امروز سر کلاس که نشسته بودیم مشغول خط-حطی ،صدای یه نوزاد از توی خیابون اومد...صدای گریه...شبیه صدای یه بچهء چند روزه بود...هیس...بچه ها ساکت شدن اما دیر شده بود...رفت...خیلی بیشتر اون صدا رو می خواستم...
به بچهء سولماز فکر میکنم توی کانادای سرد یخ و بچهء این دانشجویی که شبیه یه مامان نیست بس که جوونه و هر روز باید جا بذاردش و از این جادهء پر خطر بگذره تا بیاد به کلاس...من به هیچ دلیلی نتونستم از بچه هام اینطوری فاصله بگیرم...حتی سعی ام کردم.نشد.البته اگه مامان بود،....
به بچهء سولماز فکر میکنم توی کانادای سرد یخ و بچهء این دانشجویی که شبیه یه مامان نیست بس که جوونه و هر روز باید جا بذاردش و از این جادهء پر خطر بگذره تا بیاد به کلاس...من به هیچ دلیلی نتونستم از بچه هام اینطوری فاصله بگیرم...حتی سعی ام کردم.نشد.البته اگه مامان بود،....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر