نمی توانستم،دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه برمی خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود
وآن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت:
«نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی.»
تولدی دیگر،وهم سبز
فروغ
صدای پایم از انکار راه برمی خاست
و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود
وآن بهار، و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت:
«نگاه کن
تو هیچگاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی.»
تولدی دیگر،وهم سبز
فروغ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر