۱۳۹۰ اسفند ۶, شنبه

می خواهمت هنوز....

امروز سارا این اس ام اس رو برام فرستاده بود:


                                
باز باران،با ترانه
می خورد بر بام خانه
خانه ام کو؟خانه ات کو؟
آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو؟
یادت آید روز باران،
گردش یک روز دیرین،
پس چه شد،دیگرکجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین ،
درپس آن کوی بن بست
در دل تو آرزو هست؟...
کودک خوشحال دیروز
غرق در غمهای امروز
یاد یاران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد
باز باران ،باز باران
می خورد بر بام خانه
بی بهانه،بی ترانه...


نمیدونم اینهمه  اشکی که سرازیر شد از حسرت این  "همه"بود که دیگه  سالهاست که عبور کردم ازشون  و خیال کرده بودم میشه ازشون گذشت یا از هوایی که چند دقیقه پیش پیازی شده بود؟

هیچ نظری موجود نیست: