با اون فردای نکبتی که قراره داشته باشم تا این ساعت خوابم نبرده.فک کنم مسیج ردو بدل کردن، خوابمو پروند.منو برد به تابستون پارسال تو فرودگاه ِهمینجا .به هیچکس نگفته بودم که دارم میرم اونجا.منتظر پرواز تهران بودم که مسیجشو دیدم با متنِ گله وشکایت با امضاءِاز یه دوست قدیمی...شروع کردم به جواب دادن تا بفهمم کیه و آخرشم تو فرودگاه تهران بود که فهمیدم اونه.همچنانکه منتظر پرواز دوممون بودم.شروع کردم به سربه سرش گذاشتن که حالا که اینهمه دلخورت کردم همین الآن راه می افتم به سمت تو.پاشو یه چایی بذار،جمع و جور کن،یه دوش بگیر،منتظر باش تا این کارا رو بکنی من رسیده ام در خونه تون.دل خودم لک زده بود برای همین.برای دوست وهمسایهء از هشت سالگی.برای دیدن مادرش که یک عالمه از خاطرات بچیگیمونو اون ساخته بود مث مزه نونایی که غروبا تو حیاط میپخت و با صبوری می گذاشت مام نونای کوچولو بپزیم و بذاریم گوشهءساج.باز سرزنشم کرد ونوشت نمیای و باور نکرد.ادامه دادم ویکساعت بعد که رسیدم به ایلام در اولین خونه ای رو که زدم،خونهءاون بود.چه قدر خوشحال بودم که غافلگیرش می کنم...
*****
میخواستم اونجا بمونم تا جایی که ممکن باشه ،یک ماه،دوماه...وباز روزا بریم با ماشینِ اون به کوه وپارک و...بازم شبا برم خونه شون با یه مشت شکلاتِ شیرکاکائویی با کاغذای آبی وتا دیروقت بشینیم تو همون حیاط -که حالا خیلی کوچیکتر شده از اون وقتا- وچایی بخوریم وهی دری وری بگیم و...
****
اما نانا از همون شب اول دلش برای بابا و خواهرش تنگ شد واون هم یه قرار از قبل داشت و رفت به یه شهر دیگه و ما دو هفتهءبعد خونهءخودمون بودیم....امشب مسیج داده بود :«عید که افتخار ندادی،الآن بیا اقلا"» و هواییم کرد....کاش بازم وقتی مسیجش می رسید منتظر پرواز بودم...کاش میشد باز سربه سرش بذارم....کاش به جای مهمونای فردا اون مهمونم بود....
بعد یه خری مث من با هزارتا از این "کاش" ها هر جا حرفش میشه میگه :آخه موندن تو ایران دیگه عاقلانه نیس.خودمونم نریم باید بچه ها رو بفرستیم....
*****
میخواستم اونجا بمونم تا جایی که ممکن باشه ،یک ماه،دوماه...وباز روزا بریم با ماشینِ اون به کوه وپارک و...بازم شبا برم خونه شون با یه مشت شکلاتِ شیرکاکائویی با کاغذای آبی وتا دیروقت بشینیم تو همون حیاط -که حالا خیلی کوچیکتر شده از اون وقتا- وچایی بخوریم وهی دری وری بگیم و...
****
اما نانا از همون شب اول دلش برای بابا و خواهرش تنگ شد واون هم یه قرار از قبل داشت و رفت به یه شهر دیگه و ما دو هفتهءبعد خونهءخودمون بودیم....امشب مسیج داده بود :«عید که افتخار ندادی،الآن بیا اقلا"» و هواییم کرد....کاش بازم وقتی مسیجش می رسید منتظر پرواز بودم...کاش میشد باز سربه سرش بذارم....کاش به جای مهمونای فردا اون مهمونم بود....
بعد یه خری مث من با هزارتا از این "کاش" ها هر جا حرفش میشه میگه :آخه موندن تو ایران دیگه عاقلانه نیس.خودمونم نریم باید بچه ها رو بفرستیم....
۷ نظر:
یه شعری هست از ناظم حکمت که حفظ نیستم\
یه چیزی توی این مایه ها که مجسمه مخترع هواپیما رو باید گذاشت توی خونه همه اونایی که محبوبشون منتظرشونه
ایلام
چه اسم اشنایی
سلام
لطف دارین
سلام
گفتم سلام
سلام!من خنگ میشم بعضی وقتا.مث همین الآن!وقتی مهمون دارم بیشتر.مث همین الآن،وگرنه میخواستم بگم مرسی از بابت شعر ناظم حکمت...خیلی خوب بود...
ولی خوبه که سه تا سلام یه هو...مث شربت تقویتی...
ارسال یک نظر