۱۳۹۵ اسفند ۷, شنبه

آخرین خداحافظی

این نظر من نیس. با مانا بحث می کردم که چرا مثلا وقتی بلاگ سایه یا سارا  رو می خونه براشون نظر نمی نویسه و این کار خوبی نیس و از این حرفا.بخصوص که مانا خوب می نویسه.ولی تازگیا فهمیدم وبلاگ با جاهای دیگه فرق داره حداقل برای بعضیا.ینی خصوصی تره...شایدم با همه.با توئیتر و فیسبوک و ...وبقیه..
      شایدم حق با اوناس که فک می کنن باید یواشکی خوند و یواشکی رفت...ینی نه از جهت درست و غلطی.از نظر آسودگی نویسنده...ینی تازه فهمیدم خیلیا که تعطیل می کرده ان شاید به این دلیل بوده که خونده میشدن یا می دونستن خونده میشن...و ترسیدم که با بی سرو صدا نخوندن اسباب دردسر بعضیا شده باشم.اصلا همین نوشته ی سارا در مورد اینکه مجبور به سانسور خودش شده...واقعا ترسناکه وقتی خودم رو مخاطبش ببینم و دوووست ندارم(آخر ننری) باعث شم کسی ننویسه چون کلمات رو دوووست دارم.
حالا اینکه میگم نظر من نیس نه اینکه اصلا درک نمی کنم ولی این دایره برای من اونقدری بزرگ نیس.مثلا در مورد بعضی آشناها و فامیل و دوست ها...اونم فقط از این جهت که خوب نمی نویسم.مثلا یه روز تو فیسبوک  همه آشناها رو حذف کردم و موند م تنها...
 
حالا توییترو می خونم که ملت اندازه ی کنترلشون این اندازه اس پس نگران کننده نیس:


چون گفته بود سوریه برای ایران  مهمتر از خوزستانه و من مخالفت کرده بودم .اولین سوال این بود که :کجایی هستی و بعد همین...البته منم در جواب سوال اول نوشته بودم به شما چه ربطی داره؟و چه ربطی داره.  (:

و آیدا احدیانی که گفته بود به من حمله شده (از نوع توئیتری) منو بلاک کرد چون نوشته بودم حرفای بدی که نزده ان ملت فقط نظرات  مخالف نظر آیدا زیاد بوده  و چند تا از اون نظرات مخالفشو لایک کرده بودم...
اینجوریه خلاصه...

قول بی شرف میدم که دیگه وبلاگ کسی رو نخونم....✋

۱۳۹۵ اسفند ۶, جمعه

اولین خداحافظی

معصومه رفت.دیروز صبح که داشتیم با آقای بابا وبابک تو نمایشگاه های اتومبیل می چرخیدیم اس ام اس باهار رسید.
دلم می خواست برای خدا حافظی باهاش می رفتم.دلم  قبرستون و آفتاب و خاک و گریه خواسته بود.که فقط گریه اش بهم رسید.
و عجیب بود .خیلی.چون "هیچ" وقت همچین چیزی نخواسته بودم.هیچ وقت.
گمونم ابراهیمی بود که جایی همچین چیزی نوشته بود که اگر بمیرم ناراحت نیستم چون بی هیچ حسرتی می میرم.هر چی که خواسته ام تجربه کرده ام.
برای معصومه هم دوست دارم این جور فکر کنم.
اون به استقبال مرگ رفت .مدتها بود که آرزوشو داشت.گمون نکنم برای اینکه زندگیش سختی داشت.نه اون قدری که ....پس لابد مث ابراهیمی همه ی اون چیزی که از زندگی می خواست رو تجربه کرده بود...
هزار تا سوال دارم که نمی دونم از کی بپرسم.مثلا اینکه چه فکری در باره ی مرگ می کرد که مشتاقش بود؟از کجا می دونست ...؟از یغمای گم و گور شده(کاملا با بد جنسی) که اونم مرگ رو می شناخت انگار، پرسیدم ،جواب نداد...

پس چی میگن اونهمه عکس پرو فایل و تو همه اشم خندیده...واقعی...با گل و درخت و بچه...

۱۳۹۵ بهمن ۲۴, یکشنبه

صدای آقای بابا می آد که داره فحش می ده به پرسپولیس که عقب افتاده...تا حالا از این کارا نکرده بود (((:
می خندما ...ولی واقعا نگرانم ))):
واصلا اصلا اصلا درک نمی کنم
امروز مصاحبه ی داریوش کریمی  با ابراهیم گلستان رو دیدم...اینجوری نمی خواستم...می خواستم اون بگه خ...ب تعریف کن.از اول اولش...بعدم هی نپره تو حرفش.آخر سر شروع کنه سوالاشو بپرسه...اما خوب نبود کار کریمی...اگر چه لابد کار سختی بود ...قطعا سخت...
از همه چی بیشتر از فحشاش خوشم می اومد:کودن.قزمیت...نفهم مث بز....خیلی ام تقصیر ندارم...بهتر از اونا چیزی نداشت.ینی نفهمیدم برای چی اومده بود وقتی هنوز نمی خواست در مورد روزگاری که باهاش سپری کرده و حال و روزی که داشته ان حرف بزنه ؛در حالیکه مشخص بود کریمی چیزی جز حرفای خاله زنکی در مورد فروغ و گلستان نمی خواست که اونم گیرش نیومد...گیرمون نیومد...هااا...دماغ عملی بوده فروغ 😑😮😕
خودمم تو این مورد،ینی زندگی به قول کریمی روزمره ی  آدم های مهمی که دوستشون دارم ، یه کم نه،بیشتر،فوضولم...اما می دونم این کار اشتباهه...لذتی که تو خوندن شعراشون هست هزار برابر بیشتر از دونستن داستانهای زندگیشونه.داستان هایی که معمولا قهرمانهای جالبی ندارن...
بهترین داستانی که از پشت صحنه ی شعرای فروغ شنیدم،همون خاطره ای بود که دکتر وزیری خودمون برامون تعریف می کرداز  وقتی اون و فروغ هر دو جز ایرانی های ایتالیا بودن ...دکتر دانشجو بود و فروغ نمی دونم.میگفت که شب با موهای تافت زده می خوابید.صب می دیدیم اومده یه طرف موهاش خوابیده یه طرف اون بالا تو هوا...ما ایرانیام کلی  خجالت می کشیدیم از این کاراش...
روح دوتاییشون شاد...

۱۳۹۵ بهمن ۲۳, شنبه

Kimia Gh, [11.02.17 10:08] the adjustment bureau اینو حتما ببین.دیوان محاسبات

اون دفعه ام کامل ندیده بودم.این دفعه ام نشد درست و حسابی بی پارازیتای خونگی ببینم...
آقای بابا وسطش زنگ زد که دسته چک رو پیدا کردی؟گفتم الآن که نمیشه دارم فیلم می بینم.خیلی خوبه .گفت حالا ضبط کن بعدا ببین ...گفتم آخه پیدا کردنش ممکنه مربوط باشه به دیدن این فیلم مخصوص  
(;   گفت: باشه....
و پیدا شد.باورمون نمیشد.نه من نه خود آقای بابا...چه قدر گشته بودیم!ینی به فیلمه مربوط بود واقعا؟!
جون به جونم کنم(همون "کنم" بقیه که از خداشونه من ماورایی بشم) باز آدم بشو نیستم باز دست به دامن غیر ماده میشم...اصلا یه آدم تنبل که گاهی تو کل کل روز هیچ کاربه درد بخوری نمی کنه ،چه جور می تونه مادی باشه؟!مجبوره...دنیای فوق العاده جذاب ماده مخصوص آدمای پر انرژی و پرکاریه که خیلی ام دوستشون دارم...ولی جزئشون نیستم :(

۱۳۹۵ بهمن ۱۷, یکشنبه

اول اولش غزاله بود که گفته بود خدا نیست.بعد گمونم daniel خیلی سال بعد...
من گفتم نمیدونم خدا چیه و هست یا نیست.ولی یه نظامی حاکمه که بعضی جاها دیدمش.daniel میگفت اون که تو میگی همه اش تصادف بوده و...من گفتم...اون گفت...آقای بابام گفت تو زودی گول حرفای daniel رو خوردی و...
بعدش گفتم :ببین "خودم"!حالا که نمیتونی تصمیم بگیری که تصادف کور بوده یا حساب و کتاب ،بیا کلا دور ماورا رو خط بکش برو تو دنیای ماده ی خالی.
اما هنوزم وقتی مشکلاتی سر می رسن که مربوط به خودم نیستن و دارن آدمای دور و برمو زجر میدن و دنیای ماده هم زورش بهشون نمیرسه....
می خوام دست به دامن همون "قانون"ه بشم...و این خیییییییلی بده...یه جور خیانت به "خودم" یه جور دروغ به "خودم".


پ.ن:البته یادم اومد که بعدها غزاله گفت یه نشونه خواسته و خدا براش فرستاده...اما بعدش دیگه نشد که بدونم هنوزم فک می کنه اون شاهین نشونه ی خدا بوده
1 hour ago