سال گذشته سال خیلی بدی بود برای من و تو.تا پیش از اون نمی تونستم
حداقل به خاطر خودم نبخشمت.حتی اگر برای اشتباهاتی که در حق دیگرانی که برام خیلی
عزیز بودن کرده بودی ،نشده بود ؛اما در مورد خودم تونسته بودم.من تو رو کمی بخشیده
بودم حتی با اینکه تو اینو ازم نخواسته بودی.اما دلایلی داشتم.یکیش اون بعد از ظهر
پر از سایه و آفتاب بود تو جادهء مهران.فقط من بودم و تو.می رفتیم به سمت مهران،به
سمت خونه،به سمت مامان...باد می خورد به صورتم موهای کوتاهمو آشفته می کرد و می زد
تو صورتم .داشتم آوازهایی زمزمه میکردم.همه چی مال من بود.آسمون وزمین تا اونجایی که به هم می رسیدن،باد،سنگها،درختا،تموم
اون جادهءاستثنایی بی نظیربا تموم پستی و بلندیای اطرافش تا جایی که می تونستم
ببینم ،رودخونه کنجان چم و نخل های اطرافش و تو و مامان...
می دونم که حق نداشتم مالک اونهمه باشم.اصلا" الآن که نگاه می
کنم غیر عادی ام بود.یه بچهء6-7 ساله و پادشاهی ملک به این بزرگی .عادلانه ام
نبود.باور نمی کنم که آدمای زیادی بودن که تا به اون اندازه دارایی و عشق داشتن.
اما مهر 90 یه مهمون تقریبا" ناخونده(سر یه تعارف اومد
نیومدی)،تمام ارگ بمی که مونده بود از تو توی سرزمین ذهنم و به سختی بارها مرمتش
کرده بودم،با یه زلزله شدید با خاک یکسان کرد؛آنچنان که حتی باور نکنم اونجا یک
وقتی یه بنای خشتی گلی لرزون وترسون بوده.
بعد از اینهمه سال،هنوزم برام یه سواله که پس اون مرد پشت فرمون تو
جاده مهران که هر چی می گفت به نظرم درست ترین بود وبیشتر اون سعادت اگر چه
کوتاه رو مدیون قهرمانی اون بودم ،کجا غیبش زد!؟نمی تونم باورکنم تو همونی.پس
متاسفم اگه نمی تونم بهت تبریک بگم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر