۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

123

تنها شده ام...خیلی...خیلی...خیلی...تنهای تنهای تنها...میم  رفت که از شوهرش جدا شه،"ح"رفت که شوهرش اون سر دنیا درس بخونه...پلاس و توییترم دوباره تعطیل شد...ترم تموم شد...از صب تا شب با نانا سرو کله میزنم...باهار و مریم از دستم عصبانین......ی قهر کرده شاید...سعادت رو تو فیس بوک پیدا کرده بودم.براش یه نامه فرستادم.تو جواب نامه شماره موبایلشو فرستاده بود.غزاله هم همینطور.هنوز نگران باباشم.مامانش رفته بود پیش غزاله.
انقدر تنهام که گاهی هوس می کنم برم پیش آقای مکار تا کمی حرف بزنیم
دلم می خواست نانا زودتر بزرگ شه،انقدر بزرگ که بتونم جاش بذارم برم جاهای دور...پیش طاهره،فک و فامیلام، حتی بابای غزاله.باهار،مریم،نسرین....انقدر بزرگ که بتونم از مردن نترسم...
الآن سر زدم به وبلاگ شمس لنگرودی...عجب موسیقی داره وبلاگش.دلم نمیاد خاموش کنم برم و اینو یه گوشه ای نوشته بود روی یکی از دیواراش:

سر می روم از خویش

از گوشه گوشه فرو میریزم

وعطر تو

رسوایم می کند.


دارم کتاب بزرگ علوی رو می خونم:کاغذ پاره های زندان

هیچ نظری موجود نیست: