اما با همهی این تلاشهای ما وقتهایی هم میان که حقیقت به آدم هجوم میاره. مثل نیمه شبهایی که از خواب بیدار میشیم و اندوه همهی اطراف رو پر کرده و خرد شدنمون رو حس میکنیم. یا وقتی عزیزی رو از دست میدیم و تنهایی مطلق آدم در مرگ رو به عینه میبینیم. همیشه نمیشه بیخیال بود.
چند شب پیش رو به پنجره ی بزرگ خونه خوابم برده بود.نمی دونم چه ساعتی وچرا بیدار شدم.چشمم که باز شد ماه بزرگی کمی بالاتر از کوه،لابلای ابرهای پخش وپلا تو آسمون سورمه ای اون شب نشسته بود...همه چیز اونهمه رویایی !شب،سکوت،آسمون وزیبایی حیرت آور طبیعت...ولی نمی دونم پس حال بد من تو اون لحظهِ چی بود...اسمی براش نبود.کامنت بالا منو یاد اون شب انداخت
از کامنتهای این پست:
http://lesautresautres.blogspot.com/2014/07/blog-post.html
(با اجازهء gregor roquentin)
***
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر