۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

تعطیلات جنگ،تعطیلات صلح

وقتی رفت،رفتم نشستم روی مبل درست کنار جایی که نشسته بودو به جای خالیش نگاه کردم.بعد برای خودم گریه کردم که اینهمه نمیبینمش.برای همهءدیدارهایی که امروز ممکن هستن اما اتفاق نمی افتن وفرداها شاید دیگه ممکن هم نباشن. به استکانی که توش چایی خورده بود وبه ظرف میوه اش...
هنوز گوشام از صدای قشنگش خالی نشده.هنوز خنده اش جلوی چشامه که عین مامان بود اما ناآرام.مامان آرومه.خیلی....
                                                        *     *     *

چه قدر دعوامون میکردن که:(آخره قاچ القاچو کفیمن).
من اما گوشم بدهکار نبود.بیشتر از همه بازی می کردم.همه جا دنبال سنگای بدرد بخور می گشتم.همینجوریشم سنگ دوست داشتم.حالا من از همه دورترم.از همه...
ما چیکار باید می کردیم تو تعطیلات صلح،تعطیلات جنگ تا امروز اینهمه دور نیفتیم از هم؟!


اون وقتا ،اونطرفا معتقد بودن این بازی باعث میشه  آدمای آشنا(شاید یه فامیل)از هم دور بشن.


هیچ نظری موجود نیست: