۱۳۹۵ مهر ۵, دوشنبه

یه جنگ تازه با آقای مدیر مدرسه ی بابک که مطمئنم  جارو زدن روزانه ی حیاط  شغل متناسبتری بود براش.( مث "khers" نشم یهو).خیییلی روشنه آخه.بزرگترین دغدغه اش یکی اینه که هفت و بیست دقیقه همه ی بچه ها تو مدرسه باشن و یکی ام اینکه موهاشون انقدر کوتاه باشه که صبا لازم نباشه شونه کنن.همین امروز تو سخنرانی کسل کننده و بی جاذبه اش، شونه رو مطرح کرد.


۱۳۹۵ مهر ۳, شنبه

خراب شده ی 1

خوش به حال اونایی که کودن نبوده ان و بچه دار نشده ان.حداقل تو این خراب شده...
اول مهر سالهای سال بهترین روز دنیا بود.از همون قبل از مدرسه حتی.از همون وقتا که شاگرد مدرسه ای نبودم ولی با مامان می رفتم به اون مدرسه های معرکه ...تاااا دانشگاه و سالها بعدش...نه هنوز معمار بودم نه هیچ سواد دیگه ای.ولی می دونستم که این ساختمون با تمام جزئیات و قطعاتش یه داستان خیلی ویژه اس برای من...می دونستم کاغذ و مداد و نیمکت وکچ و تخته ونرده های روی دیوار حیاط حتی هیچ جایگزینی ندارن.....و با اینکه درس خون نبودم...

***
     بهترین روز تقویم اول مهر بود تا وقتی که لیلی بره به مدرسه ای که حیاطش قد یه غربیل و کلاساش اتاق خوابای خونه ای بودن که الان مدرسه شده بود.تا چهارم به خاطر معلمها و دوست های عالیش توی مدرسه و....گذشت.اما به پنجم که رسید ،(با عینکی که روی چشمش بود و من از چشم کلاسای تاریک و فضاهای کوچیکش میدیدم) با وجود دلخوری کارکنانش و مخالفت آقای بابا  بردمش یه مدرسه ی راستکی گرچه با معلم های بد و راه خیلی دورهیچوقتم پشیمون نشدم.
.بدترین جای این داستان ،آقای بابا ایستاده بود که با عوض کردن مدرسه مخالف بود.اون با تغییر مخالفه مگر اینکه مجبور بشه...اما من جنگیدم .قانع نشد ولی مجبورش کردم بره دنبال آشنا و پارتی و ....برای ثبت نام تو مدرسه ی جدید.عادت به این کار نداشتم چون ترسو ام  ولی عینک روی چشمای لیلی و خاطره ای که از ساختمون و حیاط بزرگ مدرسه نداشت مجبورم می کرد.

***
     تجربه ی بابک با پیش دبستانی غیر انتفاعی شروع شد.از اون سال اول مهر بدترین روز ساله. دیگه بیخیال اینهمه خرابی همه چی تو مدرسه شدم.بیخیال رفتارای بد و غلط و شیوه های عجیب تدریس و....شده ام.فقط می خوام تو یه مدرسه ی شبیه یه مدرسه باشه... .سعی کردم کلاس اول ببرمش به مدرسه ی دولتی  بزرگ ونسبتا  خوبی که نزدیکمونم بود اما این بار، آقای بابا منو شکست میده...تابستون دوباره پامو تو یه کفش کردم که مدرسه رو عوض کنیم.اما نشد چون من ترسو بودم.
جایی که به اون اعتماد به نفس کوفتی هیچ احتیاجی ندارم پیداش میشه و هندونه های زیر بغل و وقتی که می خوامش، کاری می کنه که به فکر سروش احمق برای انتخاب معلم حتی بیشتر از خودم اعتماد کنم.بهتره بگم گول اون مردک نادون  ....اَه....
کمک نمی کنه که با آرامش فک کنم که چطور روش خوبی برای انتخاب معلم و مدرسه پیدا کنیم فقط بلده اینو بگه:با مسئولیت خودت...و من ِترسو یه تخته پاکن برداشتم و تمام نقشه های خوب خودم و بابک رو پاک کردم .
چند سال دیگه باید بگذره تا جیب این غیر انتفاعیا انقدر پر بشه که بجای استفاده از یک خونه ی مسکونی برای یه مدرسه ی دوازده سیزده کلاسه ، یه مدرسه ی راستکی بسازن؟
***
     و کابوس دیگه ای که فردا شروع میشه اینه که دوباره برم سر کلاسای دانشکده  و به بچه ها نقشه های  یه زمین بزرگ خالی رو بدم که یه مدرسه توش طراحی کنن ...الان چند روزه که دارم فک میکنم چیکار کنم که بتونم همچین کار مسخره ای رو به سر انجام برسونم....؟اگه افغانستان زندگی می کردیم خیلی بهتر میشد این کارو کرد.

۱۳۹۵ شهریور ۲۰, شنبه

آب و آفتاب

ساحل شلوغه.خیلی.انقدر که عجیب باشه . پر از"مرد"ها و "بچه" هایی که  تو آب مشغول شنا یا آب بازی یا آفتاب گرفتنن  و"زن "هایی که بیرون از آب منتظر ایستاده ان.یادم نمیاد آخرین تابستونی که اومده بودیم کی بوده اما این اندازه ی شلوغی رو یادم نمیاد...
.پرده های محدوده ی شنای بانوان رو جمع کرده اند و زهرا خانوم می گه که  طوفان های روزهای اخیر خراب  کرده بودشون ،اما با همه ی تشنگی سالها برای به آب زدن اگه درست بودنم، نمی رفتم ؛ مثل نرفتن به پارک بانوان که "ح" اصرار داره بریم برای دوچرخه سواری و... ومن دائما دلخورش می کنم...
بعد همه ،تقریبا همه میگن سخت می گیری...حوصله ی فک کردن به این که درست میگن یا نه رو ندارم.همینه که هست.نمی تونم.
بابک اما تا اونجا که میشه به جای همه مون از آب و موج و آفتاب  لذت می بره ... آب روی تنش برق می زنه و آقتاب حسابی پوست صورتشو می سوزونه...

***

امروز صبح یه زلزله ی سه و نیم ریشتری بیدارم کرد.از زلزله به شکل شرم آوری می ترسم (: یکی از آرزوهام اینه که تو شرایط امروز صبح همونجا تو تخت به تکون خوردن خونه نگاه کنم و به صدای عجیب غریبش گوش کنم.
دیشب که شغالا زوزه های شبانه شونو شروع کرده بودن شکل زوزه ها بنظرم عجیب اومد.بعد فک کردم کاش از اون با هوشا بودم که اگه گاهی حرفی تو صدا هاشون باشه بفهممش...

***