۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

138

فکر می کنم بد کرده ام  که اصرار نکرده ام.نگفته ام "باید" .باید می گفتم.حالا که کار از کار گذشته به آقای بابا میگم که همه اش تقصیر اونه...همه اش همینو می گم .اما اینطور نیست در واقع.نباید می ترسیدم که مبادا من اشتباه می کنم.
فهمیده ام که همهء مردا همین طورین.فکر می کنن تصمیم خودشون درسته...مطمئنن .وقتی مجبورشون میکنی ،اونوقت میفهمن که تصمیم تو درستتر بوده.اگه مجبورشون نکنی نمیشه...باید به زور وادارشون کنی.نباید بحث کنی.باید بگی "باید"...بحث فقط اعصاب همه رو به هم میریزه...
وقتی کلاس پنجم مدرسهء آبان رو عوض کردم تنها وقتی بود که در مقابل مقاومت اونا پافشاری کردم...و وقتی گفتم تو اون خونه که خریده بود زندگی نمی کنم و باید بفروشه و یه زمین بخره....

هیچ نظری موجود نیست: