دلم برای این جوجه ها خیلی میسوزه.پشت در
تراس وامیستن و تا در باز میشه میدون تو من مجبور میشم با پام هولشون بدم
بیرون.نمیدونم چرا اینکارو می کنن.فکر نمی کنم غریزه خالی باشه.اونا از تنها موندن
میترسن و نمیدونم چرا اینهمه به آدما اعتماد دارن.وقتی میرم تو تراس میان نزدیکم
همینجوری می ایستن و آروم میشن.می دونن تو تراس تنهان.می دونن ما اونطرف اون در
بسته ایم.می خوان پیش ما باشن.بعضی صبحا با نانا می بریمشون تو حیاط تا آفتاب
بخورن و یه کم راه برن.اما تو آفتاب شل میشن.ولو میشن.بخصوص سبزه.اول نوکش آروم
میاد پایین و میچسبه به زمین.دیروز ما همونجا تو حیاط جاشون گذاشتیم.اومدیم در
پارکینگ رو باز کردیم و می خواستیم بریم تو خیابون تا نانا دوچرخه سواری کنه.یه
هوسر و صداشون بلند شد.فهمیده بودن رفتیم.صدامون می کردن.از لابلای ستونا دیدم که
چطور دنبالمون میگشتن.نانا رفت دنبالشون همینکه دیدنش شروع کردن به دویدن...
خیلی
دوست داشتم می آوردمشون تو خونه ومامانشون می شدم؛اما واقعیت اینه که حتی تحمل
ریختن یه پی پی کوچولوشونو تو خونه ندارم.برا همین اعصابم داغونه.
همسایه طبقه چهارم-خانم
ج-رو تو پارکینگ می بینم.اون یه عالمه داستان داره از روزای تلخ و شیرین
زندگیش.اگه یه نویسنده بودم با داستانهاش، "گلی ترقی"رومیذاشتم تو جیبم.
خاطره ها گفت از یه جوجه در سال های پیش....اون هم مهربونه هم با حوصله...اما
من هرکاری کردم نتونستم اونطوری که اون گفت یه لباس تنشون کنم که کار پوشکو بکنه.هر
کدومو می گرفتم اونیکی با نوکش منومیزد.انقدر جیغ و داد کردن که پشیمون شدم.
احساس بدی نسبت به خودم
دارم....اونا خیلی کوچولو هستن....عین بچه هان...
۲ نظر:
اشتباه میکنن
نباید به آدما پناه بیارن
باید از آدما بنرسن
البته آدما خودشون مزیاد اشتباه میکنن
مثلا از مرگ میترسن بدون اینکه از زندگی بترسن
مثالای ازین دست زیاده
یادم باشد کتابای ناتالی گینزبورگو از نمایشگاه بخرم
چه قدر مطمئن!در مورد مرگ !
زندگی رو تجربه کردیم اما ...
از جملهءرفتگان این راه دراز
بازآمده ای کو که به ما گوید راز؟!
ارسال یک نظر