من مطمئنم که درست ترین کار رو شما کردید.آهای با شمام:طاهره!فرشته!معصومه!اون یکی طاهره!...من اشتباه کردم و میترا بیشتر از من...حماقته که معتقد باشیم میتونیم به بچه ها احساس خوشبختی بدیم اونم زیر سقف این ساختمونای بی پنجره و لابلای اینهمه آهن پاره که سواری باهاشون بهترین تفریح روزانه مونه....آدم هرگز وهرگز وهرگز نباید تو این زمونهءزشت و بی ریخت بچه دار بشه.
پریروزا ،کمی پایینتر از کوچهء ما یه رفتگر یه بچهء12 ساله رو پیدا کرده بود که کشته بودنش و انداخته بودنش اونجا.لابد لابلای بوته های تمشک...متنفرم از نوشتن همچین چیزی.اما اینو به عنوان یه جنایت نمی نویسم .
می نویسم با این امید که به جایی بهتر رفته باشه از جایی که این مملکت بهش داده بود.
پریروزا ،کمی پایینتر از کوچهء ما یه رفتگر یه بچهء12 ساله رو پیدا کرده بود که کشته بودنش و انداخته بودنش اونجا.لابد لابلای بوته های تمشک...متنفرم از نوشتن همچین چیزی.اما اینو به عنوان یه جنایت نمی نویسم .
می نویسم با این امید که به جایی بهتر رفته باشه از جایی که این مملکت بهش داده بود.
۲ نظر:
اوه خدای من، اون بچه ی 12 ساله، اون همه ترس رو چه جوری اون لحظه ی آخر توی دلش جا داده؟ ... اوه خدای من...
1سلام آنوش خیلی مهربون.نمیدونم چه جوری بنویسم که نشون بده چه قدر از دیدن دستخط "تو"اینجا چه قدر خوشحال شدم.(اون دوتا چه قدر معلوم می کنه؟)
2تمام سعیمو کرده بودم که به این چیزی که نوشتی فکر نکنم .تا اومده بوددستامو محکم از تو دستاش بیرون کشیده بودم، فرستاده بودمش بره.حتی رد شدن هر روزه از کنار اون بوته های انبوه تمشک موفق نشده بودن...سعی کرده بودم تو هم فکر کنی به اینکه اون نجات پیدا کرد از دست همهءما...اما آنوش نشد...کامنت تو اشکای منو درآورد...
ارسال یک نظر