یه وقتی که هر روز می رفتم واسه نانا پوشک بگیرم یه قیمتی داشت وارزش پول به طرز سرسام آوری سقوط می کرد ،تو یه مهمونی یکی از خانوما که وضع مالی نسبتا" خوبی داشت و بچه هاش که دو جوان بیست و چند ساله بودنم، وضع بهتر (البته از برکت وجود والدین بیشتر)؛از اوضاع اقتصادی خوب کشور گفت و اینکه یادتون نمیآد زمان جنگ چه جوری بود؟پودر لباسشویی گیر نمی اومد،قند،چایی...و...
***
وقتی تو خونهء بی آفتاب قبلی بودیم،تمام دنیا تیره و تار بود...تو خیابونا ،دیوارهای بلند رو فقط می دیدم وتعجب می کردم از مردمی که خوشحالن...دختر سایه از دستم عصبانی شد وقتی پایین پُستی که از بارون و طبیعت و زیباییهاش نوشته بود،من از بارون اسیدی و گرد و خاک غرب و جنوب و داغون شدن طبیعت به دست ما نوشتم...
***
داشتن و برخورداری ،آدمو شاد می کنه،خوشبین می کنه،......و برعکس نداشتن و محرومیت آدمو غمگین و بدبین می کنه.
حالا واقعیت کدومه؟
شاید قضاوت ما همیشه غلط باشه.قضاوتی که یه بیماری تیره اش می کنه و یه موفقیت روشنش.