آخرای اسفنده.خانم کاف رو توی پارکینگ می بینم.میگه مهندسو از بالا دیدم.طوریش شده.با خنده میگم از سریالایی جنگل بالا می اومده که سیم خاردار پوست سرشو خراشیده....با خنده میگه: به کاف گفتم مهندس اهل عصبانی شدنم نیست که دعوا کرده باشه....
آخرای اسفنده.از صب تو سرم دعوا دارم با آقای بابا.اون مقصره.در مورد همه چی.خونه هم که میاد همونطوری ام.لابد ابریه هوا...میگه اینجوری احساس قدرت می کنی؟...میگم بیچاره من که قدرتم اینجوریه...دعوا می کنیم...با صدای بلندبه هم بدو بی راه میگیم.اون به من میگه خودخواه بی مسئولیت...آخر اون گریه می کنه و بعدش میره بیرون.منم میرم تو اتاق و با خیال راحت یک عالمه گریه می کنم...
آخرای اسفنده.بابا زنگ می زنه.برنمی دارم...به نظر من بابا هیچی نمیفهمه.
اولای فروردینه...از تهران برگشتیم و مراسم مزخرف-بی نهایت مزخرف-عید دیدنی ،بهتر بگم دیدوبازدید عید رو به جا میاریم...هنوز قهریم...
اولای فروردینه...از جنگل برگشتیم.بچه ها پیاده میشن.میگه کارت دارم.بازم حرف....حرف...حرف...به هیچ جا نمیرسیم...هیچوقت به هیچ جا نمی رسیم...میگه بگو چیکار کنیم...راه حل بده...میگم:دیگه راهی نیست...تموم شده و درست شدنی نیست...زمان از دست رفت..
اولای فروردینه....شب...همه خوابن...ساعت 12 و بعد یک....یه جور بد بیدارم...بعدش دوباره گریه...میرم روی اون قسمت از هال که کف گرمه بدون هیچ زیراندازی می خوابم...زمین سفته و سرمو درد میاره سرمو میذارم رو دستم
شبای فروردین خوابای بد دارن:...یه چیزی چسبیده به کف پام...به نانا میگم برو کنار...که نبینه .که نترسه.با یه چیزی از پاش میکنمش...نیشم می زنه....تو خواب میگم مار بود.جای نیشش دو تا سوراخه...اما مار نبود...مانا گفته بود اگه تو خواب مار آدمو نیش بزنه ،ینی یه مالی رو از دست می دی...
اولای فروردینه...هوا ابری و گرفته اس...صفحهء ایمیلامو باز می کنم...خبری نیست؟....فانیز.عالیه.اولین باره که برام یه ایمیل می فرسته...اونم با خط خودش...میرم روی ابرا انگار و خورشیدو میبینم...
آخرای اسفنده.از صب تو سرم دعوا دارم با آقای بابا.اون مقصره.در مورد همه چی.خونه هم که میاد همونطوری ام.لابد ابریه هوا...میگه اینجوری احساس قدرت می کنی؟...میگم بیچاره من که قدرتم اینجوریه...دعوا می کنیم...با صدای بلندبه هم بدو بی راه میگیم.اون به من میگه خودخواه بی مسئولیت...آخر اون گریه می کنه و بعدش میره بیرون.منم میرم تو اتاق و با خیال راحت یک عالمه گریه می کنم...
آخرای اسفنده.بابا زنگ می زنه.برنمی دارم...به نظر من بابا هیچی نمیفهمه.
اولای فروردینه...از تهران برگشتیم و مراسم مزخرف-بی نهایت مزخرف-عید دیدنی ،بهتر بگم دیدوبازدید عید رو به جا میاریم...هنوز قهریم...
اولای فروردینه...از جنگل برگشتیم.بچه ها پیاده میشن.میگه کارت دارم.بازم حرف....حرف...حرف...به هیچ جا نمیرسیم...هیچوقت به هیچ جا نمی رسیم...میگه بگو چیکار کنیم...راه حل بده...میگم:دیگه راهی نیست...تموم شده و درست شدنی نیست...زمان از دست رفت..
اولای فروردینه....شب...همه خوابن...ساعت 12 و بعد یک....یه جور بد بیدارم...بعدش دوباره گریه...میرم روی اون قسمت از هال که کف گرمه بدون هیچ زیراندازی می خوابم...زمین سفته و سرمو درد میاره سرمو میذارم رو دستم
شبای فروردین خوابای بد دارن:...یه چیزی چسبیده به کف پام...به نانا میگم برو کنار...که نبینه .که نترسه.با یه چیزی از پاش میکنمش...نیشم می زنه....تو خواب میگم مار بود.جای نیشش دو تا سوراخه...اما مار نبود...مانا گفته بود اگه تو خواب مار آدمو نیش بزنه ،ینی یه مالی رو از دست می دی...
اولای فروردینه...هوا ابری و گرفته اس...صفحهء ایمیلامو باز می کنم...خبری نیست؟....فانیز.عالیه.اولین باره که برام یه ایمیل می فرسته...اونم با خط خودش...میرم روی ابرا انگار و خورشیدو میبینم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر