این شبها ماه می آید پایین سمت جنوب غرب...همانجا که این روزها خورشید غروب می کند...شبی چند بار می بینمش و گاهی وقنی هوای دور و برش ابریست وسط ابرها انقدر قشنگ می شود که آقای بابا را صدا می کنم برای تماشایش...
دیشب خواب می دیدم که وسط همان تماشا(سمت تماشا اما جنوب شرق بود!)روز شد....اتفاقی بود مثل کسوف...خورشید نیمه های شب بیرون آمد و همه جا روشن و درخشان شد و نفهمیدم چرا من آن همه خوشحال شده بودم.از هیجان این حادثه یا یک جوری عشق به خورشید ...؟..یادم مانده که برای خورشید آواز می خواندم و....هیچکس مثل من خوشحال نبود!...
دیشب خواب می دیدم که وسط همان تماشا(سمت تماشا اما جنوب شرق بود!)روز شد....اتفاقی بود مثل کسوف...خورشید نیمه های شب بیرون آمد و همه جا روشن و درخشان شد و نفهمیدم چرا من آن همه خوشحال شده بودم.از هیجان این حادثه یا یک جوری عشق به خورشید ...؟..یادم مانده که برای خورشید آواز می خواندم و....هیچکس مثل من خوشحال نبود!...
۲ نظر:
چه خوب بود...
چه بد که مدت زیادی بود که نخونده بودم اینجا رو
ممنون.
افتخار دادید.
ارسال یک نظر