۱۳۹۳ مرداد ۴, شنبه

336

یه وقتی که هر روز می رفتم واسه نانا پوشک بگیرم یه قیمتی داشت وارزش پول به طرز سرسام آوری سقوط می کرد ،تو یه مهمونی یکی از خانوما که وضع مالی نسبتا" خوبی داشت و بچه هاش که  دو جوان بیست و چند ساله بودنم، وضع بهتر (البته از برکت وجود والدین بیشتر)؛از اوضاع اقتصادی خوب کشور گفت و اینکه یادتون نمیآد زمان جنگ چه جوری بود؟پودر لباسشویی گیر نمی اومد،قند،چایی...و...
***
وقتی تو خونهء بی آفتاب قبلی بودیم،تمام دنیا تیره و تار بود...تو خیابونا ،دیوارهای بلند رو فقط می دیدم وتعجب می کردم از مردمی که خوشحالن...دختر سایه از دستم عصبانی شد وقتی پایین پُستی که از بارون و طبیعت و زیباییهاش نوشته بود،من از بارون اسیدی و گرد و خاک غرب و جنوب و داغون شدن طبیعت به دست ما نوشتم...
***
داشتن و برخورداری ،آدمو شاد می کنه،خوشبین می کنه،......و برعکس نداشتن و محرومیت آدمو غمگین و بدبین می کنه.
حالا واقعیت کدومه؟
شاید قضاوت ما همیشه غلط باشه.قضاوتی که یه بیماری تیره اش می کنه و یه موفقیت روشنش.


۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

335

جر و بحث من وسایه ،زیر سایه یک پست اون که از بافت وحشتناکی گفته بود که وقت طلوع روی پشت بام خونه اش شوکه اش کرده بود(من واقعا"همینقدرمدل باب اسفنجی  اغراق آمیز راجع بهشون "خوب" فکر میکنم وگرنه همه میدونن دومیا چه اشتباهات بزرگی مرتکب شدن):
بیتا:حتی یزدم؟!فکر میکردم فقط نصیب ماست اینبافت های متراکمی که دیوار شده ان جلو نور.
میشه کاری کرد؟یه رضاخان می خواد این اوضاع.

سایه:تو بافت قدیمو دیدی بیتا جان....از صبح افسردگی گرفتم ...رضاخان و اسکندر و همه تفکرات بولدوزری با دلهای غمگینشون هرچی داشتن رو کردن نوبت دلهای مسیحایی و جانهای سازنده س

بیتا:یه بار دیگه ام سر این رضا جان طفلکیم چونه زدم باهات.منصف باش سایه جان!من نمی دونم داستان هایی که از جنایاتش میگن چه قدرش راسته.من فقط می دونم اگه اون نبود ما هنوز همونی بودیم که بودیم.فقط میشه سرعتش رو از جهت اون همه آبادی و خدمت در عرض یه مدت کوتاه با بولدوزر مقایسه کرد.دورهء پهلوی سازندگی کم نداشت اما الآن نزدیک 40 ساله که دل! و جان! دست به کارن که مملکتی که اونا اونجور شاد میساختن رو اینجور افسرده کنن

سایه:بيتا جان نظر من رو راجع به اين چل سال ميدوني كه ...نفي چيزي ديگر چيز را اثبات نميكند... من از مدرن سازي غير بومي معماري كه بافتهامون را به صليب كشيد ميگويم و گرنه قبول دارم كه رضا جانت از برخي جهات مورد ستم رقبا قرار گرفته و شخصا تا همين اواخر از خيلي از جنبه هاي مثبتش غافل بودم و ناغافل شدم الآن!!

بیتا:هنر در حرکته.نمیشد اون معماری همچنان ادامه پیدا کنه و نمیشه گفت اون روند ،روند اشتباهی بود.رضا خان کارهای ماندگار و بسیار عالی در زمینهء معماری از خودش به جا گذاشته و معماریی که اون بنیاد گذاشت هم استوار و محکم و علمی بود هم زیبا .با وجود تغییراتی که در جامعه به وجود آورده بود بایدم تو معماری تغییر ایجاد می کرد.وقتی خوب به کارایی که کرده نگاه می کنم ،فک میکگنم اون علاوه بر وطن پرست یه نابغه بوده.اگه یه کم در مورد سیر تاریخ هنر در ایران و جهان پرس و جو کنی میبینی که ایران متاسفانه فاقد شخصیت هایی بوده که شهامت تغییر و دگرگونی تو مسیرهایی رو که هنر طی می کرده داشتیم.رضا خان همچین جسارتی داشت.
دوم اینکه اتفاقا" مقایسه دورهءپهلوی با قبل و بعد خودش میتونه اثبات کنه که دوران خوبی بوده چون قرار نیست هیچ حکومتی بدون اشتباه باشه .
***
حداقل هنوز چنارهایی که دوطرف خیابونا کاشته بود زنده ان.ما که اینجا داریم.تو ایلامم چنارهای عصر پهلوی هستن هنوز...من که هر وقت رو پشت بوم برم و ببینم خورشید از پشت دیوارای بلند و زشت بیرون می آد دلتنگشون میشم که ما رو از فرش به عرش بردن ولی...

۱۳۹۳ تیر ۲۷, جمعه

گریز دلپذیر

گریز دلپذیر انا گاوالدا نرسید به شنبه یا دوشنبه.تموم شد.در حین خوندنش هی زندگیای امروز خودمون و روابطی که بینمون هس از نظرم می گذشت.داستان چهار برادر و خواهر بود که ارتباط عاطفی خیلی عمیقی بینشون بود و خاطره ها داشتن از کودکی و نو جوونیاشون و حالا که به حکم روزگار کمی دور افتاده بودن ،غمگین بودن و وسط یه مراسم عروسی دختر خاله فرار کردن و رفتن که زمانی رو با هم سپری کنن.
    من بیشتر به حکایت این وصل ها و جداییها و اثری که روی هم دارن(حرفای خاله زنکی)دقیق شده بودم. به اینکه چند خانواده هست که همچین رابطه ای بین بچه هاش باشه.تقریبا مث اونی که تو فیلم پری بود.کم.خیلی کم.اندک.صحبت ازعلاقه و محبت یا کمک و همراهی نیست. خیلی متفاوته با دوستی و صمیمیت...بعد خیلیا فک می کنن که خواهر یا بخصوص برادرشونو یکی اومده و ازشون گرفته(عین اون چه که تو کتاب نوشته بود)
خیلی ها حتی بعد از جدایی تحمل ارتباط نزدیک با خواهر برادراشونو ندارن و این حرف من رو تایید می کنه.متاسفانه ما بچه هامونو اونجور تربیت نمی کنیم که دوست باشن .البته بچهء اول رو.چون فقط اونه که می تونه این ارتباط رو بین خودش و بقیه ایجاد کنه.
      خلاصه اینکه از این وادیا اومده ام بیرون یا دارم سعی می کنم بیام اما آنا گاوالدا نذاشت

۱۳۹۳ تیر ۲۶, پنجشنبه

332

یه همسایه گیرمون اومده که خانوم از اهالی بندرعباسن و آقا اصالتا" گیلانی.اولین ملاقات چهارشنبه سوری بود که دوتایی از روی آتیشای کوچه ای که اون وقت مال اونا بود و حالا مال مام هست می پریدیم...اون شب خیلی خوب بود...حالا نمی دونم.منتظرم ببینم چی پیش میآد...نمیدونم دوست می شیم یا نه.بچه های شیرینی داره...وبرامون غذاهای جنوبی میآره که البته من خیلی دوس دارم و همه شم تنهایی می خورم...می دونم می تونیم با هم بخوریم و بخندیم و شلوغ کاری کنیم،اما گمون نکنم بتونیم با هم حرف بزنیم...
***
    دیروز رفته بودم  سالن ورزش کوچه پشتی...گفته بودم فقط می خوام تا یکی دوماه بدوم و دوچرخه بزنم...تازه با دستگاه های دیجیتالی...اما هزار جور بیمه و حق عضویت گذاشتن روش دادن دستم.بعدشم یکی از مربیاشون اومد کلی تو گوشم خوند که دستگاه های مکانیکی چه خبره و اگه احساس ضعف جسمی می کنم و ....باید برای استفاده از اون دستگاه هام اسم بنویسم.نوشتم...دوست نداشتم اما من خوب گول می خورم...خوبا...قبلش رفته بودم شهرِ کتاب. دوتا کتاب دیگه از آنا گاوالدا گرفته بودم که وقت دویدن بخونم...یه کمشم خوندم...خوب بود.هنوز عاشق دویدنم...مث اون روزا که بهم می گفتن تو راه رفتنم بلدی یا فقط می دوی؟درسته به سبکی اون روزا نیستم و پرواز نمی کنم مث اون روزا. خیلی اما با اون دستگاه ها نمیشه کتاب خوند...
***
برگشتن دم آسانسور ،همسایه رو دیدم که از پله میآد پایین.طبق معمول سرشو سوالی تکون داد چشمکی زد و پرسید چه خبر خانوم مهندس؟ گفتم ورزش...گفت:من رفتم .همه پولاشم دادم اما خوشم نیومد ولش کردم ...اینا خیلی افاده این و...و !چند وقت دیگه واسه خودمون ترد میل می خرن .پیاده رویم می ریم اون بالا ها. با همدیگه .با اون خانم ...گفتم من پیاده روی با این لباسا رو دوس ندارم...مانتومو نشون می دم...در حالیکه تند و فرز مث همیشه (مثل بچیگی های من)عبور میکنه و تند میره با خنده میگه حالا دسته جمعی باشیم هر جور دوس داریم لباس می پوشیم...
    ***
نمی دونم چطور تا شنبه صبر کنم و کتابها رو نخونم...تازه پنجشنبه اس...

۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

331

بعد از یه عالمه وقت شد که قفلی که اونا زدن رو در این اتاق رو باز کنم و دوباره بیام اینجا بنویسم.یه اتفاق خوبم توی اتاق منتظرم بود.
حالا از اون خونهء شش و نیم ساله اومدیم به این خونهء نوزاد.اینجا از سه طرف پنجره داره و از همه طرف نور...و هی نور و نور و نور.البته دوطرفش زمیناییه که هنوز ساخته نشدن و شاید بعدنا ...ولی حالا تا بعد.
وقتی داشتیم می اومدیم آقای بابا گفت که دلمون براش تنگ میشه یا یه چیزی توی این مایه ها.دل من تنگ نمیشه.اونجا رو دوست نداشتم.چون نه نور داشت، نه آسمون و نه باد( غیر از سال اول).البته همسایه های بی نظیری داشتیم .همسایه های خیلی خوب.عالی.اما « حتما"» باز میبینیمشون.
***
آخرین بار با نانا رفتیم که ریموت و آخرین کلیدو تحویل بدیم .غروب بود و کمی بیشتر.اول تاریکی ...که صدای آوازخون کوچه گرد همیشگی اومد...بهش سلام نکردم.زنگ طبقه چهارمو زدم و خواستم که نانا بیاد پایین.نانا که اومد ،پولشو که داد ،صداشو از تو ماشین شنیدم که می پرسید واسه همیشه رفتین؟نانا گفت آره.پرسید کجا؟نانا گفت اونور ...یادم نیست اون روز چرا اونهمه حالم خراب بود...فقط اون لحظه بود که فکر کردم دلم برای آواز خوندنش از اون فاصلهء کم تنگ میشه.برای اینکه من و نانا همه جا رو ساکت کنیم و به صدای خوندنش گوش کنیم و بعد که تموم شد براش دست بزنیم یه جوری که بشنوه...و همون وقت یاد رفتگر شب افتادم وقتی همه خواب بودن و فقط صدای جاروش بود و صدای حرکت تند آب توی شیب اون کوچه وقتی بارون شدید می بارید....اینا چیزایی بود که تو اون خونه داشتم و حالا ندارم...