۱۳۹۳ آبان ۸, پنجشنبه

362

قول شرف (وقتی بچه بودیم اینجور می گفتیم) می دم دیگه با هیچ احمقی بحث نکنم تا مثل تمام امروز حالم خراب نشه ...اومدم اینجا نوشتم تا یادم نره و یهو بدقولی نکنم...مسلمه که هرکسی که با اینهمه امکانات ،از ماهواره و اینترنت گرفته تا آگاهی مردم هنوزم مسائل به این سادگی رو نمی فهمه یا احمقه یا (مث مژگان)سرشو کرده زیر برف.
امشب آقای بابا گفت که اونم دیگه دلش می خواد از اینجا بره و اینکه اشتباه کردیم زودتر فکرشو نکردیم...راس می گفت...در هر صورت دیگه دیر شده...وفک میکنم تو این نرفتن بیشتر من مقصر بودم... :(

۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

نانا امروز مدرسه نرفت مریض بود.رفتم به د...
*******
فردا کلاس دارم .نانا رو می خوابونم،مسواک می کنم ، یه کم خونه رو جمع و جورمی کنم ،بعدش میرم سراغ موبایل که زنگ ساعتشو واسه فردا تنظیم کنم و برم بخوابم که مسیج باهارو می بینم:
«شب بخیر بیتا خانم...چرا هیچ خبری ازت نیست ؟
یاد مدرسه رفتنامون رو نمی کنی؟صبحای تنهایی تو  
خیابونای خلوت ایلام؟دخترای بیخیالی که نه مادر
شده بودن و نه مادری داشتند.»
اول یه مدت همینطورخشکم می زنه.همینطور که ایستاده ام و موبایل تو دستمه.بعد می افتم رو مبل و تا میشه گریه می کنم.وهر بار که دوباره می خونمش ،دوباره گریه شزوع میشه... :(




حاشیه:فقط زندگی عجیبتر از اونیه که فکرش رو میکنیم.زندگی طولانی تر از اونیه که فکرش رو می کنیم...انقدر که خودت از خودت انقدر دور بشی که یادآوریت یه شوک باشه

۱۳۹۳ مهر ۳۰, چهارشنبه

خواهراشو دیدم.به سمتشون رفتم اولی با دیدنم گفت: "س..." رو با سینه های پر از شیر به خاک سپردیم بیتا!...
خودش وقتی دو سه ساله بود پدرش رو از دست داد و حالا دخترش در سی و شش روزگی بی مادر شده...
       منم چند باری دیده بودمش...صورتش رو بی لبخند به یاد ندارم و صدای «بی تا خانم»ش رو هنوز میتونم بشنوم که کمی تو دماغی بود....بدون سر سوزنی غرور،خودش رو دوست داشت و انگار این باعث میشد شاد باشه.
     
       آقای بابا گفته بهمون بگن هفتم کِیه تا باز بریم...من وحشت می کنم...نمی خوام برم...نه اینکه ناراحت بشم ...اما من نمی فهمم چرا...

(خواهر کوچیکه که شاید وقت مرگ پدر سی و چند روزه بود اوضاعش از همه بدتر بود.)

۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

امروز داشتم به سایه که تو وبلاگش نوشته آدم باید خودشو دوست داشته باشه و هر چند وقت به خودش جایزه بده چونه می زدم که که باید یه کار خوبی در بین باشه تا جایزه بگیره آقای بابا اومد و گفت از مدرسهء آبان زنگ زدن گفته ان سه شنبه یه مراسم داریم که شما بعنوان "خانواده ی موفق"! باید توش شرکت کنید...خانمتون یه سخنرانی کوتاهی ام در موردش داشته باشن!
         دنیا وارونه شده واقعا"!؟ داغمونو تازه کردن: خانوادهء متشنج پرتنشمونو یادمون آوردن! (لیلی گفت ح(که تازگی بعد سالیان از اون دور دورا برگشته) گفته مامانت هنوز دعوات می کنه و ادای دعواهاتو درآورده...چنان عصبانی شدم که پشت سرش کلی بد و بیراه نثارش کردم.کاملا" حقت بود آقای "ح".)  اگه آقای بابا بعنوان یک مهندس موفق یا مدیر موفق انتخاب می شد یا لیلی به عنوان یک دانش آموز موفق ،تعجب نداشت ولی،...
       نمی دونم چه بهانه ای جور کنم  ):
        به سایه مینویسم:مادری و معلمی و معماری که واقعا" عالین اما مشکل همون کمیت و کیفیته.من از پسشون برنیومدم.
***
یه دیواره .یه دیواره. یه دیواره.
یه دیواره که پشتش هیچی نداره
یه پرنده اس که...
لیلی داره اینو می شنوه.
بهش میگم دفعهء اولی که اینو شنیدم هزار بار گوشش کردم انقدر که بابا کلافه شد.تو خونهء آقای شیرخانی،مستاجرش بودیم...وقتی لیلی 4 ساله بود ...وقتی برای رفتن به مدرسه بی تابی می کرد،وقتی موقع برگشتن از اداره برای ناهار از ابو عادل ساندویچ فلافل می خریدیم،وقتی اون پسره بخاطر اینکه سارا کوچولو به موهای بلندش خندید به من فحش داد،وقتی من چادر سرم می کردم ،وقتی  ایلام بودیم....
چرا میگن عمر آدما کوتاهه؟...خییییییییییییییلی طولانیه...خیلی

۱۳۹۳ مهر ۲۵, جمعه

آبان خونه اس...واسه همین نانا خیلی خوشحاله.روز عید غدیر وقتی خانم سین برای تبریک زنگ زده بود وحشیانه پریدم بهش که نذاشته دخترش بره به دانشگاه زادگاه عباس معروفی درس بخونه و گفته همین جا پیش خودمون باشه دانشگاه آزاد همون رشته رو بره...وشوکه اش کردم...آقای بابا سرزنشم می کنه.من نمیپذیرم و چونه می زنم.
     مامان "غ" (همکلاسی قدیم لیلی )هم نذاشته دخترش بره شریف ریاضی بخونه فرستادتش الزهرا که مهندس برق بشه.هر چی فحش بلد نیستم تو دلم نثارش می کنم."غ" رو دوست داشتم چون عاشق ریاضی بود ...و عاشق ها دوست داشتنین.
     همه اش بلدم به همهء انتخابهای همه ی دنیا ایراد بگیرم حالا اگه لیلی* ما تهران قبول شه ،با اینهمه دلتنگی چه جور کنار بیایم؟

*لیلی اسم جدید آبانه.خسته شدم از اون.تازه آبان شکل لِیلی شده (فرق وسط و لبخند بیشتر)...
   

۱۳۹۳ مهر ۲۲, سه‌شنبه

357

امروز هوا خوب و عالی بود.تنبلی نکردم و صبح رفتم ورزشم کردم.بعدش تو خونه داشتم وعده های پی در پی صبونه بعد از ورزش رو می خوردم و تلویزیون می دیدم که طبق معمول هیچی نداشت جز وعدهء چند برنامهء خوب تو پایان هفته.یکیش فیلم جنواست که اگه فلشا اذیتم نکنن این بار ضبطش می کنم.دومی عالی بود.نمیدونم حتی اسمش چی بود اما همون هنر پیشه ای(ایرن ژاکوب) توش بازی میکرد که تو سه گانهء رنگهای کیشلوفسکی بازی کرده و بی صبرانه لحظه شماری می کنم برای پنجشنبه شب ساعت ده و بازم مرسی AAA.به یکی از دانشجوای موشم قول دادم فیلمای زبان فرانسه رو براش ضبط کنم.چه قدر باید طول بکشه تا یه همچین دانشجویی گیرم بیاد که به یه چیزی تو دنیا علاقمند باشه و دنبالش رو بگیره...اصن اگه اینهمه ترسهای بی دلیل دور و برمونو نگرفته بودن و البته از صحنه های سانسور لازم فیلما نمی ترسیدم (: ،عشق فرانسه ی کلاسم رو با "میم" دعوت می کردم تا با هم ببینیمش..دیگه یه مستند از زندگی وودی آلن و آپارات که مال اون دوردورای مملکت خودمونه...ونمی دونم چی شد که بجای اینکه خاموش کنم مستند بی بی سی رو نگهداشتم.با بی علاقگی تمام و فقط برای یک ذره کنجکاوی...
     تازگی یه جمله تو نوشتهء داستان عباس سلیمی آنگیل توجهمو جلب کرد.الآن عینشو پیدا می کنم...ایناهاش:«وقتی به سی و دو سالگی می‌رسی، چیزی مانند پنجه‌ی نیرومند یک غریبه گلویت را بی‌بهانه می‌فشارد».  خیلی راست گفته.یکی دو جا از وبلاگ نویسا هم شنیده بودم که دچار گریه های وقت و بی وقت شده بودن.واسه همین میشه گذاشت به حساب چهل و دو سالگی ولی من نمی ذارم.هرکسی اون مستند رو می دید،گریه می افتاد...همونطور که اون مرد سیاه و درشت انگلیسی به گریه افتاد و اون مرد فیلیپینی...(گریه ی مردا مهم تر به نظر می رسه...به بزرگ (اندازه ای)بودنشونم مربوطه اما اصل قضیه به اندازهء واقعی بودن گریه مربوطه).
نمیدونم با چه انگیزه ای این مستندو ساخته بودن...موضوع عجیب و غریب و ویژه ای هم نبود.فقط داستان دو زندگی ساده تو دو جای مختلف دنیا،پایتخت فیلیپین و پایتخت انگلیس از دو مرد با یک شغل.رانندگی اتوبوس شهری.اگر انگیزه شون این بود که من قدر صدای پرنده ها رو بدونم همچنان که مادر مرد انگلیسی در ابتدا می گه،بنظرم خیلی بیرحمانه بود...امااون چیزی که من توش دیدم این نبود. این بود که همه چیز با دستهای ماست که ساخته میشه.هر مملکتی رو مردمش میسازن و مردم این طرف دنیا کارای عجیب غریب می کنن...مثلا" فیلمی که چند روز پیش از زندگی خاندان بوتو در پاکستان پخش شد ،وحشتناک بود.شاید انگیزهء پخشش از من و تو همین بود که مارو به یاد کارهایی که اونا تونستن بکنن و نکردن و برعکس تو ایران اتفاق افتاد بندازه...

*زندگی دوگانهءورونیک...الآن فهمیدم اسم فیلم پنجشنبه اینه.
خدای من!تازه ممکنه آبانم بیاد این هفته.

۱۳۹۳ مهر ۲۱, دوشنبه

356

میگم بیاین بریم رو پشت بوم ما سایت رو ببینیم.از اونجا بهتر میشه دیدش..برای اینکه بهانه دست مسئولین ندیم میذاریم واسه آخر کلاس.یک ساعت مونده به اتمام،من "یعنی" تعطیل می کنم.من میرم که تنها برم اونا میرن که با اتوبوس.یک قرون پول تو کیفم نیست.از کارتمم بیخبرم.خوشبختانه همراهمه! و در کمال تعجب توشم پول هست.میرم شکلات طلایی میخرم،چایی دم میکنم و همه رو میبرم رو پشت بوم...

۱۳۹۳ مهر ۱۵, سه‌شنبه

نفیسه کوهنورد

 برای "نفیسه کوهنورد" می ترسم.برای اینکه مدت هاست که یک غبار از غم، صورت و چشمهاش رو پوشونده و نشانی از شفافیت و لبخند و برق زندگی توی نگاهش نیست.غم اون واقعیه...   وبرای اینکه هی بغض میکنه و صداش آروم میشه...و برای نگاه عجیبی که آخر گزارش به دوربین می کنه...

     با اینکه رفتنش به اون مناطق نشون از یه شهامت و یه نیروی قوی پشت ظاهر ظریف و شکننده اش داره،اما  من وقتی می بینمش که زن جوون صدمه دیده ی کُرد رو در آغوش می گیره تا اون جایی برای اشک ریختن داشته باشه ،وقتی گزارشش رو با یه نگاه پر از سوال تموم می کنه ،آرزو می کنم،آرزو می کنم،آرزو می کنم که کسی اون حوالی باشه که نفیسه بتونه با صدای بلند روی شونه هاش  گریه  کنه ... 

۱۳۹۳ مهر ۱۰, پنجشنبه

       سلام آقای "م.گ" !
......علتش پول کمشم هست ولی فقط پول نیست که.
      چیزای خیییلی مهم...چیزی غیر از بی علاقگی و بی انگیزگی دانشجوها حتی(چون کم و بیش بلدم اگه بخوام شور و شوق ایجاد کنم)...
      فقط به خودشون یک بارتو یکی از کلاسها گفته بودم...وقتی پرسیده بودن.
      که دیگه نمی تونم طراحی معماری بگیرم .که خوبی پرسپکتیو و هندسه و راندو ودرخت کشیدن اینه که ، می تونم بگم بیاین نقاشی کنیم تا خوش بگذره بهمون.حتی تو درسای نقد و تحلیل بنا میتونستم بفرستمشون به سراغ خونه های قدیمیای شهرای دیگه  که هم جای نو و تازه ای دیده باشن هم بنای متفاوتِ خوب...
       حالا این ترم دوباره اوضاع خراب شده .طراحی با موضوع آموزشی ،کار رو خراب کرده.من نمیتونم همچین درسایی بگیرم چون واقعا" داره اعصابم رو به هم می ریزه وتو همین دو جلسه فک کنم منم اعصاب دانشجوهای بینوا رو به هم ریختم:
       من مشکلاتی که رشته های دیگه برای کارشون خواهند داشت رو نمی دونم و نمی خوام بدونم.ولی ما نمیتونیم هیچوقت کارهایی که سر کلاس انجام می دیم رو بیاریم تو دنیای واقعی...مجبور شدم بهشون بگم درس خوندن ما یه بازیه.یه بازی خیالی.عین آن شرلی...باید خیال کنیم برای بچه های همین شهر و کشور، یه دبستان می سازیم.یه دبستان خوب..بال خیالشون انقدر بسته اس که وقتی به سایتی که دبستان قراره توش طراحی شه میرسیم ،آدرس دبستانای شهر رو میدن...توی محوطه هایی که غیر از کلاسها اگه یه سالن ورزش سرپوشیده و یه کتابخونه فقط داشته باشیم دیگه از حیاطش هیچی نخواهد موند...حیاطی که البته به بهانهء سرمای زمستون قراره بچه ها رو هیچوقت نفرستن توش...
      اَه...ببین باز شروع شد...
      مرد حسابی! خودم افسردگی میگیرم وقتی دبستان رو سرچ می کنم وبعدش میرم سراغ Elementary school...(البته اگه اینترنتمون زورش برسه به سرچ تصاویر) دیگه اونا هیچی...

این از فضاهای داخلی:




***
اینم از فضاهای بیرونی:

(درجهء محصوریت رو یادتون نره.هرگز)