۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

        سارا یه عالمه عکس از قدیم ها گذاشته بود رو وایبر.از جوونی های مامان و خاله ها و داییها و مامان جان...و اشک همه رو انگار درآورده بود.باهار نوشت که میدونه که بعد از رفتن از اینجا دوباره اون خونه رو خواهد دید و توی حوض با دایی کوچیکه آب بازی خواهد کرد و...(اون خونه عجب چیزی بود!)
       واقعا" اگه قرار بود بهشتی باشه ،جالب بود اگه اختیارش با همون آدم بود.اونطوری انگار یه گله گوسفندیم که وعدهء چمنزار بهمون داده ان(تازه در مورد گوسفندام نمیشه مطمئن بود.)؛ از اون مهمتر تفاوتهی با هم نداریم .نه واقعا" آدما تو اون دنیا همه عین هم میشن؟همه عین هم لم دادن و میوه خوردن و اینا فقط دوست دارن؟پس تفاوت ها چی میشن؟...سوال می کنم .اعتراض نیس که...می گم اینهمه تفاوت  که اگه نباشه دیگه من ،من نیستم.توام یا اونم ...
ببین این جانماز ترمه محشره...رنگ آبی و نارنجیشم بی نظیره...دروغ نمیگم .اصن دوست دارم یه جایی بذارم که هروقت میام تو اتاق ببینمش یا تو هال یه گوشه پهنش کنم ؛ولی تو اول جواب سوالهای منو بده...
    وقتی اینهمه نمی دونیم وعقل بشر ناقصه دارید چرا اینهمه اصرار می کنید که همه رو بکشید تو دسته تون؟!

۱۳۹۳ مهر ۶, یکشنبه

352

مامان و آبان رفتن...با یه اتوبوس لعنتی...مامان هواپیما دوست نداره...شاید اگه آبان نمی گفت نرو...تو هم با ما بیا...و دستمو نمیگرفت و نمیبوسید و چشماش اشکی نمیشد، اینطوری نمیشد...شاید می موندم تا وقتی راه بیفتن و بعدشم می رفتم سر اولین کلاسم تو سال تحصیلی 93-94 وبا بچه هایی که از این سر اون سر مملکت اومده ان خوش و بش می کردم...و بعد می اومدم خونه که آماده بشم برای مهمونی امشب...شاید که فقط با دیدن تختش میگفتم :باریکلا!چه مرتب شده بچه ام!  یا میگفتم آخه مامان خانم!نمیشد یه چایی حاضر آماده رو بخوری؟ یا !....(نه. برای رفتن مامان گریه ناگزیر بود)
       کاش کاش کاش می تونستم بگم اینهمه اشک ،فقط برای دلتنگی بود...برای مامان که داره می ره اون دورا...یا برای آبان که دلش نمی خواد بره به جاهایی که خونه ی خودمون نیست...اما فقط اینا نبودن و نیست...بعد از چهل سال از خودم بدم اومده...من هیچوقت  هیچ جور"خوب" نبوده ام و به هیچ دردی نخورده ام و از اون بدتر،بدهم بوده ام.تقریبا" به همهء کسانی که میشناسم یه جور بدی کرده ام وبه ندرت خوبی...تحت شرایط خاصی اینو نمیگم...بارها و بارها و بارها اثبات کرده ام به خودم...از قلب خودمم که خبر دارم...

         کلاس تموم شد وباز با گریه های پشت عینک  برگشتم به خونه.پیش جای خالی مامان و لیلی.
   ***
        می دونم اینو به هر کی که بگم شروع می کنه به سرزنشم و اینکه اینطوری نیست و اینا.همین خودم الآن می تونم یه سخنرانی دو ساعته بکنم که همه فک کنن عجب خوبِ مهربونی هستم...دروغم نگم...اما اینکه ماگاهی اشتباها" تاثیرای خوب "هم" داشتیم دلیل نمیشه...از همه ی اینا بدتر اینه که با بقیه جوری رفتار کنی که انگار همون خوبه ای.طلبکار،مدعی...

***
 چه قدر می خواستم حداقل اون برنامه هایی که دوست داشتی واست ضبط کنم:گوگوش انگشتر هزار نگین...نشد...تا فلش رو می گذاشتم رواین کامپیوتر لعنتی همه اش رو پاک میکرد...دنیا اینطوریه: بدجنس. بدتر از من...یه عالمه سخنرانم داره که هی دارن ازش دفاع می کنن...بدتر از من...
***
       یه دختر وبلاگ نویسی بود که حالا رفت.هم وبلاگ خوبشو تعطیل کرد هم خودش از این مملکت رفت.می گفت که اهل ناله و شکایت نیست.همزمان با شکستن پای من، پاش شکسته بود...اون سر دنیا؛سوئد...وقتی تو وبلاگش نوشت 45 روز و بیشترپاش تو گچ بوده ،یکی از دوستانش با تعجب پرسیده بود 45 روز طاقت آوردید و از دردتون به ما هیچ نگفتید و...خلاصه قشنگتر از این جوری که من نوشته ام...اونم همون جوابو داده بود که اول نوشتم.همونطور مختصرمن همون وقت ،دقت کردم دیدم تو اون مدت دونه دونه ِ اشکامو شمرده بودم و آمارشو داده بودم به ملت :) ...آه و ناله که بماند...(یادم اومد "یغما" هم یه چیز جالبی تو این موردا نوشته بود...بعدنا،هم اون رو هم دخترک سوئدی رو مینویسم.)
      این صفحه هم شد عین اون وقتا که پام شکست ... 

۱۳۹۳ مهر ۴, جمعه

351

فقط سهراب سپهریه که طبیعت رو اینهمه میفهمه ...و مث من...(اگه کسی غیر از خودم داره اینو می خونه هیچ فکر بدی در موردم نکنه چه قدر نوشتم و گفتم:درجهء محصوریت...هیچ عکس العملی ندیدم جز ازسهراب سپهری که اینو تو فیس بوکش گذاشته:) ).

لاکِ قرمز

      از همون سه چهار سالگی بود،از همون اولش، که "لاک" خبلی دوست داشتم.عاشق اون شیشه های پر از رنگ غلیظ با تمام جزئیاتشون بودم.قلم مو،شیشه های جورواجور،توپ گرد فلزیش که لاک رو به هم میزد و اگه درجهء غلظتش خوب بود می خورد به شیشه و تق تق صدا میداد و بوش...بوش عالی بود...خودِ لاک زدنم خوب بود.
تا همین حالا...هنوزم دوست دارم...اما سالهاست که فقط لاک های با رنگهای کمرنگ وسرد می گیرم؛پوست پیازی ،نقره ای،...بی رنگ....دیگه آخرش یه نارنجیِ مسی بود و یه آبی آسمونی...
       چند روز پیش که داشتم ایستک و بیسکوئیت مادر می خریدم رو میز آقای سیب و پسران یه لاک قرمز دیدم....قرمز قرمز...و ...نمیدونم اثر مد بود( مده؟) یا یه خاطره از بچگی یا پیری ....و تا رسیدم خونه زدمش و حتی دیگه نتونستم پاکش کنم.
        سالهاست با قرمز قهرم...دوستش ندارم.اون طبق معمولِ شیوهء دنیا به زور می آد سراغم اما من بازم ازش فرار می کنم.مثلا" آقای بالا بلند دوتا فرش معرکهء قرمز بهمون هدیه داد...یا اون بلوز قرمزه که "ب" بهم داد و...
       حالا نشستم روبروی پنجره ی بارونی روی صندلی ایکیا و به "قرمز" فکر می کنم...شاید خیلی دور.به  بچگی ؟ کتاب سمفونی مردگان به اون قسمت می رسه که "آیدین"  کاپشن قرمزی داره که...  کاپشنای پنجم ابتدایی وراهنماییم قرمز بودن ...خاله یه شعر می فرسته رو وایبر مامان :پاک کن هایی زپاکی داشتیم ،یک تراش سرخ لاکی داشتیم.... لاکی... یاد روزایی می افتم که بابا سوالات رو طرح کرده بود و حالا باید با قلم استنسیل و با خط خیلی زیباش بنویسدش روی اون کاغذای ظریف کاربن دار...تمام اون عملیات منو جادو میکرد .. بابا رو نگاه می کردم که چطور با حوصله و دقت سوالات رو می نوشت(خطش عالی بود) و بعد کاغذ رو تا می کرد و میگذاشت توی پاکت ،لبهء پاکت رو تا می کرد و بعد نوبت مهر زدن می رسید....لاک  قرمز مکعبی ،با حرارت کبریت آب میشد و قطره قطره می ریخت روی پاکت و بعد با مهر صاف میشد.بوی دود کبریت و لاک قاطی میشد...

۱۳۹۳ شهریور ۳۱, دوشنبه

349

امروز اولین روز دانشگاه با دو دانشجو تعطیل شدو چه خوب !چون تونستم خودم "نانا" رو ببرم دبستان.چه معلم با مزه ای!یه آقای تقریبا" شصت ساله با یه سبیل سفید کلفت.با اون قیافهء جدی،دائم مزه می پروند.
خودم خواستم که معلمش خانوم نباشه.خانوما تو این مملکت اعصاب ندارن.استرس دارن و هی جیغ و داد میکنن....حالا نه همه ...استثنائ هم داره...یکیش همین مهناز...یا سایه...امسال سایه در بیستمین سالگرد قبولیش بهش تو دانشگاه خودمون کلاس داده ان.باید حس خوبی داشته باشه.
*****
 برنامه ای از من و تو پخش میشه که یه شخصیت معروف رو معرفی می کنه.من دو قسمتشو دیدم.دریا دادورپاریسی و عباس معروفی هامبورگی...
هر دو خیلی دوست داشتنی شدن.دادور راحت و شاد و پرحرف وفعال و با فهم و شعور و یه عالمه چیزای دیگه با یه ظاهر خییلی ساده که قاعدتا" زیبا بود...و معروفی و دخترش خجالتی وخجالتی و خجالتی....چون بیشتر از همه این برام جالب بود...تازه ممکنه اشتباهم بکنم.
*****
و برای کامنتی که تایید نشده ماند:
براتون آرزوی یک عالمه روشنایی دارم هر جایی که هستید...

۱۳۹۳ شهریور ۲۶, چهارشنبه

آقای بابا برای این خونه یه حیاط خیلی قشنگ ساخته.البته تو سمت جنگل.سمت جنوب غرب.سمتی که پنجره های اصلی و بزرگ و تراس ها قرار گرفته ان..دیوار موج دار که با سنگای قهوه ای پوشیده شده.بعضی جاها دایره هایی که وسطشون قسمتی از تنه ِ درخت کار گذاشته.یه خط منحنی از وسط حیاط رد میشه که دو تکه اش می کنه.یه طرف همون قهوه ای های شکسته و یه طرف شیری.این خطه از وسط حوض و باغچه ها میگذره...اختلاف سطح ها و رمپها هم که بازم باحال ترش می کنن...از اون وقتا که مشغول ساختش بودن تا همین حالا،تقریبا هر وقت رفته ام تو حیاط (با آقای بابا)خانم طبقه اول تو تراسش نشسته و باهامون سلام علیک و تعارفی کرده و تقریبا هر بار گفته که مهندس!(آقای بابا رو اینطور صدا می کنه)دستت درد نکنه...اینا رو همه اش برا من داری میسازی...اینا فقط مال من میشه...فقط تراس ماست که به باغچه و حوض دید داره...مرسی مهندس اینا فقط مال من میشه...راستم میگه.تو حیاط فقط دوتا جای پارک هست اونم مال ماشینای خودشونه.ینی تقریبا" اختصاصی مال طبقهء اول واحد خانم همسایه...واحد بغلیشونم که یه زن و شوهر ساکتن که پارکینگشونم تو زیرزمینه.ماها که هیچی از حیاط نمیبینم مگر اینگه از لبه تراس خم بشیم.اونم یه پلان از دور...چند وقت پیشم که داشتیم تو حیاط گلایی که خریده بودیم تو گلدونامون میگذاشتیم اومد گفت مهندس!دارید واسه من گل میکارید تو باغچه .دستتون درد نکنه!یه وضعی شده ها(:
     

        حالا که میز پینگ پونگرو آورده ان ،پریشب "مهندس" داشته با دوستش بازی میکرده،خانم همسایه اومده و گفته که بچه اش خوابه و باید تعطیلش کنه چون صدای توپ روی میز بچه رو از خواب می پرونه..(البته خیلی مودبانه)...
حالا دارم از خانوم همسایه می ترسم....چون من هم پینگ پونگ رو لازم دارم هم قطعا" بیشتر از اون دوستش دارم.

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه

شبی چند بار با صدای سگ ها و شغالها بیدار میشم.یکیش موقع اذون صبحه...درست انگار اومده ان زیر پنجره و زوزه می کشن.شاید واقعا" میان...سگها علاوه بر پارس کردن زنجیرا و چیزایی که بهشون بسته شدن رو هم تکون میدن ...
سگها تو زمین خالی بغلی که یه خونهء کوچیک خرابه و یه عالمه مصالح ساختمونی توشه بسته شده ان.دو سگ و یه توله و چند تا خرگوش.همه مال "ح" هستن...اون فعلا"تنها نگهبان ساختمونه.یه مرد جوان بلوچ .خونواده اش تو روستا زندگی میکنن .تازگیا گاهی پسرک چهارساله اش رو میاره.
دلم میخواد با سگهای "ح" دوست بشم...با نانا و پسرکِ "ح" میریم واسشون غذا میبریم ...ترسیده تر از قبل با عجله برمی گردم...کم مونده بود زنجیرها رو پاره کنن...زانوهام از ترس بی حس شده بودن...من میدونم،مطمئنم که حیوونا خوبن ولی بازم می ترسم...
***
"بگونیا"مون واقعا" از  دست رفت.از همه بیشتر دوستش داشتم.اون گلای صورتی پرپریشو دیگه ندارم.
**
امروز هوا بالاخره پر شد از بوی پاییز...منتظرم ببینم پاییز این خونه چه شکلیه.اگر چه انگار بیشتردرختای جنگل روبروش همیشه سبزن...

۱۳۹۳ شهریور ۱۶, یکشنبه

346

بچه ها مهمترین موضوعاتاین دنیان.
دنیا هنوز اینو نفهمیده هیچوقتم نمیفهمه،بس که خره...
***
دوبارتو هفتهء گذشته دوتا قضیه منو یادش انداختن.یکیش یه قسمتی از اون فیلمه بود که دختره به باباش گفت اون کسی که بهت اعتماد کرده بود من بودم نه مامان...تو اعتماد من رو از بین بردی...در شرایطی که زنش رفته بود و زه زندگی جدید تشکیل داده بود و خوشبخت بود و دختره هم زندگی خوب و با ثباتی داشت اما هنوز پدرش یه خلا بود...

یکی ام همین امروز یکی از مجریای تلویزیون با افتخار  حرفی در مورد پدرش زد ...هنوز انقدر قوی نیستم که اینو بگم.

و اون چیزی که توی کتاب "آنا گاوالدا" در موردش بی توجهی شده بود همین "بچه ها" بودن.اینکه نباید بخاطر فداکاری ،با کسی موند اما بچه ها اون وسط چی میشن؟این فقط وقتی معنا داره که اون وسط یه بچه نباشه که تو ذهن خودش تمام تمام تمام اتکاش به شماست.

۱۳۹۳ شهریور ۱۳, پنجشنبه

دیدار

یه سفر دور رفته بودم ...یک هفته ای...یه سفر داغ داغ داغ و شیرین و گوارا...دیدار دوستها تازه شد،دیدار کوه ها،درختها،سنگها و خاک تازه شد...دیدار آسمان ورودخونه و دشت تازه شد.دیدار مهران ،کنجان چم،حمیل تازه شد...حتی دیداربا بابا یه فرقی داشت...نمیدونم به خاطر من بود یا با اعتقادش می گفت.شروع به تعریف کرد از چیزایی که من قبول داشتم.از پهلویا...
یادم نمیره این سفر رو تا آخر عمرم واین خاطرهءعزیزو مدیون آقای بابای خودم هستم.
خلاصه که هیچ موافق نیستم که آسمون همه جا یه رنگه و اینا(رفتم دنبال شعرش بگردم دیدم یه عالمه وبلاگ نویسا با من موافقن)
خلاصه که اینجا شهر خوبیه و خونهء ما اینروزا غروبای معرکه ای رو بهمون نشون می ده اما غروب و آسمون شهر من یه چیز دیگه اس...