۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

دلتنگی

امشب دوباره مستندی که در مورد محمد علی شیرازی ساخته بودن رو پخش کردن...دوباره کلی غصه خوردم که چرا اشتباه به این بزرگی کردن و خودشونم خیال می کردن دارن بهترین و حتما" بهترین کار رو می کنن....اطمینان و ایمان خیلی گند و افتضاحه...یقین بدترین چیزیه که آدم میتونه دچارش بشه.....این یه تئوریه که تازگی بسرم زده...بابتش دیگه از تردیدهای خودم بدم نمیاد...
یه ماشینی آژیرکشان رد میشه .از بولوار انگار...
دلم خیلی تنگ شد ...برای اون دبستانها....برای کودکستان ...برای تالار...برای پارک...برای  دشت و جویبار...برای  بولوار سبز...برای خونهء میترا شمسی...برای میثم و مامان باباش ...برای خیابون شنی...برای سوپر مسعود...برای نخلا...برای اکالیپتوسا....برای ظهرا و بعد از ظهرای اون وقتا...اون دوتا خونهءگلی...یا آجری...همسایه های اولی که هیچکدومو یادم نیست.مامان اینا در رو قفل میکردن و ما رو تو خونه میگذاشتن و میسپردن به اونا..برای آذر خانم...برای صبحی که باهار گریه میکرد و به مامان میگفت بلد نیست با روبان یه گل قشنگ درست کنه و مامان از آذر خانوم خواست براش درست کنه...برای کفشای سفید چوبی باهار...برای کفشای سفید پسرونهء من...برای مبلهامون...برای دمپاییهای لا انگشتی نارنجیمون...برای اون دامنای لنگی راه راه مورب که یکیش بنفش بود و یکی سبز...برای بازیای عمو ولی اله...برای جوانان سفیدوژیان سبز...برای سفره هفت سینمون...برای سیل که اون دشت رو پر می کرد...برای دوچرخهءسبز زرد من و بنفش باهار...برای شب نشینی...برای چهارشنبه سوری...برای پیک های دبستان...برای همهءاون معلمها ...برای مامان....برای مامان....برای مامان.....برای مامان.....برای مامان....برای مامان.
بقول نانا،معنیش چیه؟آخه این چه وضعیه؟چه دنیاییه؟همه چی به این راحتی خراب شد؟
نمیفهمم.اصلا" و ابدا".اینکه شاه بد بوده رو نمیفهمم...نمیبینم...همه چی مث یه رویا یه خواب،یه خیال بود اونوقتا که...

۱۳۹۱ بهمن ۴, چهارشنبه

رضاخان

داستان "عفو عمومی" از مجموعهء ورق پاره های زندان انقدر قشنگ تموم شد که داستان بعدیش رو نخوندم...لابد باز چون یه عالمه نامه توش داشت و چون واقعی ام بود وچون از عشق بود...وخوب بود چون آخرین پارا گراف آدم رو به گریه مینداخت از بس که خوشحالت میکرد.تمام مدتی که می خوندم به یه پایان غم انگیز فکر می کردم...
باورم شده بود پایان خوب وجود نداره.اما پایان این قصه که واقعیم بود،خوب بود
این کتاب رو که می خونم دلم واسه رضاخان می سوزه.اونهمه خدمت اون وقت ....چرا همه شون آخرش خراب میشن؟
با تمام جنایتهایی که کرده ،برای من هنوز قابل احترامه....هم خودش هم پسرش

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

123

تنها شده ام...خیلی...خیلی...خیلی...تنهای تنهای تنها...میم  رفت که از شوهرش جدا شه،"ح"رفت که شوهرش اون سر دنیا درس بخونه...پلاس و توییترم دوباره تعطیل شد...ترم تموم شد...از صب تا شب با نانا سرو کله میزنم...باهار و مریم از دستم عصبانین......ی قهر کرده شاید...سعادت رو تو فیس بوک پیدا کرده بودم.براش یه نامه فرستادم.تو جواب نامه شماره موبایلشو فرستاده بود.غزاله هم همینطور.هنوز نگران باباشم.مامانش رفته بود پیش غزاله.
انقدر تنهام که گاهی هوس می کنم برم پیش آقای مکار تا کمی حرف بزنیم
دلم می خواست نانا زودتر بزرگ شه،انقدر بزرگ که بتونم جاش بذارم برم جاهای دور...پیش طاهره،فک و فامیلام، حتی بابای غزاله.باهار،مریم،نسرین....انقدر بزرگ که بتونم از مردن نترسم...
الآن سر زدم به وبلاگ شمس لنگرودی...عجب موسیقی داره وبلاگش.دلم نمیاد خاموش کنم برم و اینو یه گوشه ای نوشته بود روی یکی از دیواراش:

سر می روم از خویش

از گوشه گوشه فرو میریزم

وعطر تو

رسوایم می کند.


دارم کتاب بزرگ علوی رو می خونم:کاغذ پاره های زندان

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

122

روبروی خونه ای که توش زندگی می کنیم یه آپارتمان بی نهایت زشته.فقط ایوونش که روبروی اتاق آبانه و غرق گل وگیاهه قشنگه.آبان حصیر تراس جلو اتاقشو نصفه می بره بالا که بتونه ایوونشونو(ایوون!)ببینه.اما بغلدستش جدیدا"یکی دیگه ساختن.با نمای آجری قرمز...قشنگتره...من دوستش دارم و به آفتابی که هر روز روش میتابه حسودی می کنم....
پارسال بود گمونم که نگهبانش رو صُبا میدیدم که واسه خودش چایی میریخت و وامیستاد جلو پنجره و بیرونو نگاه می کرد در حالیکه بخار چاییش قاطی آفتاب اتاقش میشد....
طبقهءاول انگار آخرین کسانی بودن که اومدن ساکن شدن...هنوز که هنوزه پرده هاشونو نزده ان.فک کنم یه آقا و خانوم مسن(کَمَکی پیر) باشن.جای کتری و قوری نگهبان یه یخچال گنده اس...الآن آقاهه اومد دم پنجرهءباز تو آفتاب،بیرونو نگاه می کرد...روبروی خونهء اونا زمینهای شیبدار سبزی هستن با بوته های تمشک و اون بالا یه خیابون که یکطرفش درختای اکالیپتوسه و اونطرفش خونه های روی شیب....
به آبان میگم:الآن دوست داشتم میرفتم دم پنجره دستمو بالا میبردم و میگفتم سلام آقا!میبینین چه روز قشنگیه!وچه آفتابی دارین شما!
به آبان می گم آدما از دور خوبن .نه؟یه سری تکون میده که آره بابا همین که تو میگی ....داره با سی دی جدیدی از کارای "زبیگنف پرایزنر" لهستانی  حال می کنه...

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

121

مریم دعوا می کنه....عصبانی میشه ...من قهقه می خندم....اون نه...تا آخرش می خندم...اون تا آخرش ناراحته...انگار من چی گفتم.اما بعد از قطع کردن تلفن دیگه نه.خنده نیست...دلم می خواست الان ،همین حالا یه جائیو داشتم که فرار کنم.برم یه جای دور دور دور....
آدمای مذهبی زورگو هستن....خیلی زورگو.

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

120

باهار انگار باهام قهر کرده...دیگه مسیجی ازش ندارم..پریروزا زنگ زده بود و فقط با نانا حرف زد...

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

119

دیروز:
یه کم می ترسم که بگم.ولی دوست ندارم هیچ کاری بکنم که اون ندونه.سر شام میگم که رفتم یه سی دی فروش غیر از این پاستوریزه ها پیدا کرده ام و قراره اسم فیلمها رو براش اس ام اس بزنم تا برام پیداشون کنه.با خنده و شیطنت میگم.اما اون ناراحت میشه و چشماش اون شکلی میشه که وقتی عصبانیه و هی میگه چه کاراییه که تو میکنی!...خطرناکه....و....و...و...
   آبان میگه اینترنتی بخر.....
***
اسم فیلما توی یه مسیج تو موبایل ذخیره شده ان؛هنوز نفرستادمش...اون مرده واقعنم ترسناک بود...اما فقط ظاهرش
***
نانا میگه:ببین مامان!آدما فقط تو فیلما می میرن و دیگه خوب نمیشن...قبلنم گفته بود که هیچوقت نمیذاره هیچکدوممون بمیریم.میترسونه منو این حرفاش...
امروز:
بچه ها دوتایی تو خونه میمونن.میرم دانشگاه "میم"تا پایان نامه اش رو از استادش بگیرم وبراش پست کنم.هوای آفتایب عالی.هر چی که دوست دارم گوش میکنم.صداشو هر چقدر دوست دارم بلند می کنم.از دعوا و غرغر بچه ها خبری نیست.احساس جوانی میکنم.استاد "میم"خیلی تحویل می گیره.لابد "میم"تعریفای عجیب غریب کرده.... محوطهءدانشگاه پر از دانشجوی مضطربه...روی چمنا،روی نیمکتا،قدم زنان...ایام امتحاناتشونه...من بی اضطراب مسیری رو انتخاب میکنم که خوش منظره تره...
     اما وجدانم خوشحال نیست...
***
آبان پیانو میزنه؛من ونانا میرقصیم..وسطاش مسخره بازی در میآریم..نانا میگه یه چیزی بهت بگم؟ -بگو.  -بیا جلو.....محکم بغلم می کنه...منم میگم منم یه چیزی می خوام بهت بگم...وبازی اونو تکرار می کنم....میگم چه خوشبویی؟بوی بهشتو میدی...میگه:توام خوشبویی...بوی گل میدی...اصن می دونی چیه تو کلا" گلی....آبان باهامون دعوا می کنه...میگه زیاد حرف می زنیم...دوباره میرقصیم...آخ جون بالاخره یه ایرانیم زد:
نسرین!میخواستم هنوز تو مامان باشی و من بچهءکوچیک تو...مهربونم !مادری چقدر سخته!پس تو چطور اینهمه خوب مادری می کردی؟!من چرا نمیتونم مث تو...

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

این روزای من5

میگه چی شده؟صب مسیجای بهارو دیدم.چی نوشتی باز؟
وبحثمون شروع میشه
....
میگم مذهبیا اجازه نمی دن آدم فکر کنه.خیلی به خودشون مطمئنن
همهءمذهبیا همین جورن.از اول یقین دارن حق حتما"با خودشونه
اصلا"نمیشه باهاشون بحث کرد.باهار اصرار داره من اشتباه می کنم ومیخواد هر جور شده....
حق رو به باهار میده...
....
صداهامون بلند میشه
میگه:دین قوانینش فقط فردی نیست که تو میخوای قانونای خودتو براش اجرا کنی.
میگم :آها خودمون بلد نیستیم دزد رو چیکار کنیم بریم ببینیم اون موقع خدا به عربای اون زمان!چی گفته....
میگه:تو اجتماع نمیفهمی .آدمی که میگه نیاز به قانون دین ندارم .خودم میخوام دین بسازم ،فردا قوانین اجتماعی ام نمیپذیره.پله پله.
میگم:تو برچسب میزنی.همیشه.
میگه:سر قضیهءحجاب بهت ثابت نشد؟من گفته بودم..
-خب چی شده؟
-تو حالا میگی هیچیشو قبول نداری.من گفته بودم پله پله میخوای بری تا آخرش
...
ومیره که اهورا رو ببره کلاس
آشفته می دونی ینی چی؟

۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

این روزهای من2

یعنی میشه آدم خودش یه عقیدهء من درآوردی داشته باشه؟مث این:
خدا مدیر کل دنیاس.کاریم نداره به دنیاش.هیچ کاریم نداره با دنیا.اما یه روزی میاد برای به حسابا رسیدن.
اما نمیشه هیچ کاریم نداشته باشه.آقای بابا رو یه کسی به من داد.من حتی بهش گفتم نه نه نه مرسی اصلا".
اما دست من نبود.وبرای ادامهء من وجود اون لازم بود.آقای بابا یه اتفاق عجیب و غیر عادی بود

این روزهای من 4

راستش از مسیجهای باهار دارم کلافه میشم.از مسیجهاش اینو فهمیدم که چون پرستشش نکرده ام ازش دور شده ام،درکش نکرده ام و....


     اون و مریم و بابا یه جور با من برخورد می کنن انگار خودشون دستشون تو دست خداست یا داره لقمه میگیره براشون ومیذاره تو دهنشون واوناوهمینطور خدای بینهایت مهربونشون با ناراحتی دارن منو میبینن که تو رختخواب پر از آتیش شیطون دراز کشیده ام و دور و برم پر از مارهای زهر آگینه اما من سفت شیطونو چسبیده ام و...
نمیدونم اینطور هست یا نه.
انقدر میگن که باور کنم هست.

     نوشته بود بعد از دعاهای اون، کنکور قبول شده ام و همین قبولی باعث شده لذت وجود خدا رو بفهمه وخیلی ارتباطات از این مدلی
بدیش اینه که با باهار نمیشه راحت و آسوده بحث کرد.دیشب هی نوشتم و هی پاک کردم.آخرم پشیمون شدم از فرستادن.اون خیلی حساسه و هر حرفی ممکنه ناراحتش کنه  ،فکر کنه دارم بهش بی ادبی میکنم ،توهین می کنم یا....
همیشه مراقب بوده ام ناراحتش نکنم .الآنم باید همین کار روکنم.باهار فقط یکسال و نیم از من بزرگتره اما بیشتر وقتها نقش یه مادر رو برام داشته.من همیشه خیلی بچه ونادون بوده ام و اون همیشه خیلی بزرگ و عاقل....ودرواقع بهش مدیونم...

      اون واقعا"فکر میکنه من هیچوقت اینطورفکرایی نکرده ام.همین آقای بابا که برای من عین یه معجزهء بزرگ بود....چقدرم ازش فرار کردم.بسختی بهش گفتم "نه"حتی.و وقتی بدون هیچ جواب مثبتی......هنوزم وجود اونو تو زندگیم چیزی غیر از دنیا میدونم یه اتفاق ماورایی...من هیچکار برای داشتنش نکرده بودم جز اینکه بدون اینکه هیچکس بودنه-حتی خودش-اونو دوست داشتم...

     فقط الآن نمیخوام خدا رو از دریچهء همین موعظه ها نگاه کنم...نمیخوام هی بگم:خدا گفته،خدا خواسته،قرآن....من می خوام خدای دیگه ای داشته باشم.که فقط مال خودم باشه و دارم سعی می کنم پیداش کنم.مشغول فکر کردن در موردشم....
خدای من باید بزرگتر از این حرفا باشه ....

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

من و باهار

حالا که اون مکالماتو نوشتم باید اینا رم اضافه کنم:
مشکلات زیادی برای اون تو زندگی پیش اومده و اون از پس همه شون براومده؛مشکلات من کمتر بوده و هیچوقت حتی یکیشونم حل نکرده ام وفقط براشون غصه خوردم.
اون به همه کمک می کنه.نسبت به هیچکدوم از اطرافیانش بی تفاوت نیست.بهترین دوست،بهترین خویشاوند.همه رو هم عاشقانه دوست داره...من نه.
پر از احساس مسئولیته من حتی نسبت به بچه هام همچین احساس مسئولیتی ندارم
پرتلاشه .من تنبل
در برخورد با آدمای غریبه، آروم و متواضع وصمیمیه ؛من خشن و عصبی...


البته خودمو محکوم نمیکنم.خودمو دوست دارم.فقط دلم برای آدمایی که نباید بهم نزدیک میشدن و شدن میسوزه در حدی که براشون کریه کنم.

114

هم ظهر هم شب حین خوندن "سقوط" خوابم میبره وهر دو بار وسط دعوا و داد و بیداد آبان و نانا بیدار میشم....مث پینوکیو ،انگار پاهام سوخته ان...انگار پا ندارم...تو سرم یه عالمه حشره تند تند حرکت میکنن...وپشت پلکای بسته ام....قلبم چنان میزنه که تکونم میده....

این روزهای من3

این مکالمهء اس ام اسی تقریبا"حوالی اینجا شروع شد:
باهار:مرا بارها زندگی در هم کوبیده است.چیزهایی دیده ام که هیچگاه نمی خواهم دوباره ببینم.
اما از یک مسئله مطمئنم:هرگز روی زمین نخواهم ماند.
همیشه بلند خواهم شد و هرگز تسلیم نخواهم شد.

باهار:یادمه بچه که بودم هر وقت حرف از مهربونی خدا میشد با خودم فکر می کردم چه موجود مهربونیه که محبت مادری رو از 10 سالگی از من دریغ کرده؟
حکمت این نقصان رو کی و در چه سنی وچطور میتونه بفهمه؟

باهار:رنج از دست دادن مادر،چراغ راه زندگیم شد...

باهار:میشد تو اون چرخهءغفلت بیفتم ونبود مادر منو تبدیل به موجود حقیر و خودخواهی کنه...به خودم حق می دادم جواب بدی رو با بدی بدم...

باهار:بالاخره فهمیدم که این باارزشترین عشق رو از من گرفته تا وادارم کنه،تا مجبورم کنه عشق بزرگتری رو ازش بخوام و بگیرم و....هنوز نفهمیدم....این معنای انصاف و عدل بی پایانشه...قربونش برم

باهار:تمام کمبودی که من میتونستم بعنوان بدی فرضش کنم،ثروت و دانایی و توانایی بود....یعنی خوبی مطلق.

من:ولی اگه قرار بود دوباره از اول شروع کنه ،بهش می گفتم به هیچ دلیلی این بلا رو سر من یکی نیاره که هیچ نمی فهممش.

باهار:ماهیان از آشوب دریا به خدا شکایت بردند...دریا آرام شد.آنها اسیر تور صیادان شدند...آشوب های زندگی حکمت خداست...از خدا دل آرام برایت آرزو می کنم نه دریای آرام...!
دوستت دارم یه عالمه

من:ای خواهر(اینو تازگیا از نجمه یاد گرفته ام)!دنیا پر از دریای آرامه .صیادیم پیدا شه ماهیاش همگی تورشو پاره می کنن.دریای آروم بی صیاد،دل رو آروم میکنه دیگه.

روز بعد
باهار:سخنران اون مجلس می گفت:دلیل اضطراب های زندگی امروز فقط احساس مالکیت ما انسان هاست...ما مالک بچه هامون نیستیم.حتی مالک جان خودمون هم نیستیم...در حالیکه احساس می کنیم باید روز به روز داشته هامون رو بیشتر کنیم...مالک همه جانها و مالها و همینطور نویسنده همه تقدیرها خداونده...اگه خوشی می خوای،سلامتی می خوای از اون مالک مطلق بخواه

باهار:آیا ما از ته دل به مالکیت و قدرت خداوند اعتقاد داریم؟ اگر داریم چرا دل آشوب میشیم؟

من:مث میم (آقای بابای من) فکر نکن دارم لجبازی می کنم،ترس از خدا بیشتر از همه چی آدمو مضطرب می کنه،اتفاقا"هر چی مالک چیزای بیشتری باشیم،مضطربتریم.

باهار:بیتا جان واقعا"نمی خوای تو سن چهل سالگی خدا رو بشناسی؟
( اّّّّ لعنتی....اینجام...؟!.)

باهار:تموم حرفات حکایت از این داره که اون خوبی و زیبایی مطلق رو نشناختی
(اینجا یه کم عصبانی شدم.چون دیگه سرزنش بود نه بحث...پای چهل سالگی لعنتی ام اومده بود وسط...)

من:حق با توست.

باهار:خودش همیشه داره سناریو می نویسه که چطور بنده هاش رو به خودش نزدیک کنه....

الآن واقعا"یه سیگار می خوام
***

هیچکس نمیتونه کمکم کنه.با آقای بابا ونجمه حرف زدم.
آقای بابا خوبه.خیلی خوب.حرفاشم منطقین .من نه.هم بدم هم بی منطق.آخرش میگه چه فرقی میکنه...اینکه هست یا نیست.خودتو مشغول کن...خوشنویسی خوب بود...چرا ولش کردی؟...
نجمه هی کتاب معرفی میکنه
دلم می خواد با عمو عنایت و دایی سپهر حرف بزنم.نمیتونم.میترسم
دلم می خواد با یغما و دشتی حرف بزنم،نمیتونم
باور نمی کنم هیچکس باشه که بتونه کمکم کنه
یکیو می خوام که این روزای منو گذرونده باشه و بهم قول بده حالم خوب میشه
حتی دلم میخواد خدای باهار یه سناریو قوی بنویسه که ...
میدونم که نمیتونه همه چی همونطور که آقای کتابفروش مکار میگه مادی باشه وماورایی وجود نداشته باشه ولی اون ماورا هزاران فرسنگ با اونچه که من تابحال ازش میشناخته ام فرق داره...
انقدر این فکرا آزاردهنده ان که دلم میخواست هیچوقت نمیومدن.بهشون فکر نمی کنم اما میان.اونروز آقای کتابفروش....امروز باهارم....



۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

بازم ناتالیای خودم

پریشب ساعت 4 بود که «میکلهءعزیز» رو تموم کردم.اگه همون وقت ناتالیای نویسنده اش رو میدیدم بغلش می کردم .محکم...وهمچین میبوسیدمش که دادش در بیاد
خیلی دوستش دارم.انقدر که...خیلی...حیف که فقط مال منه...هیچکس دوستش نداشت...

مهران3

دلم برای یه درخت تنگ شده.یه درخت اکالیپتوس.کنار یه دیوار نسبتا"کوتاه کنج یه حیاط.آخ.خیلی میخوامش.اون مُرد...

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

110

قبلا"دربارهء خانم جیم همسایه طبقهء چهارممون نوشته ام.امروز تو مهمونیمون بهم گفت که دائیش پدر خانم رهنورد هفتهء پیش فوت شدن واون رفته بوده تهران.دختراشو دیده بود و برادر موسوی.خیلی تعریفا داشت که همه غم انگیز بودن...دوست داشتم منم با خودش میبرد به اون مجلس ختم...

این روزهای من1

نانا با آقای بابا میره دفتر.من میرم کتابفروشی.با آسودگی.دنبال "سقوط" میرم.دلم می خواست یه کتابفروش خوب پیدا می کردم و باهاش دوست میشدم.نیست.تو این شهر نیست.هیچکدوم شکل کتابفروش نیستن.مث اونی که تو شهر کتاب تهران بود.همه انگارکاسبن.دیروزش شهر کتاب بوده ام و سقوط رو نداشتن.حالا میرم کتابفروشی آقای مکار.هر دفعه میرم بهتره بگم با کلک مجبورم می کنه دوسه تا کتاب قطور دیگه بخرم.هر دفعه میگم:حقه بازکلک ،دیگه نمیام.اما باز میرم.مجبور میشم.
اما امروز خودش نیست .یه دختر جوون  آرایش کرده ویه آقای قد بلند...سقوطو پیدا میکنم.به دختره میگم نمیدونم این ترجمه اش خوب هست یانه...آقای قدبلند یه نظری میده و من طبق معمول همیشه (متنفرم از اینکارم) اعتماد می کنم.تا میام حساب کنم ،آقای مکار از راه می رسن وطبق معمول یه کتاب میگذارن روی کتابام.عکس استیفن هاوکینگ روی جلد کتابه...میگم:نه،نه.اینو نمیخوام.....اون با چشمای باز:چرا؟..-می ترسم.....آقای قد بلند با صدای بلند میخنده و میگه :میترسید تکونتون بده...میگم: من همین تازگیا تصمیم گرفته ام....تصمیم گرفته ام طرف این بحثا نرم.اذیت میشم...آقای مکار شروع میکنه....لهجهءعجیب و بدی داره...وقیافهءیه آدم بسیار حیله گر(قضاوتم روی ظاهر آدما همیشه غلطه)...اون میگه ومن میگم...از danielبدتره...وسطاش پرسید چند سالتونه؟(لعنتی....لعنتی...لعنتی).....آخراش من ساکتم و اون میگه.آدرس فیسبوک واینارم می خواست برای هدایت بیشترم.میگه منتظره تلفنی حتی اگه شده بعد از خوندن کتابا بهش خبر بدم که چی فکر می کنم درباره شون.و وقتی دارم میام بیرون به روش همیشگیش یه   پالون تعریف و تمجید دروغین میذاره رو دوشم.به اضافهء دو کتاب که نخواسته بودم...
آقای قدبلند میگه:من با همهء حرفای آقای...موافق نیستم اما میخوام بهتون بگم حتما"تو این مورد فکر و مطالعه بکنید.از دونستن نترسید.
تمام راه برگشت تا دفتر و بعد خونه رو مشغول اینم که چرا وقتی دیگه نمی خواستم برم دنبال همچین بحثایی،همچین جریانی پیش میاره برام؟

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

«میکلهء عزیز» از ناتالیا گینز بورگ عزیز

یک لحظه یاد ترانه ای افتاد که پدرش هنگام نقاشی کردن می خواند.این خاطره مربوط به کودکیش میشد؛چون دیگر سال ها بود که پدرش را در حال نقاشی کردن ندیده بود.
نه توپی،نه تفنگی،نه تانکی،نه فشنگی آه کارملا.
از پدرش پرسید هنوز هم موقع نقاشی کشیدن ترانه می خواند یا نه؛و او ناگهان متاثر شد وگفت که نه،دیگر هیچ ترانه ای نمی خوانم.تابلوهای جدیدش خیلی خسته اش می کنند و برای نقاشی کردن باید از پله ها بالا برود............ناگهان نگران شد و تصمیم گرفت از شر زن ایرلندی خلاص شود.به او گفت که دیگر تاریک شده و بهتر است به خانه برود.او نمی توانست همراهی اش کند چون برای شام جایی دعوت شده بود.زن ایرلندی به یک تاکسی اشاره کرد.پدر با عصبانیت گفت:همیشه تاکسی سوار می شود،چون او از دهکده دور افتاده ای در ایرلند آمده و آن جا مسلما"تاکسی وجود ندارد،دهکده ای مه آلود و پر از زغال سنگ و گوسفند.پدر،دست هایش را دور آنجلیکا حلقه کرد و با او وبچه اش قدم زنان به طرف خیابان بانکی،جایی که آنجلیکا زندگی می کرد رفتند.پدر شروع کرد به نق زدن دربارهء......
...دم در خانه که رسیدند به آنجلیکا گفت که نمی خواهد داخل خانه شود چون از اورسته ،شوهر او،خوشش نمی آید.به نظرش او مردی خودخواه و اخلاق گراست.نه آنجلیکا را بوسید و نه بچه اش را؛فقط لپ بچه را نیشگون گرفت و بازوهای آنجلیکا را فشار داد و از .....
......
همان طور که توی خیابان شلوغ و پر ازد حام رانندگی می کرد با خودش می خواند:«نه توپی،نه تفنگی....نه تانکی نه فشنگی»یکهو متوجه شد تمام صورتش خیس اشک شده است.خنده اش گرفت،بعد هق هق زد زیر گریه،بعدش اشک ها را با سر آستینش پاک کرد.نزدیک خانه یک قلوهء خوک خرید تا با سیب زمینی بپزد.همین طور دو بطری آبجو و یک بسته شکر.بعد یک روسری و یک جفت جوراب سیاه خرید تا توی تشیع جنازه پدرش بپوشد.
*****

کتاب گور به گور ویلیام فاکنرو خوندم.فضاهاش چقدر قشنگ بودن.پر بود از تابلوهای بی نظیر.اما آخر داستان حس خوبی نداشتی. هیچم خوشم نیومد بیشتر برای اینکه بابا رو وحماقت رو به یادم می آورد.بعدش بیگانه آلبر کامو هنوز دارم به مترجمش فحش می دم.مطمئنا"اون بی تقصیر نبوده.وچیزای دیگه...مث باران تابستان دوراس...
حالا فهمیده ام خلاف اونچه که فکر می کردم از ادبیاتم مث نقاشی و موسیقی و فیلم و تئاتر و....چیزی سرم نمیشه...فقط رمانهای نوجوان ها رو دوست دارم مث باورهای حقیقی ویرجینیا ولف و.......و کتابای ناتالیای خودمو و حالا گاهی همین رمانهای غیر ادبی مث بادبادک باز و...فهمیدم که بیسوادم
حالا دوست ندارم برم سراغ سقوط و کتابها همون گوشه افتاده ان....
این ح هم که آخرشم کتاب صد سال تنهاییمو پس نداد و رفت اون سر دنیا....دلم کتابمو می خواد

مهمانی


اون موقع مهمون دوست نداشتم.اونم اون مهمونا.واسه همین حالم خوب نبود.دستکش دستم نکردم و فر داغ حساب دستامو رسید.
روی دست راستم پر شده از رد سوختگی...پریروز حواسم نبود یکیشونو کنده بودم. وضع اون از همه بدتره. آقای بابا عصبانی میشه و میگه پس اون دستکشا برا چی ان؟
قبلنا موقع آشپزی خیلی دستامو میسوزوندم .تا مچ دستم....شوهرِ ب گفت شکنجه تون کرده ان ؟نکنه آقای باباتون داغتون کرده....
الآن اینجور حس می کنم.
سعی کردم اینجور نباشه .خیییلی سعی کردم به این فکر می کردم:میشد تو جای من بودی ؛من جای تو....ولی نشد ...حداقل اگه لحظهء آخر وقت رفتنشون اون مردک گُه .....حالم خراب شد....نتونستم به آقای بابا هیچی بگم...ینی سرطان به این وحشتناکی نتونسته باعث شه حس من در موردش عوض شه.از خودش بدم نیاد.از زنش حالم بهم نخوره...فقط دلم برا دخترش سوخت وقتی اومده بود دستشو بسمتم دراز کرده بود و داشت هی برای تشکر و خداحافظی جمله ردیف می کرد و من سرم پایین بود و نفهمیده بودم از بس که از دست اون مردک حرص خورده بودم....
آرزو می کنم دیگه نبینمشون ....