۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

106

من می خوام تو رو داشته باشم.نزدیک نزدیکم باشی.نزدیک نزدیک.اما هیشکی ندونه.نمی خوام تو رو بگم.نمیخوام با بقیه سر تو دعوا کنم.تو اینجوری دوست داری؟اینکه قایمت کنم؟

105

آقای بابای من رفته به یه سفر یکی دوروزه...منو بچه ها تنهاییم.میدونم که امشب خوابم نمیبره به این آسونیا.اون قویه.و وقتی زیر آسمون همین شهره ،خیال من راحت و آسوده ست.
یه وقتایی فکر می کردم ازدواج یه حماقت بود.نبود.درسته که لحظات خوب تنهایی رو از دست میدی ولی مطمئنتر میشی.یه نفری دستای منو گرفته.اگه سر بخورم ،محکم نگهم می داره.دستای آقای بابا خوشگلن.انگشتای بلند و لاغر داره با پوستی که انقدر نازکه که هی زخم میشه.
باور نمی کنم که یه روزی این دیوار اعتماد رو خراب کنه....فکر نمیکنم هنوز منو مث اون اولا دوست داشته باشه...من ولی اونو بیشتر از اون روزا دوست دارم.خیلی ام بیشتر...

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

من و نانا/8

دیروز هوا خوب بود.با نانا رفتیم پایین ماشینو یه کم شستیم.بعدشم پارکینگو همون قسمت خودمونو که گلی کرده بودیم.بعد رفتیم بیرون ولگردی.از بولواری که ماشینای ریز و درشتش میخوان بچه ها رو له کنن گذشتیم رفتیم تو کوچه های روبرو.دنبال آفتاب از این کوچه به اون کوچه.ول گشتیم.من پیاده ؛نانا با دوچرخه.آهنگ منتظرت بودم رو از موبایل گوش می کردیم و باهاش می خوندیم:پیش گلهااااشاد و شیداااا،می خرامید آن قامت موزونت.فتنهءدوران،دیدهء تو،از دل و جان،من شدم مفتونت.......رفتیم ته کوچه هایی که آخرشون جنگل بود.مردم خر آشغالاشونو میای میریزن همونجا.ته کوچه اول جنگل.....پیش آقا نبی ام رفتیم.ازش یه کم ترسیدم....تمشک چیدیم .باهم از ته کوچه تا سر خیابون  میدوییدیم  و اون برنده میشد....اما حال من عالی نبود ؛چون مردم تو خیابونا بودن وما رو میدیدن ومن مردمو نمیشناسم و نمیفهمم و این حالمو نمیذاره که خوب باشه...کاش اونقدر قوی بودم که بتونم نبینمشون...
شب برا آقای بابا گوش کردن به منتظرت بودم تو کوچه ها رو گفتم و پرسیدم :کار خوبی نکردیم.نه؟گفت نه.معلوم بود که میگه نه.چون آقای باباس...

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

آقای پارکینگ

این آقاهه تو پارکینگ بالاییه یکی از آدمای موثره.یکی از کسانی که نباید باشن تو آدمایی که تو میشناسی ولی میان به زور همه رو کنار میزنن و میشینن روی پله ها و میگن منم هستم.ازش فرار می کنم.میخوام نباشه که یهو از وسط سه چار نفری که دارن قبضاشونو میگیرن میگه:سلام استاد و من خجالت زده احوالپرسی رو شروع می کنم...حسابی ام سربه سر نانا و آبان اگه همرام باشن میذاره.حالا تقریبا"همه چیو در مورد مون می دونه.حتی سراغ دانشجوا رو میگیره و اینکه آیا دنبال درسشون هستن یا نه؟
پارکینگ خوبیه.بزرگ بزرگ بزرگ.یه زمین شنی نیمه سبز.دور تا دورشم دیوار نیست با یه فنس توری جدا شده از خیابون و کوچه های دو طرفش.یک دونه درختم  انتهای  قطری از زمینه که یه طرفش دره.
امروز که هوا خوب بود و دوس داشتم دیر برسم رفتم سراغ پارکینگش.کلی ذوق کردم که خودش نبود و خبری از استاد استاد کردنش نبود.قبضو گرفتم و زدم به چاک....
یه کم دور شده بودم که دیدمش از روبرو می اومد.چاره ای جزسلام  احوالپرسی نداشتم.از اوضاع درس و دانشگاه پرسید و رسید به حقوق و ....گفتم من حق التدریسم و پول زیادیم نمیگیرم...برای دهمین بار رشته ام رو پرسید و بعدشم گفت شما که دقیقه ای پول می گیرید و اینا.تا دانشگاه به این می خندیدم که تو جیبم 2500 تومن بیشتر نبود و تو همون لحظه داشتم فکر می کردم باید یه آدامسی بخرم که به اندازهءپول پارکینگ برام بمونه ...
اما آقای پارکینگ رو دوست دارم.چون یه بار همین کاراش یه کمک خیلی بزرگ به من شد....همین آشنایی زورکی اش.....

۱۳۹۱ دی ۱, جمعه

101

چند روز پیش یکی از دانشجوهای قدیمی با یه اشتباه (از طرف من)اومده بود تو صفحهءفیسبوک و کلی ابراز شادمانی کرده بود..اونم درست قبل از ساعت کلاس.دلم میخواست براش بنویسم که اشتباه شده وفیسبوکی و اصلا"اونطور که اون میگه استادی وجود نداره اما نمیتونستم.برف تهران سرحال وخوشحالش کرده بود و پیغام اشتباهی منم که... آنچنان درمونده شده بودم که ...فقط تونستم دنبال راه حلی بگردم برای پوشوندن قرمزی چشما و بینیم...وبی هیچ جوابی برم کلاس....

۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

آخرین روز پاییز

صب زود بیدار بشی و کلی مرتب و شیک بشی برای کلاسِ جبرانی روز تعطیلِ دانشکده  که مبادا قیافهءصبح زودیت تو ذوق بزنه .بعد برسی سر کلاس ببینی آقای "ر" مودب و خوب سر جای تو اشتباهی نشسته .با دانشجوهاش با عذر خواهی بیرونش کنی و بعد تو بمونی و یه کلاس خالی.بعد شمارهء نمایندهءدانشجوا رو بگیری و یه صدای خواب آلود........خدا میدونه چطور گرفتمش به باد سرزنش ...و ول کردم اومدم خونه..
ینی گند زدن به صبح به این قشنگی....
بابا و نانا رفتن شهر بابا بی سبب ؛ینی واسه مجلس ختم فامیل دور سببی بابا.....من و آبان تنها شدیم تو خونه.خیلی سال گذشته از اون روزا که ما تنها میموندیم.خیلی...اونقدر که یادم بره....باهاش رفتم کلاس."و"؛دختر جوون ریزه پیزهءمودب مهربون وخوش زبون ،منشی آموزشگاه در رو برامون باز کرد.محاله همچین کسی رو بین مسلمونا پیدا کنی.دارم عاشق اخلاقش میشم.از در که میریم تو با لبخند میگه آخرین روز پاییزتون به خیر.چه حالی شدم از شنیدن حرفش.آخرین روز پاییز...انگار یه فرشتهءخوشبو صورتمو بوسیده باشه،یا یه گل با دستای خودش گذاشته باشه لای موهام....وقتی میرفتیمم:امشب شب خیلی خوبی داشته باشید...تو این مایه ها...ینی که یلدا.کلی ام احوالپرسی کرد از نانا...معنی اسمشو سرچ کردم:با یکدیگر دوستی داشتن...دوستی...کلاس موسیقی خوب بود.از بس آبان گفته بود یه زیر زمینه و یه اتاق بی پنجره و....یه کم ترسیده بودم....اما خوب بود..ظاهر استادش خیلی خوب بود.آبان نسبتا"راحت بود باهاش و این بازم خوب بود.ازش تشکر کردم برای اینکه به آبان انگیزه داده.....از وقتی دوباره شروع کرد تلاشش خیلی بیشتر شد...شایدم به استاده مربوط نبود اما من به حسابش گذاشتم....
برگشتن دلم قهوه خواسته بود.با معدهء خالی....رفتیم سوپر"م".قبلا"خیلی دوست داشتم راجع به این آقا بنویسم.یکی از دلخوشیای من تو این شهر آقای"میم"ه.باید در موردش بنویسم بعدنا...تنها کارتی که توش یه کمکی پول بود دادم تا یه نسکافه و یه شیر خشک بخرم.تاریخ کارت گذشته بود.اصن نمیدونستم کارتا تاریخ دارن.گفتم این کارته که تاریخ دار نبود.یه آقایی گفت همه شون تاریخ دارن.گفتم نمی دونستم."میم"با اصرار مجبورم کرد خریدمو ببرم.انصافا"چسبید.هنوزم پولشو نداده ام...
 فیلم مکس و مری رو گذاشتیم ...می دونستم گریه میکنم....قبلا"وقتی آبان دیده بود تیکه هاییشو دیده و«شنیده»بودم...آبان کلی بهم خندید.چون میگفت که وسطش خوابم میبرده و باز بیدار میشدم و یه کم گریه میکرده ام....راست میگفت...گفتم حالا ازش یه موضوع نساز واسه کلاس زبانتا...
یاد بدترین روزای زندگیم افتادم و نامه هایی که "سین"از زنجان برام می فرستاد.نمی دونم اون می دونه چقدر اون نامه هاش مهم بودن؟اون از زنجان و خانواده اش و مدرسه اش می نوشت ومن....نمیدونم از چی....  و یادم اومد که چند روز پیش آرزو کرده بودم برای کسی که خیلی دوره، که نمیشناسمش نامه بنویسم و نامه بگیرم.
دانشجوا هی مسیج میدن و زنگ میزنن و عذر خواهی میکنن....خجالت کشیدم واسه این وحشیگریی که درآوردم.مث آدمی بودم که تو خیابون تصادف کرده باشه بعد با اخم وچاقو از ماشینش پیاده بشه.....یه کلاس دیگه رو از دست دادیم...اونم آخر ترم و تو زمان بی زمانی...

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

هدیه ای از "ح.پ"

http://www.wikiseda.org/play.php?id=33816&bitrate=default

به یاد "ح"دانشجوی بی نهایت خوبم، امشب در خانه طنین انداز بود.


چه قدر خنگ میشم وقتی میگم دیگه دانشگاه نمیرم.من عاشقشونم...



۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

...

این دفعه با این که خودم خیلی اذیت شدم اما عذاب وجدان نداشتم.شاید دفعات قبلم اگه اون فرصت می داد میتونستم با شرایط خوبی قضیه رو حل کنم.اما نداد.بخصوص دفعهءاول....شایدم اون وقتا حرف زدن بلد نبودم و با حرف زدن همه چی رو خرابترم میکردم،....
نمیدونم چرا ولی همیشه این آدما خوب بوده ان.هیچوقت نخواسته ان اذیت کنن یا بازی بدن(یه علت کوچیکش لابد اینه که منم هیچوقت هیچکسی رو بازی نداده ام) حتی اونایی که بدون هیچ حرفی قهر یکباره ام رو دیدن...
اما این بار آسوده ام.البته اولش کلی به خودم بدوبیراه گفتم که لابد یه جوری رفتار میکنم که....ولی اینطور نبود.هیچوقت هیچ نقابی نداشته ام...واصلا"تو هیچکدوم از این ماجراها یه نفرم بیخبر از شرایط من نبوده ...
حرف زدن تو این ماجراها سخته.اول سعی کردم با یه عالمه علامت و نشانه و...بگم که نمیتونیم....اما همیشه همه نشانه ها رو متوجه نمیشن.این شد که با هزار وسواس و دقت از اون گفتم و از آزاری که میبینه که نه حقشو دارم و نه تحملشو.
البته که منم قواعدی دارم و اونم اینکه کسی رو نرنجونم.مث کاری که قبلناکرده بودم.وسواس برای همین بود.برای اینکه وقتی هنوز شازده کوچولو و دختر پرتقالی رو "درست"نخونده بودم،نداشتن این قاعده باعث شد که "ر"همدانشکده ای اون سالها هنوز یه "بار سنگین"باشه.نه فقطم از این جهت که رنجوندمش.از این که عکس العمل خودم،خیلی بچگانه بود....

مهران2


تمام افسانه ها قواعد خودشان را دارندوشاید تفاوت یک افسانه با افسانه ی دیگر در همین قواعدشان باشد.لازم نیست این قواعد را بفهمیم فقط باید به آن ها عمل کنیم وگرنه قول و قرارها عملی نمی شوند.
وقتی کسی با کمک سحر وجادو به کشور رویایی فوق العاده زیبایی رفته باشد پس بایدشرایط را ،هرقدر غیر قابل درک،رعایت کند.....
....با این اوصاف نگو که طبیعت معجزه نیست و دنیا افسانه نیست....
....یا اصلا"در این بازی شرکت نمی کردی زیرا نمی توانستی قواعدش را بپذیری؟
...هدیه کردن زندگی به کودک تنها به معنای دادن بزرگترین هدیه ی دنیا به او نیست بلکه این معنای باورنکردنی را نیز دارد که این هدیه را دوباره از او می گیریم....
(پاره هایی از کتاب «دختر پرتقالی»نوشتهءjostein gaarder)

ممکنه یه قطعه تو زندگی ما بوده که از دست دادن و بدست نیاوردن هرگزش برامون یه جور مرگ به حساب میومده .اونوقت این کتاب رو بهتر می فهمیم.کتابی که ازمون میپرسه:آیا میخواستی اون قطعه هرگز نبود؟
تازگیا اینو به خودم گفته بودم کاش اون «قطعه» اصلا" تو پازل زندگی من نبود ....

یغما: آب دریاها سخت تلخ است آقا

یغما: آب دریاها سخت تلخ است آقا: می‌تواست جایمان با هم عوض شود و بجای اینکه من در هتلی چندستاره از بالکن اتاق بیرون را دید بزنم و سیگار بکشم و تو در آسایشگاهی پرت در شه...

این نوشته گذشته از حرفی که یغما برای خودش نوشته،برای من یه جور دیگه معنا میده.الآن مدتهاست بهش فکر میکنم به همین چند خط اول و آخر. انگار دیگه خودم نیستم .انگار همه یه نفرن.یگانگی با همهءآدما،حتی شاید حیوونا و گیاها.موجودات.از هیچکسی بدم نمیاد.دلخور نمیشم.حسرت هیچی و هیشکیم ندارم.از اون حرفاس که یهو آدمو میخکوب میکنه ومغزو یه تکون میده.همین چند جمله رو میگم.....


پی نوشت:
امروز اول دیماه یه ایمیل از حمیده داشتم .یه چیزی مث یه داستان که تقریبا"همینو میگفت:
«حکایت جاری من،تو،او»
واسه آقای بابا همه رو خوندم.میگفت نه به اون اندازه که تو میگی.
چرا شور همه چیو در میآرم؟!
فکر من اغراق میکنه.از یه طرف می افته.وسط نیست.
واسه همین میگه: خیلی راحت الآن ممکن بود درست تو باشم.خود خودت....

95

میترسم عادی بشیم واسه همدیگه.توی فکرم که چیکار باید بکنم برا اینکه این اتفاق نیفته.اصلا"میشه ؟....

94

نانا میگه :بیا بازی.من مرد کوچولوی توام.شکل توام هستم.....

۱۳۹۱ آذر ۲۱, سه‌شنبه

93

دلم یه دوست می خواد.که نشناسمش.که نشناسدم.هر روز واسه هم ایمیل بفرستیم.من از خودم براش بگم.اون از خودش.من از جایی که هستم.اون از جایی که هست....دلم برای یه دوست تنگ شده.مث فانیذ.اما اون خیلی جوونه

غروب3

نمیدونم چرا باهاش کنار نمیام.دیوونه ام انگار و احمق.از چهل سالگیم خجالت میکشم.اونوقتی که دکتر گفت پیر چشمی خجالت کشیدم.اونوقتی که"..."گفت شما که هنوز چهل ساله نشدید...نه.....اونوقتی که"ع"پرسید:بچه؟ازدواج کردید؟! اونوقتی که...برا همین تعطیلش کردم وبلاگو....تا وقتی حالم کمی جا بیاد...نمیخوام زیاد کسی ببینتم.دوست ندارم دانشکده برم.
***
امروز گفته بودن باید برا گزینش بیای.مغز خانومه چوبی بود.بمن مربوط نبود ولی آخه میخواس بهم درس بده.از دستش کلافه شدم.خسته ام کرد.همه اش نه بود.شرکت در مراسم....،...-نه.   شرکت در راهپیمایی؟-نه.تسبیحات...-نه.....-دعای ...-نه.بعضی وقتام می گفتم-نه اصلا".هیچوقت....اونایی که میگفتم بلد نیستم یا یادم رفته رو مینشست میگفت برام.مثل نماز آیات و تیمم...تازه بهش گفته بودم بچه ام تنها میمونه و باید زود برم.اگه آدم بی اعصابی بودم ممکن بود بکشمش...واقعنا...
تشهدو یادم نمیومد.عجیب بود برا خودم اما خوب شد....با صدای قشنگی قرآن و قسمتایی از نمازو خوندم.چه قدر خودم خوشم اومد.ولی اون مث چوب بود.
وقتی در مورد حجاب گفت شاید ما نمیریم دنبالش که دلیل قابل قبولی براش پیدا کنیم خواستم بگم اگه توهم مث من دنبالش رفته بودی الآن این شکلی و این رنگی نبودی.اما فقط گفتم من خیلی دنبالش بوده ام.....
وقتی میرفتم بیرون گفت موهاتونم ببرین زیر مقنعه.نبردم
بمیرن الهی با این گزینششون
فکر کنم عاشق خانم "خ" حراستی خودمون بشم با اون صدای پر خندهءشادش .با اون چشمای خندون و آهوئیش وصورت ظریف و سبزه و نمکیش....