۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

114

هم ظهر هم شب حین خوندن "سقوط" خوابم میبره وهر دو بار وسط دعوا و داد و بیداد آبان و نانا بیدار میشم....مث پینوکیو ،انگار پاهام سوخته ان...انگار پا ندارم...تو سرم یه عالمه حشره تند تند حرکت میکنن...وپشت پلکای بسته ام....قلبم چنان میزنه که تکونم میده....

هیچ نظری موجود نیست: