."نمی دانستم چه بگویم وبه کجا نگاه کنم،بنابراین به دستهایم زل زدم.با خودم گفتم:زندگی سابق تو،زندگی سابق من هم هست.من هم تو همان حیاط بازی کردم،سهراب.من هم توی همان خانه زندگی کردم.اما چمنهایش حالا پژمرده وجیپ غریبه ای در راه ماشین رو خانهءما پارک شده که روغن ریزیش ،آسفالت را لک کرده.زندگی سابق ما به باد رفته،سهراب.هرکس در این زندگی بوده یا مرده یا رو به مرگ است.حالا فقط تو مانده ای و من.فقط من و تو.گفتم:«نمی توانم آن را به تو بدهم.»
قسمتی از رمان »بادبادک باز«خالد حسینی-نویسنده افغانی
.
قسمتی از رمان »بادبادک باز«خالد حسینی-نویسنده افغانی
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر