برای اینکه از مصر وتونس نجات پیداکنم دیگه دم پنجره نمیرم.به من چه مربوطه که اون جا چه خبره.مردمش دارن خودشونو بدبخت میکنن یا خوشبخت،اگه قرار باشه با بستن پنجره گنجشک فکرم همچنان نگران باشه که نکنه...یا امیدوار که خدایا...
واینطور بود که کمتر میرفتم دم پنجره .اگرم میرفتم با کسی حرفی نمیزدم وزودم بر می گشتم...
خانم دکتر همسایه وسط صحبتای از هر دری،جلو در ورودی،بهم قول داد چند تا رمان بده بخونم وهمون شب دوتا کتاب مهمونم بودن تا کمکم کنن فکر اینهمه جنجال از همه جای دنیا رو فراموش کنم.
وشروع میکنم با "بادبادک باز" "خالد حسینی"نویسنده افغانی تبار ساکن آمریکا.واین بار مغز خستهءمن تسخیر میشه با خونه ها و شهرایی که از دست میرن و آدمایی که جنایت میبینن و جنایت میکنن و...
و در نهایت خوشبختی خیلی دورتر از "سرزمین من" به انتظار "من" نشسته و خونه ها و شهرها وزندگی های با اونهمه زیبایی فقط رویای شیرین خواب های "منن".
دوباره برای فرار از رویای هرگز مهران وآفتاب ودشت وآب،گنجشک خستهءبینوا رو می پرونم به آسمون ابری خاکستری ضخیم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر