۱۳۹۱ شهریور ۱۰, جمعه

من وبابا/3

هیچی تو دنیا  به اندازهءتو گیج وکلافه ام نمی کنه.باور کردنی نیستی.انگار یه هو بیمار شدی و بعدش دیگه خوب نشدی.شایدم از خواب و خیال اومدم بیرون و واقعیتو دیدم که زشت بود مث یه بیماری...
میگی :«پولت مخمس نیست.نمیخوام.» می خندم.میگم:«مخمس چیه؟» ناراحت نمیشم.تو رو اینجوری پذیرفته ام.پولمو پس می گیرم.اما چرا زنگ زدی امشب که بگی ناراحت نشو من اینو گفتم که تو پولو بگیری...؟! ناراحتم کردی.زیادتر از اون چیزی که فکرشو میکنی.کاش اقلا"دلت برام بسوزه و همون  واقعیت بشی...خیالای من پر از گرد و غبار اینهمه سالَن...به همشون نریز...

۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

فرشته

با اون فردای نکبتی که قراره داشته باشم تا این ساعت خوابم نبرده.فک کنم مسیج ردو بدل کردن، خوابمو پروند.منو برد به تابستون پارسال تو فرودگاه ِهمینجا .به هیچکس نگفته بودم که دارم میرم اونجا.منتظر پرواز تهران بودم که مسیجشو دیدم با متنِ گله وشکایت با امضاءِاز یه دوست قدیمی...شروع کردم به جواب دادن تا بفهمم کیه و آخرشم  تو فرودگاه تهران بود که فهمیدم اونه.همچنانکه منتظر پرواز دوممون بودم.شروع کردم به سربه سرش گذاشتن که حالا که اینهمه دلخورت کردم همین الآن راه می افتم به سمت تو.پاشو یه چایی بذار،جمع و جور کن،یه دوش بگیر،منتظر باش تا  این کارا رو بکنی من رسیده ام در خونه تون.دل خودم لک زده بود برای همین.برای دوست وهمسایهء از هشت سالگی.برای دیدن مادرش که یک عالمه از خاطرات بچیگیمونو اون ساخته بود مث مزه نونایی که غروبا تو حیاط میپخت و با صبوری می گذاشت مام نونای کوچولو بپزیم و بذاریم گوشهءساج.باز سرزنشم کرد ونوشت نمیای و باور نکرد.ادامه دادم ویکساعت بعد که رسیدم به ایلام در اولین خونه ای رو که زدم،خونهءاون بود.چه قدر خوشحال بودم که غافلگیرش می کنم...
*****
میخواستم اونجا بمونم تا جایی که ممکن باشه ،یک ماه،دوماه...وباز روزا بریم با ماشینِ اون به کوه وپارک و...بازم شبا برم خونه شون با یه مشت شکلاتِ شیرکاکائویی با کاغذای آبی وتا دیروقت بشینیم تو همون حیاط -که حالا خیلی کوچیکتر شده از اون وقتا- وچایی بخوریم وهی دری وری بگیم و...
****
اما نانا از همون شب اول دلش برای بابا و خواهرش تنگ شد واون هم یه قرار از قبل داشت و رفت به یه شهر دیگه و ما دو هفتهءبعد خونهءخودمون بودیم....امشب مسیج داده بود :«عید که افتخار ندادی،الآن بیا اقلا"» و هواییم کرد....کاش بازم وقتی مسیجش می رسید منتظر پرواز بودم...کاش میشد باز سربه سرش بذارم....کاش به جای مهمونای فردا اون مهمونم بود....
بعد یه خری مث من با هزارتا از این "کاش" ها هر جا حرفش میشه میگه :آخه موندن تو ایران دیگه عاقلانه نیس.خودمونم نریم باید بچه ها رو بفرستیم....

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

مطمئن نیستم ولی:زندگی فقط درد نیست...


زندگی يعنی درد، والاحضرت! هر كس غير از اين می‌گويد، دارد چيزی می‌فروشد. / فيلم «شاه‌دخت نو‌عروس»
 
 
اینو تو وبلاگ  "A Man Called Old Fashion " خوندم.معلومه که خیلی به دل میشینه.انگار درستترین حرف دنیاس انقدر که انگار تنها واقعیت دنیاس....ولی نیست...این  نگاه یه آدم ننره.به نظر من....منم یه کم  ننرهستم  و دوست ندارم که هستم.
زیبایی این جمله قابل ستایشه اما فقط زیبائیش....

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

تو فارسی نوشته بودی؛گوش های ما با عربی آشناترند اما...

نمی دونم کی اینو گفته:
همه فعل هایم ماضی اند ... ماضی خیلی خیلی بعید ...!!!
دلم برای یک حال ساده تنگ شده است ...!!

برای طاهره فرستاده بودمش برام جواب داده بود:
حرف دلم رو زده.من نوشته بودم چنان اسير گذشته خويشم  كه امروز را به خاطر نمي آورم...

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

چنار وکلاغ/1

سلام آقای عباسعلی سپاهی یونسی!
سال ها پیش ،همون وقتی که فهمیدم اینترنت چیه،یکی از اولین چیزایی که دنبالش گشتم،"چنار و کلاغ"بود.زودیم پیداش کردم.و وبلاگ شما رو.و براتون تشکر فرستادم براش.حالا دوباره  میخوام  همین رو بگم.این شعر برای من و شاید خانواده ام خیلی مهمه.نه فقط از این جهت که شعر زیبایی باشه؛نه....این شعر برای ما یاد آور روزاییه  که خونه مون توی یه خیابون(یه محله)پر از چنارای زمان رضاخان بود ...«چنار و کلاغ»الآن یکی از خاطرات عزیز منه و خیلی دوستش دارم وگاهی ام میکِشمش.شاید یه روزی اگه بلد بشم یه تصویر خوب ازش بکشم،بتونم هدیه بدمش به شما...



 

کلاغشو آبان کشیده




۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

با همدیگه

امروز ،عالی بود من و نانا رفتیم تو پارکینگ "جری"رو شستیم.حسابی برق انداختیمش.نانا هم بعد از مدتها که من درگیر آبان بودم ونمی تونستم بیارمش بیرون،یه کمی بازی کرد(اگرچه اونجا خبری از آفتاب نبود).بعدش اومدیم بالا وجلو در خونه رو که حسابی گرد و خاکی وتارعنکبوتی و مورچه ای و برگ خشک شده ای بود شستیم .با اینکه وسطاش خیلی دعوامون میشد،هوام حسابی شرجی بود،اما خوب بود.بعد که اومدم خونه قبل از شستن دستام بو کردمشون؛بوی خاک می دادن.نه.بوی گِل.حیفم اومد اون بوی خوبو با بوی صابون عوض کنم...
***
خیلی سعی کرده ام که به آبان و آقای بابا حالی کنم که اگه تو کارای خونه شریک بشن ،خودشون حس خوبی پیدا می کنن،اما حالیشون نمیشه.فکر می کنن می خوام کار خودمو کمتر کنم.اشتباه می کنن.همه می دونن کار من کم هست.متنفرم از اینکه مث اسب  کار کنم.اونم  کار خونه.ترجیح میدم همه جا به هم بریزه  تا ...
نانا می فهمه که با هم تمیز کاری کردن خوبه.لابد چون هنوز کوچیکه.کاش بتونم این حس خوب رو براش نگه دارم ...

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

برهان-امید-نور

بی جهت نیست که می گویند احتیاج،مادر اختراع که هیچ،مادر همه چیز است!خدا را صد هزار مرتبه شکراز این مادرها زیاد داشتیم و هر چیزی می شد سبب و موجد چیزی دیگر؛نه مثل حالا که هیچ چیز دلیل هیچ چیز نمی شود و کلا"تبادل یونی میان علت و معلول به شدت غایب است
.....باقی حرف هایش را نمی شنوم و خیره به چثه لاغر مردنی اش و حجم غذاهایی که می بلعد،می مانم و با خودم فکر می کنم واقعا" در این روز گار هیچ چیز دلیل هیچ چیز نمی شود.
(برخورد نزدیک-فروغ فروهیده)
***
امیدچیز خطرناکیه.امید اینجا آدمو دیوونه می کنه ...
پس فقط دو راه می مونه؛یا با زندگی کردن خودتو مشغول کن یا با مردن....
امید چیز خوبیه؛شاید بهترین چیز؛وچیزای خوب هیچوقت نمی میرن(از فیلم رستگاری از شاوشنگ)
***
بعد از ظهرا "آفتاب" چند دقیقه ای از گوشهءپنجره های شمال غربی میاد تو خونه.میرم میشینم تو کنج جنوب غربی "پذیرایی" و به دست و پام توی اون نور نگاه می کنم؛وبه سایه های خودم روی دیوارا و میزا و مبلا.....
در "معماری"سمت غرب ،بدترین جبهه برای گرفتن نوره...

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

57

نباید زیادم پرتوقع بود؛ولی بعضیا عجیب غریب نمیفهمن.مث آدمایی که با یه قیافهءجدی و عبوس به بچه ها نگاه می کنن.می دونم که شاید اصلا"همین شکلیه قیافهءعادیشون.خودمم انگار همین طوری باشم.اما آدم وقتی چشمش به یه بچه می افته "باید" لبخند بزنه.خیلی مهربون...
به خصوص خانومای زیادی رو می بینم که اینطوری بچه ها رو نگاه می کنن.چنانم سرتا پاشو برانداز میکنن انگار می خوان روی لباسهاش یا حتی خودش قیمت بذارن.حالا آدم بچهءخودشو اونطوری نگاه کنه طوری نیست،ولی بچهء یه نفر دیگه ...!
آقایون؟!اونا معمولا"بچه ها رو نمیبینن.وقتی "نانا"سه ساله بود یکی دو بار تو بانک  و فروشگاهها که دستشو ول می کردم اینو متوجه شدم .همینجور که دارن با عجله راه می رن یه هو پاشون می خوره به یه بچه وتازه می بیننش،سعی می کنن نگهش دارن اگه نخورده باشه زمین ....بعدشم با یه حالت طلبکاری میگن :مادر این بچه کجاست؟!...

من ونانا/6

"من" به دنیا اومدم که "تو" منو داشته باشی."آبان" هم همینطور..
پسرها از همون شروع حرف زدن شروع می کنن به خر کردن مادراشون...

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

سیگارتلخ

اَه...چه قدر من بیعرضه ام...چه قدر ترسو و بی اراده ام...!الآن یه سیگار می خواستم.یه دونه نه...یه پاکت...که همه شو بکشم اما جرات ندارم...امتحان نکرده ام اما می دونم سیگار میتونه حال آدمو بهتر کنه...حتی یه دونه ام خوب بود...من سیگار می خوام چون دلم آفتاب وآسمون وخاک می خواد وهیچکس نمیفهمه چه قدر.

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

من و خورشید

یه خونهءآفتابگیر حیاط دار میخوام که رو زمین باشه....

من و نانا/5

هیچ وقت تاب تحمل دیدن هیچ زخمی رو نداشته ام غیر از زخم های خودم.حالا اما... وقتی درب و داغون از دیدن اون "زخم" میآم که بخوابونمت با بوی خوب تو دوپینگ می کنم.با صدات...