۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

این روزهای من 4

راستش از مسیجهای باهار دارم کلافه میشم.از مسیجهاش اینو فهمیدم که چون پرستشش نکرده ام ازش دور شده ام،درکش نکرده ام و....


     اون و مریم و بابا یه جور با من برخورد می کنن انگار خودشون دستشون تو دست خداست یا داره لقمه میگیره براشون ومیذاره تو دهنشون واوناوهمینطور خدای بینهایت مهربونشون با ناراحتی دارن منو میبینن که تو رختخواب پر از آتیش شیطون دراز کشیده ام و دور و برم پر از مارهای زهر آگینه اما من سفت شیطونو چسبیده ام و...
نمیدونم اینطور هست یا نه.
انقدر میگن که باور کنم هست.

     نوشته بود بعد از دعاهای اون، کنکور قبول شده ام و همین قبولی باعث شده لذت وجود خدا رو بفهمه وخیلی ارتباطات از این مدلی
بدیش اینه که با باهار نمیشه راحت و آسوده بحث کرد.دیشب هی نوشتم و هی پاک کردم.آخرم پشیمون شدم از فرستادن.اون خیلی حساسه و هر حرفی ممکنه ناراحتش کنه  ،فکر کنه دارم بهش بی ادبی میکنم ،توهین می کنم یا....
همیشه مراقب بوده ام ناراحتش نکنم .الآنم باید همین کار روکنم.باهار فقط یکسال و نیم از من بزرگتره اما بیشتر وقتها نقش یه مادر رو برام داشته.من همیشه خیلی بچه ونادون بوده ام و اون همیشه خیلی بزرگ و عاقل....ودرواقع بهش مدیونم...

      اون واقعا"فکر میکنه من هیچوقت اینطورفکرایی نکرده ام.همین آقای بابا که برای من عین یه معجزهء بزرگ بود....چقدرم ازش فرار کردم.بسختی بهش گفتم "نه"حتی.و وقتی بدون هیچ جواب مثبتی......هنوزم وجود اونو تو زندگیم چیزی غیر از دنیا میدونم یه اتفاق ماورایی...من هیچکار برای داشتنش نکرده بودم جز اینکه بدون اینکه هیچکس بودنه-حتی خودش-اونو دوست داشتم...

     فقط الآن نمیخوام خدا رو از دریچهء همین موعظه ها نگاه کنم...نمیخوام هی بگم:خدا گفته،خدا خواسته،قرآن....من می خوام خدای دیگه ای داشته باشم.که فقط مال خودم باشه و دارم سعی می کنم پیداش کنم.مشغول فکر کردن در موردشم....
خدای من باید بزرگتر از این حرفا باشه ....

۸ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. این بی شرف نظرات منو برات ارسال نمی کنه. دیدی گفته بودم که یواشکی دوستش داشتی آقای بابا رو...

Bita گفت...

(:

مژگان گفت...

وقتی ...بودم خیلی اذیتم می کردن... خیلی زیاد.... البته شاید منم اذیتشون می کردم، حرف هیچکدومشونا وقتی فکر می کردم درست نیست گوش نمی دادم، خیلی تلاش کردن جابجام کنن و تا خودم نرفتم(که اونم فقط خواست خدا بود)هیچکس نتونست هیچ کاری بکنه....شاید بیش از بیست یا سی یا چهل نفر به جام معرفی شد... چقدر استاندار رایزنی کرد و نماینده ها.... و من فقط خدا رو داشتم و سعی می کردم با صداقت کار کنم...دوستام طردم کرده بودن چون فکر می کردم اینوری ام ... معاون استاندار می گفت باهات بدن چون می گن اونوری (چپی ) هستی... و من واقعا هیچوری نبودم... هیچوری... اتاقم خیلی جای قشنگ و خوبی بود یه صندلی داشتم که تا بهش تکیه می کردم می رفت پایین پایین ... دوسش داشتم چون نمی شد بهش تکیه کرد،روبروم قبله بود و یه پنجره ، تو اتاق کناری هم یه چادر و سجاده داشتم... بهترین روزایی که تونستم خدا را قشنگ و بلند صدا کنم همون چند سال بود... وقتی اذیتم می کردن ،وقتی حرف سربالا می زدن،وقتی طاقتم تموم می شد... یا به آسمون نگا می کردم(از اون پنجره) یا سرمو می ذاشتم رو خاک(تو اون اتاق) و اشک می ریختم ... به خود خدا که نمی رسیدم ولی انگار سرم رو دامنش بود... گریه می کردم و چون چند سال پیش عهد کرده بودم برای کسی بد نخوام،حتی جرأت نداشتم به خدا بگم اذیتشون کن... فقط مثل یه طفل بی کس بهش پناه می بردم و چقدر پناهم می داد... اینقدر سبک می شدم و اینقدر شاد می شدم که شاید در تمام عمرم به یاد نداشتم. و از ته دل دعاشون می کردم (به خصوص استاندار و یکی از نماینده ها را)که این حال و هوا را برام ساخته بودن با آزار و اذیتشون و با ظلمشون... و می گفتم خدایا همه امونو ببخش........... خیلی ماجرا بود...خیلی و خیلی و خیلی یه روز تصادفی اخبارو نگاه می کردم بخشی از نشست خبری استاندار رو نشون داد(جملات دقیق نیست) خبر نگاره پرسید چرا.... بر نمی دارید؟ استاندار گفت من تو جلسات یه شوخی می کنم... می گم به خدای خانم ... ایمان آوردم... خیلی تلاش کردم،نشد... 5 تا رئیس عوض شد و ... عوض نشد...
از حال و هوای خودم اومدم بیرون... شاید مثل لطیفه باشه... ولی گاهی حضورش نه گفتنیه نه شنیدنی.... و می دونم این همون خدائیه که دست امثال من پاپتی و از دید خیلیها بی دین رو یه جاهایی چنان محکم می گیره که بنده های مثلا راستی راستیش شک می کنن که این همون خدای خودشونه ؟ یا یه وخت خدای پاپتیا سواست.... ... چقدر دوست دارم خدای پاپتیا...

مژگان گفت...

دوستام طردم کرده بودن چون فکر می کردن اینوری ام

Bita گفت...

من که نمی خوام اسم اینا رو بذارم خدا...

خیلی خوب می نویسی.تو یه وبلاگ بنویس دیگه پا پتی....
یاد اول انقلاب افتادم:)

Bita گفت...

دوستام طردم کرده بودن چون فکر می کردن اینوری ام

حق داشتیم

مژگان گفت...

حق داشتیم
اینجا می خواستم چند تا خنده ی بلند بذارم ولی بلد نبودم.

Bita گفت...

چه جور خنده اي؟