توی خانه ی ادیک،یک درخت بود که همیشه،جزئی از خانه به شمار می آمد |
ووقتی چوب برها آن را تکه تکه می کردند،دل آدم بیشتر می سوخت. پدر ادیک گفت:راه بیفت ادیک!آنها حالا تنهء درخت را به کارخانهءچوب بری می برند. ماهم باید با آنها برویم. |
وقتی ساختن صندلی تمام شد،ادیک آن را برای خودش برداشت. ادیک صندلی رابرد کنار کنده ی درخت قدیم و روی آن نشست. ادیک صندلی تازه اش را دوست داشت؛اما صندلی،مثل درخت نبود. |
یک روز صبح،بعد از صبحانه،ادیک و پدرش به نهالستان رفتند تا درخت جوان و کوچکی بخرند. آنها دور از ساختمان خانه،جای خالی و خلوتی را انتخاب کردند و... |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر