۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

دلتنگی

امشب دوباره مستندی که در مورد محمد علی شیرازی ساخته بودن رو پخش کردن...دوباره کلی غصه خوردم که چرا اشتباه به این بزرگی کردن و خودشونم خیال می کردن دارن بهترین و حتما" بهترین کار رو می کنن....اطمینان و ایمان خیلی گند و افتضاحه...یقین بدترین چیزیه که آدم میتونه دچارش بشه.....این یه تئوریه که تازگی بسرم زده...بابتش دیگه از تردیدهای خودم بدم نمیاد...
یه ماشینی آژیرکشان رد میشه .از بولوار انگار...
دلم خیلی تنگ شد ...برای اون دبستانها....برای کودکستان ...برای تالار...برای پارک...برای  دشت و جویبار...برای  بولوار سبز...برای خونهء میترا شمسی...برای میثم و مامان باباش ...برای خیابون شنی...برای سوپر مسعود...برای نخلا...برای اکالیپتوسا....برای ظهرا و بعد از ظهرای اون وقتا...اون دوتا خونهءگلی...یا آجری...همسایه های اولی که هیچکدومو یادم نیست.مامان اینا در رو قفل میکردن و ما رو تو خونه میگذاشتن و میسپردن به اونا..برای آذر خانم...برای صبحی که باهار گریه میکرد و به مامان میگفت بلد نیست با روبان یه گل قشنگ درست کنه و مامان از آذر خانوم خواست براش درست کنه...برای کفشای سفید چوبی باهار...برای کفشای سفید پسرونهء من...برای مبلهامون...برای دمپاییهای لا انگشتی نارنجیمون...برای اون دامنای لنگی راه راه مورب که یکیش بنفش بود و یکی سبز...برای بازیای عمو ولی اله...برای جوانان سفیدوژیان سبز...برای سفره هفت سینمون...برای سیل که اون دشت رو پر می کرد...برای دوچرخهءسبز زرد من و بنفش باهار...برای شب نشینی...برای چهارشنبه سوری...برای پیک های دبستان...برای همهءاون معلمها ...برای مامان....برای مامان....برای مامان.....برای مامان.....برای مامان....برای مامان.
بقول نانا،معنیش چیه؟آخه این چه وضعیه؟چه دنیاییه؟همه چی به این راحتی خراب شد؟
نمیفهمم.اصلا" و ابدا".اینکه شاه بد بوده رو نمیفهمم...نمیبینم...همه چی مث یه رویا یه خواب،یه خیال بود اونوقتا که...

هیچ نظری موجود نیست: