۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

9

این اتوبوسو تابستون پیدا کردم.ایستگاش درست سر کوچه بود.تفریح به این بزرگی و نزدیکی و من اینهمه بی خبر!کولرش روشن بود و هوا ش عالی.خنک وخلوت.الآنم که هرا سرد شده ،روزای آفتابی،پنجره های بزرگش با آوردن نور داخلو گرم می کنن.اون وقتا تمیزم بود.الآن نه.من و نانا می دویم به سمت آخرین ردیف .ردیف آخر آخر.موقع رفت 100% خالیه.از همه جا بلندتره.دیدن منظره های بیرون از بلندی ردیف آخر ،متفاوته از ماشینای سواری.نانا از ذوق و خوشحالی جیغ می زنه و بلند بلند می خنده.تمام مسیر بولوار رو با چنان سرعتی میره که من محکم "نانا"رو میچسبم.حسابی می ترسیم.یه ترس خیلی خوب.تا نرسیدیم به خیابونای زشت و بدترکیب از دیدن تپه ها و زمینهای کشاورزی ودرختها و آسمون و...روستاها و که از دور زیادم نباید به زباله هاشون توجه کرد-کمی نفس تازه می کنم.سعی می کنم توجه "نانا" رو به طبیعت جلب کنم اما اون بیشتر از هر چیزی از دیدن ماشینا لذت می بره.و هر موجود چرخداری.


شهر و چراغ قرمزاش کسل کننده و زشتن.مغازه ها و اجناسشون زشتن.هیچ خونه قشنگی نمای قشنگی دیوار قشنگی...نیست فقط درختای کهنسالی که خیال می کنم "...خان" با دستای خودش کاشته باشدشون رو دوست دارم(آقای بابا میگه چرا چاخان میکنی؟من یه عالمه می خندم.بعد دوباره می خونم میگم من نوشته ام "خیال میکنم"....بعد یه دفعه جدی میشه و میگه اینکارا چیه میکنی.برا همینا می تونن بگن :....طلبی.بچه داری بیتا.).ته مونده ء خونه ها و محله های شیکی که خیال می کنم پسر ....خان و م.ل.ک.هءخوشگلمون ساخته بودنم دارن یکی یکی نابود میشن.جاشونو آپارتمانای 4طبقهءاخمو پر می کنه.اینجا اون روزا یه بهشت واقعی بوده.مطمئنم.می تونم تصور کنم.خونه های وسیع اما کوتاه؛چنارای بلند...واون میدون با کوزه هایی که ازشون آب میریزه....آبان رو که میرسوندم دبستان، فصل پاییز وچنار های رنگ و وارنگ وصبح و صدای آب...مرسی آقای "پ.....ی"....

ایستگاه آخره .مرکز شهر.دست"نانا"رو می گیرم.می دویم به سمت میدون وپله برقی.پله ها می برنمون بالا.از روی پل می ریم اون طرف.نانا می خواد بدویم تا صدای پامون شنیده بشه.از پله های اونطرف پایین می ریم و میریم به سمت پله برقی اونطرف میدون.از اون یکی ام بالا و پایین می ریم ومیرسیم به همون خیابون که ازش اومده بودیم.نانا می خواد با مرغ عشقای اون آقای دستفروش حرف بزنه .اما من نگرانم اتوبوس رو از دست بدیم.

دوباره سوار میشیم.فکر می کنم راننده با خودش چه فکری می کنه  که اونطرف خیابون پیاده شدیم و چند دقیقه بعد اینطرف دوباره سوار شدیم.اصرار می کنم از نانا بلیط بگیره.بلیطو می گیره اما همیشه یه جوری که اون نفهمه،بلیطای اونو پس میده وبهش میگه:داری مشتری میشی.مث تو زیاد داریم.خیالم کمی راحت شد.پس مامانا و ناناهای دیگه ای ام هستن که فقط میان بیرون که برن اتوبوس سواری!

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام. داره گریه ام می گیره از بس که تو خوبی... و این پسر ماه چقدر قشنگ داره به دنیا ی بیرون می تابه...