نانا با آقای بابا میره دفتر.من میرم کتابفروشی.با آسودگی.دنبال "سقوط" میرم.دلم می خواست یه کتابفروش خوب پیدا می کردم و باهاش دوست میشدم.نیست.تو این شهر نیست.هیچکدوم شکل کتابفروش نیستن.مث اونی که تو شهر کتاب تهران بود.همه انگارکاسبن.دیروزش شهر کتاب بوده ام و سقوط رو نداشتن.حالا میرم کتابفروشی آقای مکار.هر دفعه میرم بهتره بگم با کلک مجبورم می کنه دوسه تا کتاب قطور دیگه بخرم.هر دفعه میگم:حقه بازکلک ،دیگه نمیام.اما باز میرم.مجبور میشم.
اما امروز خودش نیست .یه دختر جوون آرایش کرده ویه آقای قد بلند...سقوطو پیدا میکنم.به دختره میگم نمیدونم این ترجمه اش خوب هست یانه...آقای قدبلند یه نظری میده و من طبق معمول همیشه (متنفرم از اینکارم) اعتماد می کنم.تا میام حساب کنم ،آقای مکار از راه می رسن وطبق معمول یه کتاب میگذارن روی کتابام.عکس استیفن هاوکینگ روی جلد کتابه...میگم:نه،نه.اینو نمیخوام.....اون با چشمای باز:چرا؟..-می ترسم.....آقای قد بلند با صدای بلند میخنده و میگه :میترسید تکونتون بده...میگم: من همین تازگیا تصمیم گرفته ام....تصمیم گرفته ام طرف این بحثا نرم.اذیت میشم...آقای مکار شروع میکنه....لهجهءعجیب و بدی داره...وقیافهءیه آدم بسیار حیله گر(قضاوتم روی ظاهر آدما همیشه غلطه)...اون میگه ومن میگم...از danielبدتره...وسطاش پرسید چند سالتونه؟(لعنتی....لعنتی...لعنتی).....آخراش من ساکتم و اون میگه.آدرس فیسبوک واینارم می خواست برای هدایت بیشترم.میگه منتظره تلفنی حتی اگه شده بعد از خوندن کتابا بهش خبر بدم که چی فکر می کنم درباره شون.و وقتی دارم میام بیرون به روش همیشگیش یه پالون تعریف و تمجید دروغین میذاره رو دوشم.به اضافهء دو کتاب که نخواسته بودم...
آقای قدبلند میگه:من با همهء حرفای آقای...موافق نیستم اما میخوام بهتون بگم حتما"تو این مورد فکر و مطالعه بکنید.از دونستن نترسید.
تمام راه برگشت تا دفتر و بعد خونه رو مشغول اینم که چرا وقتی دیگه نمی خواستم برم دنبال همچین بحثایی،همچین جریانی پیش میاره برام؟
اما امروز خودش نیست .یه دختر جوون آرایش کرده ویه آقای قد بلند...سقوطو پیدا میکنم.به دختره میگم نمیدونم این ترجمه اش خوب هست یانه...آقای قدبلند یه نظری میده و من طبق معمول همیشه (متنفرم از اینکارم) اعتماد می کنم.تا میام حساب کنم ،آقای مکار از راه می رسن وطبق معمول یه کتاب میگذارن روی کتابام.عکس استیفن هاوکینگ روی جلد کتابه...میگم:نه،نه.اینو نمیخوام.....اون با چشمای باز:چرا؟..-می ترسم.....آقای قد بلند با صدای بلند میخنده و میگه :میترسید تکونتون بده...میگم: من همین تازگیا تصمیم گرفته ام....تصمیم گرفته ام طرف این بحثا نرم.اذیت میشم...آقای مکار شروع میکنه....لهجهءعجیب و بدی داره...وقیافهءیه آدم بسیار حیله گر(قضاوتم روی ظاهر آدما همیشه غلطه)...اون میگه ومن میگم...از danielبدتره...وسطاش پرسید چند سالتونه؟(لعنتی....لعنتی...لعنتی).....آخراش من ساکتم و اون میگه.آدرس فیسبوک واینارم می خواست برای هدایت بیشترم.میگه منتظره تلفنی حتی اگه شده بعد از خوندن کتابا بهش خبر بدم که چی فکر می کنم درباره شون.و وقتی دارم میام بیرون به روش همیشگیش یه پالون تعریف و تمجید دروغین میذاره رو دوشم.به اضافهء دو کتاب که نخواسته بودم...
آقای قدبلند میگه:من با همهء حرفای آقای...موافق نیستم اما میخوام بهتون بگم حتما"تو این مورد فکر و مطالعه بکنید.از دونستن نترسید.
تمام راه برگشت تا دفتر و بعد خونه رو مشغول اینم که چرا وقتی دیگه نمی خواستم برم دنبال همچین بحثایی،همچین جریانی پیش میاره برام؟
۵ نظر:
سلام. مشتاق شدم بدونم آقای کتابفروش چه کتابهایی را بهت داده...
یادم نیستن متاسفانه
خیلی تو این مورد اعصاب خورد کنه
براش مهم نیستا.به نظرم.می خواد کتابشو بفروشه.
البته این برداشت منه
میگه اگه نخواستی برگردون
من بودم می خوندم یا اقلا می دادم یکی بخونه و برمی گردوندم...(ما از سرچشمه خوردیم اصفهانیا از پای چشمه... هر چند تو دوسشون داری)
چی؟ نفهمیدم.در مورد اصفهانيا و سرچشمه.
ارسال یک نظر