خودش از همه عجیبتره.خیلی ام.حرفای خودش رو یادش می ره.به سرعت.خیلی زود.اونم وقتی که اینهمه باهوشه،اینهمه می خونه ومینویسه...عجیب نیست؟خودش یه وقتی یه چیزایی گفت در مورد مرگ که من فکر کردم حتما"یه بار مرده؛اون وقت حالا می نویسه مرگ عجیب و مبهمه...
حالا اینو مینویسه:« زنها، بیماریها، عشق، مرگ؛ اینها چیز مشترک و مبهمی در خود دارند انگار »من فکر میکنم خودش از همهء اینا مبهمتره و نمی تونم اینو بگم بهش.
چون نمیتونم حتی برای نجمه بنویسم چرا به سر پسرش همون بلایی رو میاره که سر ما اومده.ما نمیذاریم بچه هامون خودشون خدا رو کشف کنن...ما خدا رو میسازیم براشون...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر