته ی سارا در مورد اینکه مجبور به سانسور خودش شده...واقعا ترسناکه وقتی خودم رو مخاطبش ببینم و دوووست ندارم(آخر ننری) باعث شم کسی ننویسه چون کلمات رو دوووست دارم.<br />
حالا اینکه میگم نظر من نیس نه اینکه اصلا درک نمی کنم ولی این دایره برای من اونقدری بزرگ نیس.مثلا در مورد بعضی آشناها و فامیل و دوست ها...اونم فقط از این جهت که خوب نمی نویسم.مثلا یه روز تو فیسبوک همه آشناها رو حذف کردم و موند م تنها...<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
</div>
حالا توییترو می خونم که ملت اندازه ی کنترلشون این اندازه اس پس نگران کننده نیس:<br />
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh7sKMRyUSoSpchUn0zyrO_hps3w9gu-kZjFGClrVldRmagrLMtU0doslIBsJazxNpumjoPjQv0MRc9vBxJTuFVjy2TdnQwMO3WfSBiQIyCpPFPSNnS7Ev8axbTrcIdtBDOoEe8QDv2Lh7Z/s1600/photo_2017-02-15_23-13-02.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="76" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEh7sKMRyUSoSpchUn0zyrO_hps3w9gu-kZjFGClrVldRmagrLMtU0doslIBsJazxNpumjoPjQv0MRc9vBxJTuFVjy2TdnQwMO3WfSBiQIyCpPFPSNnS7Ev8axbTrcIdtBDOoEe8QDv2Lh7Z/s320/photo_2017-02-15_23-13-02.jpg" width="320" /></a></div>
<br />
چون گفته بود سوریه برای ایران مهمتر از خوزستانه و من مخالفت کرده بودم .اولین سوال این بود که :کجایی هستی و بعد همین...البته منم در جواب سوال اول نوشته بودم به شما چه ربطی داره؟و چه ربطی داره. (:<br />
<br />
و آیدا احدیانی که گفته بود به من حمله شده (از نوع توئیتری) منو بلاک کرد چون نوشته بودم حرفای بدی که نزده ان ملت فقط نظرات مخالف نظر آیدا زیاد بوده و چند تا از اون نظرات مخالفشو لایک کرده بودم...<br />
اینجوریه خلاصه...<br />
<br />
قول بی شرف میدم که دیگه وبلاگ کسی رو نخونم....✋</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-24377046090820314352017-02-24T10:24:00.000+03:302017-02-25T08:36:58.350+03:30اولین خداحافظی<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
معصومه رفت.دیروز صبح که داشتیم با آقای بابا وبابک تو نمایشگاه های اتومبیل می چرخیدیم اس ام اس باهار رسید.<br />
دلم می خواست برای خدا حافظی باهاش می رفتم.دلم قبرستون و آفتاب و خاک و گریه خواسته بود.که فقط گریه اش بهم رسید.<br />
و عجیب بود .خیلی.چون "هیچ" وقت همچین چیزی نخواسته بودم.هیچ وقت.<br />
گمونم ابراهیمی بود که جایی همچین چیزی نوشته بود که اگر بمیرم ناراحت نیستم چون بی هیچ حسرتی می میرم.هر چی که خواسته ام تجربه کرده ام.<br />
برای معصومه هم دوست دارم این جور فکر کنم.<br />
اون به استقبال مرگ رفت .مدتها بود که آرزوشو داشت.گمون نکنم برای اینکه زندگیش سختی داشت.نه اون قدری که ....پس لابد مث ابراهیمی همه ی اون چیزی که از زندگی می خواست رو تجربه کرده بود...<br />
هزار تا سوال دارم که نمی دونم از کی بپرسم.مثلا اینکه چه فکری در باره ی مرگ می کرد که مشتاقش بود؟از کجا می دونست ...؟از یغمای گم و گور شده(کاملا با بد جنسی) که اونم مرگ رو می شناخت انگار، پرسیدم ،جواب نداد...<br />
<br />
پس چی میگن اونهمه عکس پرو فایل و تو همه اشم خندیده...واقعی...با گل و درخت و بچه...</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-81361493400144917092017-02-12T16:57:00.001+03:302017-02-24T09:56:47.158+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
صدای آقای بابا می آد که داره فحش می ده به پرسپولیس که عقب افتاده...تا حالا از این کارا نکرده بود (((:<br />
می خندما ...ولی واقعا نگرانم ))):<br />
واصلا اصلا اصلا درک نمی کنم</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-16748657386135082032017-02-12T16:51:00.001+03:302017-02-12T16:51:33.060+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
امروز مصاحبه ی داریوش کریمی با ابراهیم گلستان رو دیدم...اینجوری نمی خواستم...می خواستم اون بگه خ...ب تعریف کن.از اول اولش...بعدم هی نپره تو حرفش.آخر سر شروع کنه سوالاشو بپرسه...اما خوب نبود کار کریمی...اگر چه لابد کار سختی بود ...قطعا سخت...<br />
از همه چی بیشتر از فحشاش خوشم می اومد:کودن.قزمیت...نفهم مث بز....خیلی ام تقصیر ندارم...بهتر از اونا چیزی نداشت.ینی نفهمیدم برای چی اومده بود وقتی هنوز نمی خواست در مورد روزگاری که باهاش سپری کرده و حال و روزی که داشته ان حرف بزنه ؛در حالیکه مشخص بود کریمی چیزی جز حرفای خاله زنکی در مورد فروغ و گلستان نمی خواست که اونم گیرش نیومد...گیرمون نیومد...هااا...دماغ عملی بوده فروغ 😑😮😕<br />
خودمم تو این مورد،ینی زندگی به قول کریمی روزمره ی آدم های مهمی که دوستشون دارم ، یه کم نه،بیشتر،فوضولم...اما می دونم این کار اشتباهه...لذتی که تو خوندن شعراشون هست هزار برابر بیشتر از دونستن داستانهای زندگیشونه.داستان هایی که معمولا قهرمانهای جالبی ندارن...<br />
بهترین داستانی که از پشت صحنه ی شعرای فروغ شنیدم،همون خاطره ای بود که دکتر وزیری خودمون برامون تعریف می کرداز وقتی اون و فروغ هر دو جز ایرانی های ایتالیا بودن ...دکتر دانشجو بود و فروغ نمی دونم.میگفت که شب با موهای تافت زده می خوابید.صب می دیدیم اومده یه طرف موهاش خوابیده یه طرف اون بالا تو هوا...ما ایرانیام کلی خجالت می کشیدیم از این کاراش...<br />
روح دوتاییشون شاد...</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-34051866737349307972017-02-11T12:17:00.001+03:302017-02-11T12:17:17.038+03:30Kimia Gh, [11.02.17 10:08] the adjustment bureau اینو حتما ببین.دیوان محاسبات<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
اون دفعه ام کامل ندیده بودم.این دفعه ام نشد درست و حسابی بی پارازیتای خونگی ببینم...<br />
آقای بابا وسطش زنگ زد که دسته چک رو پیدا کردی؟گفتم الآن که نمیشه دارم فیلم می بینم.خیلی خوبه .گفت حالا ضبط کن بعدا ببین ...گفتم آخه پیدا کردنش ممکنه مربوط باشه به دیدن این فیلم مخصوص <br />
(; گفت: باشه....<br />
و پیدا شد.باورمون نمیشد.نه من نه خود آقای بابا...چه قدر گشته بودیم!ینی به فیلمه مربوط بود واقعا؟!<br />
جون به جونم کنم(همون "کنم" بقیه که از خداشونه من ماورایی بشم) باز آدم بشو نیستم باز دست به دامن غیر ماده میشم...اصلا یه آدم تنبل که گاهی تو کل کل روز هیچ کاربه درد بخوری نمی کنه ،چه جور می تونه مادی باشه؟!مجبوره...دنیای فوق العاده جذاب ماده مخصوص آدمای پر انرژی و پرکاریه که خیلی ام دوستشون دارم...ولی جزئشون نیستم :(</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-58600556144665965092017-02-05T13:49:00.001+03:302017-02-24T09:57:33.235+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<span style="background-color: white; color: #292f33; font-family: "arial" , sans-serif; letter-spacing: 0.26px; white-space: pre-wrap;">اول اولش غزاله بود که گفته بود خدا نیست.بعد گمونم daniel خیلی سال بعد...</span><br />
<span style="background-color: white; color: #292f33; font-family: "arial" , sans-serif; letter-spacing: 0.26px; white-space: pre-wrap;">من گفتم نمیدونم خدا چیه و هست یا نیست.ولی یه نظامی حاکمه که بعضی جاها دیدمش.daniel میگفت اون که تو میگی همه اش تصادف بوده و...من گفتم...اون گفت...آقای بابام گفت تو زودی گول حرفای daniel رو خوردی و...</span><br />
<span style="background-color: white; color: #292f33; font-family: "arial" , sans-serif; letter-spacing: 0.26px; white-space: pre-wrap;">بعدش گفتم :ببین "خودم"!حالا که نمیتونی تصمیم بگیری که تصادف کور بوده یا حساب و کتاب ،بیا کلا دور ماورا رو خط بکش برو تو دنیای ماده ی خالی.</span><br />
<span style="background-color: white; color: #292f33; font-family: "arial" , sans-serif; letter-spacing: 0.26px; white-space: pre-wrap;">اما هنوزم وقتی مشکلاتی سر می رسن که مربوط به خودم نیستن و دارن آدمای دور و برمو زجر میدن و دنیای ماده هم زورش بهشون نمیرسه....</span><br />
<span style="background-color: white; color: #292f33; font-family: "arial" , sans-serif; letter-spacing: 0.26px; white-space: pre-wrap;">می خوام دست به دامن همون "قانون"ه بشم...و این خیییییییلی بده...یه جور خیانت به "خودم" یه جور دروغ به "خودم".</span><br />
<span style="background-color: white; color: #292f33; font-family: "arial" , sans-serif; letter-spacing: 0.26px; white-space: pre-wrap;"><br /></span>
<span style="background-color: white; color: #292f33; font-family: "arial" , sans-serif; letter-spacing: 0.26px; white-space: pre-wrap;"><br /></span>
<span style="color: #292f33; font-family: "arial" , sans-serif;"><span style="background-color: white; letter-spacing: 0.26px; white-space: pre-wrap;">پ.ن:البته یادم اومد که بعدها غزاله گفت یه نشونه خواسته و خدا براش فرستاده...اما بعدش دیگه نشد که بدونم هنوزم فک می کنه اون شاهین نشونه ی خدا بوده</span></span><br />
<div class="stream-item-header" style="background-color: #f5f8fa; color: #292f33; font-family: Arial, sans-serif; text-align: left;">
<small class="time" style="color: #8899a6;"><a class="tweet-timestamp js-permalink js-nav js-tooltip" data-conversation-id="828165574467448832" href="https://twitter.com/TheDays51/status/828165574467448832" style="background: transparent; color: #8899a6; text-decoration: none;" title="12:57 AM - 5 Feb 2017"><span class="u-hiddenVisually" data-aria-label-part="last" style="border: 0px !important; clip: rect(1px 1px 1px 1px) !important; height: 1px !important; overflow: hidden !important; padding: 0px !important; position: absolute !important; width: 1px !important;"><span style="font-size: small;">1 hour ago</span></span></a></small><br />
<div class="ProfileTweet-action ProfileTweet-action--more js-more-ProfileTweet-actions" style="display: inline-block; float: right; min-width: 0px;">
<div class="dropdown" style="position: relative;">
<button class="ProfileTweet-actionButton u-textUserColorHover dropdown-toggle js-dropdown-toggle" style="background-attachment: initial; background-clip: initial; background-image: initial; background-origin: initial; background-position: initial; background-repeat: initial; background-size: initial; border-color: initial; border-style: initial; border-width: 0px; color: #aab8c2; cursor: pointer; font-family: inherit; font-stretch: inherit; font-style: inherit; font-variant: inherit; font-weight: inherit; line-height: 1; margin: 0px; overflow: visible; padding: 0px; position: relative;" type="button"><div class="IconContainer js-tooltip" style="display: inline-block;" title="More">
<span style="font-size: small;"><span class="Icon Icon--caretDownLight Icon--smallest" style="background: transparent; display: inline-block; line-height: 12px; position: relative; vertical-align: baseline;"></span><span class="u-hiddenVisually" style="border: 0px !important; clip: rect(1px 1px 1px 1px) !important; height: 1px !important; overflow: hidden !important; padding: 0px !important; position: absolute !important; width: 1px !important;">More</span></span></div>
</button></div>
</div>
</div>
</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-51098076786437206362017-01-31T01:15:00.002+03:302017-01-31T01:15:38.490+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<br />
<br />
[Forwarded from مژگان]<br />
حتما خیلی دعا می کنم براشون... چون فقط یه کوچولو از حالشونو درک می کنم و همون یه کوچولو دنیای تاریک و بدیه....<br />
<br />
<br />
[Forwarded from Kimia Gh]<br />
همه مون وحشت داشتیم از اینکه به اینجا برسیم<br />
<br />
<br />
[Forwarded from Kimia Gh]<br />
ینی باور نمی کردیم آدمی که اینقدر بدی دیده همچنان دچار یه مصیبت جدید بشه...اما شد<br />
<br />
<br />
[Forwarded from مژگان]<br />
تو که وانمود می کنی مو من نیستی... ولی چون هستی می دونی که اینها ممکنه چیزی عکس مصیبت باشه...<br />
<br />
<br />
[Forwarded from Kimia Gh]<br />
آره...ولی اینهمه درد که می کشه....و خیلی کم حرفشو می زنه...<br />
<br />
<br />
[Forwarded from مژگان]<br />
درد در برابر افسردگی و مشکلات روحی هیچه...<br />
<br />
<br />
[Forwarded from مژگان]<br />
شب به خیر......... حتما برای مامان دعا می کنم و حتما خدا دعامو می شنوه.. و امیدوارم دعامو بپذیره ....</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-34578369061173867782017-01-29T01:47:00.000+03:302017-01-29T23:32:27.275+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
وقتی مشکل مامان پیش اومد کل دنیا و مملکت وشهر و....تعطیل شد برام...فقط یه آرزو موند...حالام نمی فهمم با این اوضاع مملکت،گرد و خاک اهواز و آلودگی تهران و پارازیت(بعنوان مهمترینا...آزادی نخواستیم ): ) ما چیکار داریم به قانونای ترامپ برای آمریکا؟! نمی دونم اینهمه عکس العمل اینهمه تعبیر و تفسیر و تحلیل ،از کجا میاد و چرا اینقدر زیاد؟!<br />
دلم برا اهوازیا و تهرانیا خییلی می سوزه 😢<br />
<br />
پی نوشت:بعدش فک کردم چه بد جنس!ولی نیست.حقیقت اینه که به ما مربوط نیس...درستش همون بود که اتفاق افتاد.مردم آمریکا خودشون اعتراض کردن ...مام باید اون وقتایی که افغانیا رو تو ایران اذیت می کردن ،عکس العمل نشون می دادیم...</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-14000355077675195492017-01-15T00:26:00.002+03:302017-01-15T00:26:45.129+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
بابک می پرسه:اینجا چی میگه ؟<br />
میگم:می گه فاک*<br />
یهو خشکش می زنه ...مامان !این خیییلی حرف بدیه...زود باش پاکش کن.منم از رو گوشیم پاکش می کنم<br />
میگم واقعا؟نمی دونستم<br />
می گه :خیلی حرف بدیه...<br />
*همین ترانه ی پیش درآمد علی عظیمی</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-44229430669011039092017-01-14T11:29:00.000+03:302017-01-14T11:29:07.946+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
"تاب"، تا همین اواخر به نظرم در همه ی موارد نقطه ی مقابل من بود ...با نهایت تفاوت...اما اخیرا ،وقتی کمی از پشت دیوارهای " از بچگیمون" اومدیم بیرون ،شباهتهایی پیدا می کردم که شدتش برام عجیب بود...حالا یه مورد هست که می دونم از اون شباهتاس.بعد از تنها صحبتم باهاش بعد از دچار شدنش به سرطان فهمیدم...اینکه هر دومون یه آرزوی مثل هم داریم: با اینکه هیچ ارزشی نداره ولی زنده بمونیم تا این دو تا از خونه هامون برن...<br />
<div style="text-align: center;">
***</div>
<div style="text-align: right;">
بازم باید برم تهران ...تهرانم داره میشه مث ایلام😢</div>
</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-62845092132360235662017-01-13T18:16:00.003+03:302017-01-13T19:23:01.095+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
مشکل ما ،نه مرگ بود نه درد ،نه فقر.نه ترس ، نه طلاق ،نه جنگ، نه بد بودن، نه ایدز و سرطان و ....<br />
<div>
فک می کردم بهتر شده شاید ...نشده بود...امروز پای تلفن دوباره از چیزهایی که وجود ندارن گفت.</div>
<div style="text-align: center;">
***</div>
<div>
این جور وقتا سیگارو داشتم.سیگارو می خواستم که باشه و بگم می دونم اگه الان یک دونه اش رو بکشم خوب می شم اما نمی کشم...میخواستم بگم یه راه حلی هست ولی من نمی خوامش...الان نیس دیگه..<br />
<div style="text-align: center;">
***</div>
<div style="text-align: right;">
این یهو از وسط فیلم فروشنده که آقای همسایه هر جور بود بهم انداخت پرید وسط معرکه ی امروز...به یه فال درست شبیه بود:</div>
<div style="text-align: right;">
مشکلم بخت بد و تلخی ایام نیس.....</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
یا که از بارش زانوی من خم میشه...</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
ذهن گرفتار داری...</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
سیگار میشم میرم رو لبهات...(صرفا به خاطر ذکر نامشون)</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
ای بخت سراغ من بیا که رخت خواب من با این خیال خامم گرم نمیشه......<br />
(علی عظیمی.پیش درآمد)</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-77589286319718797652017-01-08T23:09:00.001+03:302017-01-08T23:09:38.534+03:30risen<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
بس که همه تن چشم شدیم ،اول از همه ظاهر قیافه ی مسیحش بود که برام جالب بود.پوست تیره،موهای فرفری سیاه نه خیلی بلند،و لبخند بی اندازه نمکین...اصن مسیحش بامزه و با نمک بود بیشتر تا ...هر چیز دیگه ای...فک کنم بینیشم کوچیک نبود...از مسیح چشم آبی موطلایی خبری نبود...<br />
بعدشم منو یاد مهربونی باهار انداخت.حتی معجزاتش با مهربونی بود نه ابراز قدرت.کلا معنی معجزه رو نمی فهمم.اما اونجا که دوید به طرف اون مرد بیمارو شفاش داد جالب بود.مث یه زن بود که می دوه به سمت بچه اش.اصن مث زن ها بود...حالا نه که همه ی فیلمه خوب باشه ها...اما مسیحش وقتی آدم میشد ،خوب بود.فک کنم مشکل اصلا از همین شروع میشه که پیامبرا،پیامبر میشن به جای آدم.<br />
سالهاست که می دونم باهار داره شبیه آدم بودن یه پیامبر میشه.مث همون اگنس داگ ویل.قبلا بهش گفته بودم که به نوعی اگنس باعث میشد دیگران بد بشن.حرفی که بقیه بهش میگن وقتی بی اندازه و بی چشمداشت خوبی می کنه.....که دیگران رو لوس و پررو می کنه.هر کی که باشن.اون گوش نمی ده.نمی گه برای رضای خدا و این حرفا.میگه اثرشو تو زندگیش می بینه.این بار می گفت اینا رو از همونی یاد گرفته ام که تو میگی توهم داشته...ینی پیامبرو با ناراحتی راستکی نه هیچ تظاهری اینو می گفت.<br />
<br />
<div style="text-align: center;">
***</div>
<div style="text-align: right;">
بابک با دوستاش موزیک و ترانه رد و بدل می کنه.این روزا داره رضا صادقی گوش میده |:</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: center;">
***</div>
<div style="text-align: right;">
"لِیلی" اذیتم میکنه.نه اینکه بخواد.اما اهلش نیست که به خواهشای من بها بده.ظاهرا بله ولی در اصلش نه.....ولی هیچی نمی گم.میذارم این کارو بکنه.بازم یه خود خواهی و نامادری دیگه...خوشحال میشم که دارم برای همه ی رفتارای بدم در حقش ،اینجورمجازات میشم.ینی علیرغم ناراحتیم از اینکه فک می کنم داره اشتباه می کنه ،برای خودم که دارم تنبیه میشم خوشحالم.این خیلی بده و کاریش نمیشه کرد...<br />
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-19467817267968578622017-01-08T22:36:00.001+03:302017-01-09T16:13:19.981+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
هاشمی رفسنجانی نه مثل خامنه ای قدرتمند شد،نه مثل منتظری نجات پیدا کرد، نه مثل خاتمی محبوب شد....</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-40409723513489783422017-01-08T01:34:00.001+03:302017-01-08T01:34:50.310+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
تهران تو این ده روز پر از ماجرا بود.<div>
با "ب" راجع به سن و سال حرف زدیم.همه ی خوبی عمر کم ،تجربه ی کمتر زندگیه...</div>
<div>
<br /></div>
</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-36106826687055820932016-12-22T22:22:00.000+03:302016-12-22T22:22:46.953+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
شاید بدترین بدترین بدترین لحظات زندگی وفتایی باشن که به گناه ها و اشتباه ها و تقصیرای خودت فکر می کنی...😓</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-48238879868301000822016-12-20T10:41:00.000+03:302016-12-20T11:06:21.078+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div>
<br /></div>
<div>
چرا نمی تونم یه کار ساده رو بی اشتباه انجام بدم؟با خیال آسوده از اینکه بازم یه پاش نمی لنگه...<br />
<div>
هیچ کاری نکردن مث پاتریک هزار بار بهتر از این بساطیه که من راه می ندازم.اصن شاید بعضیا باید هیچ کاری نکنن....</div>
<div>
اشتباه های تموم نشدنی و بزرگ تو کارای ساده ی ساده ی ساده حتی...</div>
<div>
الان واقعا نمی دونم باید تصمیم بگیرم برای "هیچ کاری" یا ادامه بدم و این بار سعی کنم اشتباه نکنم...</div>
<div>
<br /></div>
<div>
<br /></div>
<div>
(مراسم یلدای مدرسه بابک):):)</div>
<div>
<br /></div>
<div>
یاد یه کتابی افتادم تو سالهای دور<br />
<div>
یه مجموعه کتاب داشتیم ،نوشته ی کنتس دوسگور.لابد خیلی لوس بودن ولی ما خیلی دوستشون داشتیم.امروز یاد "تلخکامی های سفی" ش افتادم.یادم هست که بارها نوشته ی کوتاه پشت جلدش رو هم خونده بودم درباره ی اینکه سفی دختریه که اگر خوب یادم مونده باشه با مادربزرگش زندگی می کنه و خیلی اشتباه می کنه .اون کم کم و با روش های مادر بزرگش همچنان که بزرگتر می شه،یاد می گیره که اشتباه نکنه...</div>
</div>
</div>
<div>
این کتاب از مجموعه اش رو بیشتر دوست داشتیم.هم نقاشیهای خوبی داشت(همه ی نت رو دنبالشون گشتم.نبودن اصن.یه نقاشیای دیگه بود اصن) هم به اشتباه های سفی میشد خندید...😭😭😭</div>
<div>
من پس چرا هیچ وقت یاد نگرفتم!؟😠😟😟😟</div>
</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-52230027837249237272016-12-19T23:21:00.002+03:302016-12-19T23:21:52.068+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="http://mpnovin.com/mehdi-yarrahi-nafas-video/">http://mpnovin.com/mehdi-yarrahi-nafas-video/</a></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
[Forwarded from Kimia Gh]</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
یه چیزی امشب برام جالب بود.من تنها بودم.تلویزیونو روشن کردم اصن نمی دونم چه جوری کانالا دو سه تایی اشتباهی رد شد رفت رو پی ام سی...اصن این کانال رو نمیبینیم هیچوقت.این ترانه همون لحظه شروع شد و انقدر خوشم اومد که تموم که شد خاموش کردم تلویزیونو که هیچی دیگه نشنوم بعدم رفتم تو اینترنت پیداش کردم و اولم فرستادم اینجا و شد این شب نشینی دلچسبی که خودش خاطره شد...</div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: right;">
و هنوزم تموم نمیشه دیشب و بهار و خاله....</div>
<br /></div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-29571426861827339442016-12-17T02:45:00.000+03:302016-12-17T02:45:45.227+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div>
ب</div>
<div>
تو بهش بگی کلی خوشحال میشه</div>
<div>
حالا میخوای لجبازی کنی بگی نمییییییییگم</div>
<div>
باور کن از اینکه تو ازش دلخوری خیلی غصه داره</div>
<div>
خودت مگه مادر نیستی</div>
<div>
تمام زیبایی زندگی در با هم بودنست</div>
<div>
بهم گفته</div>
<div>
ب, [02.12.16 19:22]</div>
<div>
توحرفاش از اینکه تو درکش نمیکنی ،گله میکنه</div>
<div>
ب, [02.12.16 19:23]</div>
<div>
باور کن اگه دو روز دیگه از دست بره ،خیلی اذیت میشی</div>
<div>
<div>
[In reply to Kimia Gh]</div>
<div>
نتیجه این تفکر اینه که خودت از زندگی لذت نبری</div>
<div>
ب, [02.12.16 19:28]</div>
<div>
میدونستی مامان جان روزی که پسر کوچولوش رو از دست داده ،از هول با شکم خورده زمین و بچه 4 ماهش سقط شده</div>
<div>
Kimia Gh, [02.12.16 19:29]</div>
<div>
[In reply to بهار]</div>
<div>
خب.ینی چی؟</div>
<div>
ب, [02.12.16 19:30]</div>
<div>
[In reply to Kimia Gh]</div>
<div>
بهت گفتم بیتا تو زنگ بهش بزن از دلش درآر دیگه</div>
<div>
ب, [02.12.16 19:30]</div>
<div>
[In reply to Kimia Gh]</div>
<div>
هیچی.منظوری نداشتم</div>
<div>
.......</div>
</div>
<div>
<br /></div>
<div>
اون و خدا بین من و "ب" فاصله انداختن.وقتی اینا رو میگه یه عالمه از ایینا می فرستم😄😉😂 اما امروز دو بار یادشون افتادم و هر دو بار اینجوری شدم😢😭😟😢</div>
<div>
ظهر که تو خونه چند ساعتی تنها بودم و شب وقتی نانا با نگرانی گفت اینجا درد می کنه...این استخون ...و هزار تا خاطره ی ترسناک رو یادم آورد...</div>
<div>
"ب" نمیذاره حالا که واقعیت اینقدر آزار دهنده اس ،من حداقل با خیال هام زندگی کنم.اگه خدایی که اونا تعریف میکنن واقعی ام باشه من ترجیح میدم یه خیالباف باقی بمونم.به قول خود "ب" سرمو زیر برف کنم.</div>
<div>
<br /></div>
<div>
<div>
[In reply to Kimia Gh]</div>
<div>
یعنی سرتو زیر برف میکنی؟</div>
</div>
</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-91636690901391211772016-12-13T23:16:00.001+03:302016-12-13T23:16:26.918+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
اسکوتر نانا رو گرفتم دستم. وقت نداشتم ببینم میشه تاش کرد یا نه.دیر شده بود.همین جوری فقط دسته اش رو تا جایی که ممکنه کوتاه کردم ،وراه افتادم به سمت دبستان نانا.پیاده.حتی تو کوچه های خلوت...پیاده با احساس حماقت و غصه دار...دیر شده بود...ساعت دو که شد هنوز به خیابون مدرسه هم نرسیده بودم.هوا یه کمم سرد بود.بینیم حتما سرخ شده بود.ژولیده بودم و از ژولیدگیم خجالت زده بودم.مانتوم دو تا دکمه بیشتر نداره وچون گشاده اون جور که تند می رفتم، می چرخید تو تنم.بند کیفمو از رو سرم رد کردم و انداختم رو شونه ی اون وری که مانتو رو نگه داره....بالاخره ام سر وقت نرسیدم.نانا رفته بود اون طرف خیابون و منتظر من بود.دست تکون دادنای منو از این ور نمی دید.همون وقت معلمش از کنارم رد شد و پرسید چی شده؟ به طرز غیر قابل قبولی تر و تمیز و ژیگوله!اینا آرایشای صبه ینی؟!مامان مانی که این طرف پل منو اسکوتر به دست دیده بود رو اون ور پل دیدم که با اشاره ی دست منو به نانا نشون می داد...نانا نمی اومد.اشاره می کرد که من برم اون طرف.خیال می کرد طبق معمول با ماشین اومده ام دنبالش.خواسته بودم اسکوترو قایم کنم و یه جوری سورپرایزش کنم .اما از خیرش گذشتم.اسکوتر رو بلند کردم که ببینه و بیاد.خوشحالیش رو با سرعتی که معمولا نداره داد زد و برقی خودشو رسوند...با اشاره ی دست از مامان مانی تشکر و خدا حافظی کردم.فک کردم اگه به بابای مانی بگه "این خانم دوستت یه کم خله انگار" بهش حق می دم.بخصوص که اندازه ی یه سر سوزن تو وجودش دیوانگی نیس.فقط عقل و آرامش ...اما من درجه ی بیشتری از این خل بودن رو می خواستم.انقدر که مث یه احمق با یه اسکوتر تو دستم اونهمه راهو پیاده گز نکنم....<br />
برگشتن کوله ی نانا و کاپشن گنده اش رو گرفتم و دنبال اون و اسکوترش راه افتادم...<br />
<div style="text-align: center;">
*****</div>
<div style="text-align: left;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
همسایه ی هم طبقه مون یه خانم و آقان و یه پسر که دوسال از نانای ما بزرگتره.هنوز نیومده من یه دعوای حسابی کردم.عین دیوونه ها.عین عین عین دیوونه ها...برای اینکه کیسه های زباله و بطری نوشابه و...از خونه شون شوت میشد توی جنگل و من پدر آقای بابا رو در آورده بودم بسکه هی کارگر آورده بود و وانت وانت زباله های تو جنگل رو جمع کرده بودن.با همه ی اینا اعتراف می کنم که کار من بدتر بود...بعد از اون دیگه دوست نشدیم.خانم همسایه البته با من خیلی خوب و مهربون برخورد می کنه و منو بخشیده انگار.با وجود آشنایی قبلی آقای بابا با آقای همسایه احتمال دید و بازدید بود.اما شایدم این دعوا سبب خیر شد.برا همین که این دید و بازدیدا پیش نیاد...ینی کلا ربطی به هم نداریم...خیلی خیلی بی ربط...ولی بعد از بیشتر ازیک سال پسرشون، کم کم با نانا دوست شد.گمونم اولش سگشون باعث شد.یه سگ سفید خوشگل کوچولو...حالا مدتهاست که بچه ها اگر خونه باشن تمام وقت رو تا نه شب با هم می گذرونن...بچه ها اتفاقا به هم ربط دارن.با اینا :کارت بازی ،بد مینتون تو راهرو جلو در ورودی ،فوتبال دستی تو سالن ورزش،ماشین بازی،....مسابقه ی نشانه گیری و پرتاب یه توپ کوچولو تو یه سطل آشغال (: و....</div>
<br />
</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-682135772784849224.post-29355499056560225032016-12-03T10:57:00.002+03:302016-12-03T10:57:51.095+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;" trbidi="on">
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgq8wM_tQj2IzIQrkqewSnosbDjOXw5lEh_yYd69iHQoBCGp3PBi2btBPb6Qyxqkw7Y-kh8aIOzVxx6khrlYET7EhyphenhyphenWzd_xmzOy4XHMWeqIJhxdoz91IiCRtJH0nVqlM55KDm43xFbHIILD/s1600/IMG_%25DB%25B2%25DB%25B0%25DB%25B1%25DB%25B6%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B4_%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B3%25DB%25B5%25DB%25B3%25DB%25B6.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="192" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgq8wM_tQj2IzIQrkqewSnosbDjOXw5lEh_yYd69iHQoBCGp3PBi2btBPb6Qyxqkw7Y-kh8aIOzVxx6khrlYET7EhyphenhyphenWzd_xmzOy4XHMWeqIJhxdoz91IiCRtJH0nVqlM55KDm43xFbHIILD/s320/IMG_%25DB%25B2%25DB%25B0%25DB%25B1%25DB%25B6%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B4_%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B3%25DB%25B5%25DB%25B3%25DB%25B6.jpg" width="320" /></a></div>
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgYCgnhNIYs6pQMaCoGWWO6q6KDuSn90otnHjRt23Li8x6twBwvW-RCzGz6yLZ811hmkv6xAO1FDv2oVre-2tI3k9u50sSmC3FfvEt-_q7Md5NQqQMuY2WbxiBjXbDdR0QlSdBrWb1EDvrW/s1600/IMG_%25DB%25B2%25DB%25B0%25DB%25B1%25DB%25B6%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B4_%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B3%25DB%25B5%25DB%25B1%25DB%25B4.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="192" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgYCgnhNIYs6pQMaCoGWWO6q6KDuSn90otnHjRt23Li8x6twBwvW-RCzGz6yLZ811hmkv6xAO1FDv2oVre-2tI3k9u50sSmC3FfvEt-_q7Md5NQqQMuY2WbxiBjXbDdR0QlSdBrWb1EDvrW/s320/IMG_%25DB%25B2%25DB%25B0%25DB%25B1%25DB%25B6%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B4_%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B3%25DB%25B5%25DB%25B1%25DB%25B4.jpg" width="320" /></a></div>
<br />
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiv2w2Z81Nm077kRjz0X1TNEZfcu7LHO6xCOcWemFR8A94t6JGTN7e1vifOImc_LYVQafYmgu84utDzwHWJYMUG4_5W8YuHEKPLgj7lruGp8AiiaoA6aYOBuFyj4DofCGX14SJ-htsVuXLf/s1600/IMG_%25DB%25B2%25DB%25B0%25DB%25B1%25DB%25B6%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B4_%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B3%25DB%25B4%25DB%25B4%25DB%25B1.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" height="320" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiv2w2Z81Nm077kRjz0X1TNEZfcu7LHO6xCOcWemFR8A94t6JGTN7e1vifOImc_LYVQafYmgu84utDzwHWJYMUG4_5W8YuHEKPLgj7lruGp8AiiaoA6aYOBuFyj4DofCGX14SJ-htsVuXLf/s320/IMG_%25DB%25B2%25DB%25B0%25DB%25B1%25DB%25B6%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B4_%25DB%25B1%25DB%25B1%25DB%25B3%25DB%25B4%25DB%25B4%25DB%25B1.jpg" width="192" /></a></div>
<br />
این دفتر رو سالها پیش توی یه خونهی قدیمی یزد پیدا کردم...وسط خاک و خل بین یه عالمه کاغذای باطله.مهر "هدی مرتاض" روی صفحه ی اولش خورده بود.کاش خرابش نکرده بودم.کاش رو صفحات سفید مونده اش جزوه ننوشته بودم....جنس کاغذاش هیچ شباهتی به کاغذای دفترای الان نداره.مث تفاوت کوزه ی سفالی هدیه ی آقای راننده با بقیه ی کوزه ها...</div>
Bitahttp://www.blogger.com/profile/01890170187908199680noreply@blogger.com3