۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

عموها...


"باهار" نوشته بود خواب عموها رو دیده.جک میگفتن و با صدای بلند می خندیدن...."باهار"بهشون گفته صدای خنده هاتون همه جا رو پر کرده...صدای خنده ها.....جک...منو میبره به اون دور دورا.اولین فرارمونه فک کنم.برا همین اصلا"یادم نیست کجاست.چادر ما سبز و نارنجیه.بابا و مامان برا شمال و تفریح خریده بودن لابد؛اما حالا شده بود سرپناه جنگمون و مامان هم پیشمون نبود.دوتا چادر دیگه دو طرف مال ما برپا شده بودن.لابد سبز خاکی بودن.مال دوتا عمو کوچیکه.عمو علی نقی و عمو نبی.هر دو شون خیلی خوشگل بودن و خیلی جوون وشاد...شبا که همه رفته بودیم تو رختخواب صدای اون دوتا میومد که با صدای بلند کلمات کلیدی جکاشونو رد و بدل می کردن و بعدش بلند بلند می خندیدن...اونهمه شادیی که اون دونفر توی اون فضا می پاشیدن یه حسی می داد به من ،به همه شاید.یه حس خوشبختی برای داشتنشون.برای شادیشون...برای شادیمون...وسط اون جنگ وفرار...

حالا باهار دوباره خواب خنده هاشونو دیده...تو روزایی که سالهاست همه حسرت شنیدن صدای عمو علی نقی رو حتی تو خواب دارن و عمو نبی سالهاست که انگار از ته دل نمی خنده....ولابد برا همینه که مینویسه دلم گرفت و غصه خوردم.من می نویسم چرا؟ مینویسه :چون دلم براش تنگ شده...هر وقت می دیدمش احساس خوبی پیدا می کردم...

یادم میاد تو یکی از همین فرارها ،عمو علی نقی کم حرف با ناراحتی از صحنه تصادفی که دیده بود تعریف می کرد.از رانندهءوانتی که پشت فرمون ماشین گیر افتاده بود.اون چیزی که من از تعریفاش یادم میاد این بود که فرمون ماشین فشار میآورده به قفسهءسینه راننده در حد مرگ...حال عمو خیلی گرفته بود و انگار نمیتونست این صحنه رو از جلو چشماش کنار بزنه...ونمیدونم برای چی این حرفا از ذهن منم پاک نشد.خیلی سال پیش بود آخه.شاید دومین یا سومین فرار ....مدتی بعد از تصادف و رفتنش اینو تعریف می کردم.کسی گفت که برای عمو هم همون اتفاق افتاده بود...

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

دزد بازار

این اگه دزدی نیست پس چیه؟
نهایتش 3 روز رفته مهد.اونم فقط میانگینش روزی دو ساعت.گفتن اگه نیومد ما پولتونو پس می دیم ما که نمی خوایم پول شما رو بخوریم.شهریه دو ماه(380هزار تومنم) گرفته ان.حالا میگن قانون ما قبول نمیکنه.شاید بشه 180000 تومنش رو بهتون پس بدیم.خوب دیر اومدین دنبالش.الآن دو ماه گذشته.حساب ماه قبل رو بستیم(این بار چهارم بود که من می رفتم و بالاخره بودش)
یعنی مدیر این مهد دزد نیست؟!که می خواد برای 7-8 ساعت که اعصاب بچهء منو خورد کرده ان فقط،پول یکماه رو بگیره....این از بهترین مهدای این خراب شده اس یعنی.نه این شهر .کلا"این مملکت.

۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

42

دیروز مسیج تحریم خرید نون و شیر رو برا همه فرستادم.از جمله میم،دانشجوی سبزآزادیخواه.
ازش یه پاسخ اومد:«سلام استاد.می دونستید پدر من نونوایی داره؟...چند تا اسمایل چشمک و خنده...»
یه کم  موندم.برا چن نفر پاسخشو فرستادم و به نوعی کمک خواستم .
اینم یکی از جوابام که دوستش داشتم اگر چه برای "میم" من نبود،برای همه مون بود:
«بگو کاش پدرت هم پاسخگوی  نانهای سوخته اش بود.
بگو به خاطر پدران و خانواده هایی که لقمه نانی بر سفره ندارند یک روز نانوایی پدرت تغاری کمتر فروش کند.
بگو سازندهءجامعهءفردا!به خاطر آیندهءتاریکت بگو جور استاد به ز مهر پدر....»

۱۳۹۱ خرداد ۳۱, چهارشنبه

41

چه راحت میشه که یه قسمت از زندگی آدم پاک پاک بشه.زمانش بگذره.مکانش نابود بشه.آدماشو گم کنی و وقتی پیداشون کردی همه چی رو فراموش کرده باشن...

دلم برای باهار تنگ شده.برای مهربونی عجیب غریب و بی دریغش.
یه روز شاید تو راه  دبیرستان....نه چون چادر سرمون نبود فک کنم.دستام یخ زده بود.مث همیشه.خیلی سرد بود.خشک و سرد.دستمو که گرفت انگار دستای خود خدا بود.گفتم چطور تو این هوا؟گفت من فقط دستامو مشت می کنم و میذارم تو جیبم.پارسال که اومد اینجا ،وقتی پای من شکسته بود برامون بلال خرید.دیگه نخوردیم تا حالا.

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

ButterFly Effect

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%A7%D8%AB%D8%B1_%D9%BE%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%DB%8C

 از طریق یه ایمیل این نوشته به دستم رسید.نتونستم  منبع اصلیشو پیدا کنم:


كليو كشف كرد كه گياهان قادرند علايمي از ارتباطات ذهني انسان را از فواصل بسيار دور دريافت كنند، اون به گياهانش الكترود وصل مي‌كرد و وقتي از فاصله بيست كيلومتري به آب دادن به اونها فكر ميكرد، گياهان علايم شادي و لذت رو بروز مي‌دادند.

تصوير ذهني نه كلام:
تصاوير و احساسي كه از ديگر موجودات ارسال ميشه و گياهان اون رو دريافت مي‌كنند، كلمات بر زبان رانده شده رو شامل نميشه، اين خيلي طبيعيه چون گياهان دوره آموزشي فراگيري زبان ما رو سپري نكرده اند، و كلماتي مثل آتش و آب و يا جملاتي مثل دوستت دارم گياه من، يا الان بهت آب ميدم يا شاخه‌هات رو مي‌كنم، رو متوجه نمي‌شوند و به اون واكنش نشون نمي‌دهند اما هنگامي كه چنين نياتي را به جاي راندن بر زبان، در ذهن مجسم كنيد (مثلا" در ذهن مجسم كنيد كه به محض رسيدن به خونه آب پاش رو بر مي‌داريد و گل‌ها رو آب مي‌دهيد) اون وقت، اونها مفهوم شادي، لذت، تهديد، غم و ..... رو حتي از راه دور درك مي‌كنند و واكنش نشون ميدن.

چرا باكستر اين پديده را ادراك سلول اوليه ناميد؟
به اين دليل كه اين نيروي ادراك بدون توجه به عملكرد بيولوژيكي در نظر گرفته شده فردي اونها، تمام سلول‌هايي را كه او نحوه كارشان را مورد آزمايش قرار داد، شامل ميشه، اون اين آزمايش‌ها رو روي جانوري تك سلولي به نام پارامسيوم انجام داد و ديد حتي يه جانور كه فقط يك سلول داره مي‌تونه از فواصل دور تصاوير ذهني آدمها رو درك كنه و بهش واكنش نشون بده‍‍‍‍، اون دور و بر جانور رو پر از مخزن‌هاي قفل‌دار و قفس‌هاي پرده‌اي كرد اما هيچ مانع فيزيكي نتونست مانع بشه كه سلول‌هاي مورد آزمايش اون به تصويرهاي ذهني آدمها واكنش نشون ندن.
باكستر نتيجه گرفت که با آن كه امكان دارد بسيار تعجب آور به نظر برسد، چنين مي‌نمايد كه يك علامت نيروي حياتي وجود داد كه تمامي مخلوقات را به هم وصل مي‌كند.

ساير تحقيقات باكستر:
بعضي از كشفيات باكستر خيلي سرگرم كننده وشگفت انگيزه كه من چند تاش رو براتون ميگم چون از اهميت ويژه‌اي برخورداره.

جست و خيز سبزيجات:
اون و همكارهاش الكترودهايي رو به سه نوع مختلف سبزي تازه متصل كردند. اون وقت يكي از دوست‌هاي باكستر تو ذهنش مجسم كرد كه تصميم داره بره و يكي از اون سه سبزي رو در آب جوش بندازه، سبزي انتخاب شده همين كه در مغز انتخاب كننده، برگزيده شد قبل از اين كه حتي توسط دست لمس بشه از خودش واكنشي رو نشون داد (اين واكنش‌ها توسط دستگاه ثبت و ديده ميشه نه با چشم) كه اون‌ها اسمش رو گذاشتن بي‌هوشي، چرا؟ چون روي صفحه رسم نمودار، ناگهان جهشي به سمت بالا ديده شد و سپس بلافاصله خط مستقيمي رسم شد كه نشان دهنده حالت بي‌هوشي است، در واقع اين واكنش گياهه براي اين كه درد نكشه، اون حالت بي‌هوشي پيدا مي‌كنه تا تجربه دردناكي رو كه در انتظارشه بتونه تحمل كنه.
دو سبزي ديگر همچنان به جست و خيزهاي خود (بر روي صفحه نمودار) ادامه دادند تا آنكه سبزي از هوش رفته، آب پز شد. اون وقت دو سبزي ديگه با نوعي ناراحتي دلسوزانه واكنش نشون دادند.

واكنش تخم مرغ‌ها:
اونها اين آزمايش رو با تخم مرغ‌ها هم انجام دادند و به نتيجه مشابهي رسيدند. وقتي توي ذهن تصميم گرفتند كه يك تخم مرغ رو از داخل يخچال بردارند و بشكنند، تخم مرغ همون عكس العمل اغما رو نشون داد و از هوش رفت، وقتي تخم مرغ شكسته‌اي رو در كنار تخم مرغ‌هاي سالم قرار دادند، تخم مرغ‌هاي سالم واكنشي عصبي از خودشون نشون دادند.

خانم گياه شناس يا جادوگر بدجنس گياهان:
يك بار خانم گياه شناسي پيش كليو آمد تا به چشم خودش واكنش نشون دادن گياهان رو ببينه.كليو قبول كرد و خانم رو پيش گياهانش برد و شروع كرد به گياهانش الكترود وصل كردن. اما در نهايت تعجب ديد كه همه گياهان حالت بي‌هوشي از ترس پيدا كرده‌اند و هيچ واكنشي نشون نمي‌دهند، كليو انديشيد بايد اونها با ورود خانم دچار اين حالت شده باشند اون از زن پرسيد كه در هنگام ورود به لابراتوار چه افكاري در ذهن داشته؟ خانم گياه شناس پاسخ داد كه: من بيشر مواقع گياهان رو جمع مي‌كنم و در آزمايشگاه در اجاقي مي‌سوزونم تا وزن خشك شده‌شان را به دست بياورم." معما حل شده بود گياهان وحشت‌زده كليو، از طريق نيروي ادراك گياهي‌شون فهميده بودند كه جادوگر بدجنس گياه‌ها، با اون افكار ترسناكش وارد لابراتوار شده و همه از ترس بي‌هوش شده بودند، به محض بيرون رفتن خانم همه گياه‌ها به حالت عادي در اومدند، كليو باكستر نتيجه گرفت گياهان براستي قادرند هر گونه حال و حسي را در هاله تابان انسان‌ها، به هنگام نزديك شدنشان به خود جذب كنند.
و با ادامه تحقيقاتش فهميد كه اين درباره هر سلول اوليه‌اي صدق مي‌كند نه فقط گياهان.

١) وقتي گياهان و حتي تخم مرغ‌ها داخل يخچال و سبزي تازه از زمين كنده شده و حتي يك موجود تك سلولي (كلا" سلول هر موجود زنده يا چيزي كه متعلق به موجود زنده است مثل تخم مرغ) مي‌توانند تصاوير ذهني انسان‌ها رو دريافت كنند. آيا ما به عنوان برتر مخلوقات نبايد بتونيم آگاهانه اين كار رو انجام بديم؟
٢) در مي‌يابيم كه درست‌ترين نوع ارتباط با ديگر موجودات اينه كه از طريق درونمون با درون اونها برخورد كنيم نه فقط با كلام. زبان اهميتي نداره. گياهان و ساير موجودات كلام رو نمي‌فهمند اما همگي تصاوير ذهني آدمهايي با زبان‌هاي متفاوت رو دريافت مي‌كنند اينجاست كه مي‌فهميم چرا با انجام دادن تمرين بخشايش براي ديگران يا نوشتن نامه براي فرشته آدم‌ها باعث ايجاد حوادث بهتري مي‌شويم.
٣) با اين مثال‌ها اهميت ساختن تصاوير ذهني و تجسم خلاق رو مي‌فهميم. وقتي ما تصوير ذهني مي‌سازيم همه كائنات آن را دريافت مي‌كنند.

۱۳۹۱ خرداد ۲۸, یکشنبه

39

امروز تو مهمونی یه بحث بی نتیجه داشتیم.اونا میگفتن بچه ها نباید ظهرا بازی کنن چون ساعت استراحت ملته ومن -که تنها کسی بودم که یه بچه  چار و نیم ساله داشتم می گفتم :برای بازی بچه ها تو این شرایطی که خونه ها و خیابونای امروز دارن نباید هیچ محدودیتی قائل شد.همه با من مخالف بودن...

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

همه با هم


داریم یکی یکی این خونه ها رو خراب می کنیم،ده تا ده تا از اون خونه ها میسازیم...کلا"همه مون خریم..ترک و کرد و فارس و...نداره

۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

دلِ شیر

معتاد شده ام به این صدای آهنگین...
http://nurizad.info/?p=18986


به آقای  بابا می گم:به نظرت  مرد دیگه ای هست به این شیر دلی؟می گه:موسوی...
****
محمد نوری زاد:
ای خاک پای قنبر غلام علی ، بشنو!
مولای ما علی می گوید اگر همه ی دنیارا کف دست من بگذارند ، من ران ملخی را به زور از دهن مورچه ای بیرون نمیکشم ، ما اما چه کردیم در این سال های پس از انقلاب و در سال های رهبری تو!
ای عزیز بعید است اگر با من هم عقیده نباشی که ما آدم کشته ایم ، بله ، آدم کشته ایم! نه برای برپایی حکومت عدل علی ، بلکه برای برقراری خودمان ، ران ملخ کجا و کشتن آدم کجا؟ ما آدم کشته ایم ، ما آدم کشته ایم ، ما انسان کشته ایم … بی گناه ، بی دلیل … ما غارت کرده ایم ، ما غارت کرده ایم … ما غارت می کنیم! به زندان انداخته ایم … به زندان می اندازیم … عده ای از مردم خود را از سرزمینمان از سرزمینشان تارانده ایم … اعدام جوانان … قتل های زنجیره ای … کوی دانشگاه … کشتار سال ۸۸ … ران ملخ … دهان مورچه … عدالت علوی … جمهوری اسلامی … خاک پای قنبر غلام علی!!

۱۳۹۱ خرداد ۲۰, شنبه

کودکی من...کودکی تو

من مطمئنم که درست ترین کار رو شما کردید.آهای با شمام:طاهره!فرشته!معصومه!اون یکی طاهره!...من اشتباه کردم و میترا بیشتر از من...حماقته که معتقد باشیم میتونیم به بچه ها احساس خوشبختی بدیم اونم زیر سقف این ساختمونای بی پنجره و لابلای اینهمه آهن پاره که سواری باهاشون بهترین تفریح روزانه مونه....آدم هرگز وهرگز وهرگز نباید تو این زمونهءزشت و بی ریخت بچه دار بشه.

پریروزا ،کمی پایینتر از کوچهء ما یه رفتگر یه بچهء12 ساله رو پیدا کرده بود که کشته بودنش و انداخته بودنش اونجا.لابد لابلای بوته های تمشک...متنفرم از نوشتن همچین چیزی.اما اینو به عنوان یه جنایت نمی نویسم .
می نویسم با این امید که به جایی بهتر رفته باشه از جایی که این مملکت بهش داده بود.

۱۳۹۱ خرداد ۱۸, پنجشنبه

گوگوش

http://www.iransong.com/g.htm?id=4395
....نگو بزرگ شدم نگو که تلخه
نگو گریه دیگه به من نمیاد
بیا منو ببر نوازشم کن
دلم آغوش بی دغدغه می خواد
تو این بستر پاییزی مسموم
که هر چی نفس سبزه بریده
نمی دونه کسی چه سخته موندن
مث برگ روی شاخه تکیده...
****
یه تنهایی ، یه خلوت، یه سایه بون ، یه نیمکت
میخوام تنهای تنها، باشم دور از جماعت
نفس هام در هوای یه صبح نازنینه
برام تنها صدای طبیعت دلنشینه
می خوام دور از هیاهو دیگه تنها بمونم
می خوام اینجا برای دل خودم بخونم
****






گوگوش خانوم!حیف شدی!کاش نمی رفتی اصلا".
(دیروز یکی از دانشجوای 2-3ترم پیش رو دیدم .یه هو با یه حالت شگفت زده ای گفت:وای چه قدر شکسته شدید؟!چیکار کردید با خودتون!....حالم جا نمیاد از اونموقع....فک کنم دارم تلافیشو سر گوگوش در میارم)

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

روزی روزگاری دزد و پلیس...

نمی تونستم به "نانا"بفهمونم که پلیسا خوبن،بیخودی جریمه مون نمی کنن،کمک میکنن که امنیت داشته باشیم وآدمای خوب نباید حساب پلیسا رو برسن تا اینکه...
                                                                       ***
آقای "ح" از دوستای آقای باباست که اون خیلی دوستش داره و بهش نزدیکه.دوستیشون با همکار بودن شروع شد .اون از آدمای خوب روزگاره.الآن سال هاست تو اداره داره کار می کنه .کار واقعی وخدمت واقعی به خلق خدا(این فقط یه شعار نیست).من که سال ها باکارمندای زیادی سر و کار داشتم می دونم که هم میشه یه کارمند وظیفه شناس موقع شناس بود هم میشه از این شغل(حداقل تو رشتهءما)سوء استفاده کرد برای پر کردن جیب  و هم میشه "خدمت" کردبه خلق خدا،به مملکت،بدون بردن هیچ بهره ِمالی...البته بدون وقت شناسی_چند برابر ساعت اداری ...

آقای "ح" چهار برابر اون چیزی که باید کار میکنه و به اندازه همون"باید"حقوق می گیره نه بیشتر وبه نظر من این احمقانه نیست.اون تو اکثر مهمونیا مون خسته اس و همونطور نشسته خوابش می بره.همه به این چرت زدن هاش می خندن و در موردشون جک میسازن اما اون جواب همه رو با لبخند می ده؛حتی خودشم همراهی می کنه.از خوش سفرترین آدمای دنیاس وعاشق خانوادشه.اینا رو میگم که بگم اون روی هم رفته آدم خشنی نیست..

هیچوقت باکسی اونطوری جدی بحث نمی کنه اما من که برعکس جروبحثو دوست دارم یکی دو بار سر اینکه "زندگی ما در ایران " در مقایسه با بقیه کشورا و اونچه که باید باشه خیلی بده،یه بحثایی باهاش راه انداخته ام...

                                                                 ***

داستان از اونجا شروع میشه که چند روزی صدای موسیقی بلندی خانواده آقای "ح"رو اذیت می کنه.اونا تو این فصل مجبور میشن پنجره ها رو ببندن اما این جواب نمیده. بعد از ظهرسه شنبه اس،دخترشون میگه این چه عروسییه که تموم نمیشه!الآن سه روزه...نمیتونم درس بخونم(از اون خرخونای روزگاره).آقای "ح"تصمیم می گیره زنگ بزنه به 110وبرای حل این مشکل از اونا کمک بگیره واین میشه سرآغاز یه اتفاق غیر قابل پیش بینی...بیست دقیقه می گذره و اونا نمیان.دوباره زنگ میزنه و اعتراض میکنه.این بار بعد چند دقیقه میرسن(فکر میکنم با توپ پر)میگن صدا از کجاس؟خانواده "ح"نمیدونن.اونا میگن ما نمیتونیم کاری بکنیم.آقای "ح"اعتراض می کنه و اونا میگیرن، میزنن، داد و بیداد راه میندازن وآخر سر دستبند وکلانتری...طوری که همه همسایه ها جمع میشن و این صحنه رو می بینن...

در این بین خانم "ح"به من زنگ میزنه و من به آقای بابا واون میره به کلانتری .بین جنگ و دعوایی که اونجا بر پاست آقای بابا به جوون صد و دهی میگه آقا !شما چون یه اسلحه به کمرته واین لباس تنته که نمیشه به هرکی باهات حرف میزنه دستبند بزنی(یا چیزی مث این)یارو یه هو آقای بابا رو هلش می ده و داد بیداد می کنه که چرا حرف مفت می زنی چرا فحش میدی .دو نفرشون دستای آقای بابا رو می گیرن وچیزی نمونده بوده که به دستای /اقای بابا هم تو خود کلانتری دستبند بزنن.آقای بابا میگه تلاش می کردن انقدر مارو عصبانی کنن تا ما عکس العمل نشون بدیم.

باتلفن زدن به هر چی کله گنده ئ آشنا ،آقای "ح"از دست جوونکای 110نجات پیدا میکنه و یه شکایتم بر علیه شون می نویسه..آقای بابا و دوست دیگه اش میگن اون موقع شروع کرده بودن به دروغ گفتن که آقای "ح" اونا رو زده و حتی رو شکمشون رو زخمی کرده بودن و می گفته ان این کار آقای"ح"بوده.ومیگن اگه می موند تا صب کتکش میزدن و میگن مردم بیچاره ای که گرفتار اینا میشن و کسی روندارن که...
تا چند روز همه مون تلو تلو می خوریم از شوک این جریان...پلیس؟!
چند روز بعد از شکایت آقای "ح"می پرسم؛میگه:خسته شده دیگه....


۱۳۹۱ خرداد ۱۵, دوشنبه

من وبابا/2


سال گذشته سال خیلی بدی بود برای من و تو.تا پیش از اون نمی تونستم حداقل به خاطر خودم نبخشمت.حتی اگر برای اشتباهاتی که در حق دیگرانی که برام خیلی عزیز بودن کرده بودی ،نشده بود ؛اما در مورد خودم تونسته بودم.من تو رو کمی بخشیده بودم حتی با اینکه تو اینو ازم نخواسته بودی.اما دلایلی داشتم.یکیش اون بعد از ظهر پر از سایه و آفتاب بود تو جادهء مهران.فقط من بودم و تو.می رفتیم به سمت مهران،به سمت خونه،به سمت مامان...باد می خورد به صورتم موهای کوتاهمو آشفته می کرد و می زد تو صورتم .داشتم آوازهایی زمزمه میکردم.همه چی مال من بود.آسمون وزمین تا اونجایی که به هم می رسیدن،باد،سنگها،درختا،تموم اون جادهءاستثنایی بی نظیربا تموم پستی و بلندیای اطرافش تا جایی که می تونستم ببینم ،رودخونه کنجان چم و نخل های اطرافش و تو و مامان...

می دونم که حق نداشتم مالک اونهمه باشم.اصلا" الآن که نگاه می کنم غیر عادی ام بود.یه بچهء6-7 ساله و پادشاهی ملک به این بزرگی .عادلانه ام نبود.باور نمی کنم که آدمای زیادی بودن که تا به اون اندازه دارایی و عشق داشتن.

دلایلم برای بخشیدنت بیشترم بود...

اما مهر 90 یه مهمون تقریبا" ناخونده(سر یه تعارف اومد نیومدی)،تمام ارگ بمی که مونده بود از تو توی سرزمین ذهنم و به سختی بارها مرمتش کرده بودم،با یه زلزله شدید با خاک یکسان کرد؛آنچنان که حتی باور نکنم اونجا یک وقتی یه بنای خشتی گلی لرزون  وترسون بوده.

بعد از اینهمه سال،هنوزم برام یه سواله که پس اون مرد پشت فرمون تو جاده مهران که هر چی می گفت به نظرم درست ترین بود وبیشتر اون سعادت اگر چه کوتاه رو مدیون قهرمانی اون بودم ،کجا غیبش زد!؟نمی تونم باورکنم تو همونی.پس متاسفم اگه نمی تونم بهت تبریک بگم.