۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

133

آخرای اسفنده.خانم کاف رو توی پارکینگ می بینم.میگه مهندسو از بالا دیدم.طوریش شده.با خنده میگم از سریالایی جنگل بالا می اومده که سیم خاردار پوست سرشو خراشیده....با خنده میگه: به کاف گفتم مهندس اهل عصبانی شدنم نیست که دعوا کرده باشه....

آخرای اسفنده.از صب تو سرم دعوا دارم با آقای بابا.اون مقصره.در مورد همه چی.خونه هم که میاد همونطوری ام.لابد ابریه هوا...میگه اینجوری احساس قدرت می کنی؟...میگم  بیچاره من که قدرتم اینجوریه...دعوا می کنیم...با صدای بلندبه هم بدو بی راه میگیم.اون به من میگه خودخواه بی مسئولیت...آخر اون گریه می کنه و بعدش میره بیرون.منم میرم تو اتاق و با خیال راحت یک عالمه گریه می کنم...

آخرای اسفنده.بابا زنگ می زنه.برنمی دارم...به نظر من بابا هیچی نمیفهمه.

اولای فروردینه...از تهران برگشتیم و مراسم مزخرف-بی نهایت مزخرف-عید دیدنی ،بهتر بگم دیدوبازدید عید رو به جا میاریم...هنوز قهریم...

اولای فروردینه...از جنگل برگشتیم.بچه ها پیاده میشن.میگه کارت دارم.بازم حرف....حرف...حرف...به هیچ جا نمیرسیم...هیچوقت به هیچ جا نمی رسیم...میگه بگو چیکار کنیم...راه حل بده...میگم:دیگه راهی نیست...تموم شده و درست شدنی نیست...زمان از دست رفت..

اولای فروردینه....شب...همه خوابن...ساعت 12 و بعد یک....یه جور بد بیدارم...بعدش دوباره گریه...میرم روی اون قسمت از هال که کف گرمه بدون هیچ زیراندازی می خوابم...زمین سفته و سرمو درد میاره سرمو میذارم رو دستم
شبای فروردین خوابای بد دارن:...یه چیزی چسبیده به کف پام...به نانا میگم برو کنار...که نبینه .که نترسه.با یه چیزی از پاش میکنمش...نیشم می زنه....تو خواب میگم مار بود.جای نیشش دو تا سوراخه...اما مار نبود...مانا گفته بود اگه تو خواب مار آدمو نیش بزنه ،ینی یه مالی رو از دست می دی...

اولای فروردینه...هوا ابری و گرفته اس...صفحهء ایمیلامو باز می کنم...خبری نیست؟....فانیز.عالیه.اولین باره که برام یه ایمیل می فرسته...اونم با خط خودش...میرم روی ابرا انگار و خورشیدو میبینم...



۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه

92

سایه  http://gahyman.blogfa.com/post-41.aspx  به سال 92 سلام کرده. کلی از امید و شادی وانرژی نوشته.لابد چون حیاطی داره که میتونه دست در دست پسرش توش رقص باران راه بندازه....
مانا http://maanaaei.blogspot.com/2013/03/blog-post_21.html  اما 92 رو زیاد تحویل نگرفته. گفته دیگه هیچی براش مهم نیست حتی با اینکه خونه اش با اون تصویر آبی-گندمی ،یک ربع فاصله داره.
من.....دیگه نمیدونم که هنوز هستم؟....

۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه

تنهایی

دیگه هیچی نیست که مزهءخوبی داشته باشه.که دلم بخواد بخورم...نه چایی...نه قهوه...نه کاکائو...نه شکلات داغ...نه کیک...نه بستنی نسکافه ای...
چشیدن دوبارهءطعم یه دوست رو می خوام که مزهءهمه چی رو برام عوض کنه...
خانم طوسی-صورتی دوچرخه سوار!چه زود رفتی

اسفند91

میم میگه آیدا بهانه می گیره
میگم نزدیک عید که میشه همه دیوونه میشن یه جورایی...بوی بهار انگار حال همه رو خراب میکنه.
بهانه گیر میشیم...ودیوونه

۱۳۹۱ اسفند ۱۹, شنبه

غربت1

اینروزا خیلی تنهام برای رفتن به خونهءواقعی یه دوست و خوردن یه چایی باهاش.
سلام حميده.خوبي؟دلم يه كم گپ زدن باهات رو ميخواست.ميخواستم بگم
گاهى احوالمو بپرس
گاهى از حال و روز خودت خبرى بهم بده.
راستش تنهايى بدجور ديوونه ام كرده.امشب فكر ميكردم شايد توام كه توشهر
خودت نيستى، ...بعد به خودم خنديدم...پيدا كردن دوست ورفيق توتهران زياد
سخت نيست.خيلى خوبه كه آدم يكى رو داشته باشه كه گاهى سرى به خونه اش
بزنه براى فقط خوردن يه چايى با هم.
گاهى سراغى ازم بگير.
به همسرت سلام برسون .


چند روز پیشترا که از خونه فرار کرده بودم و نانا رو برده بودم برای خوردن آفتاب،کنار دیوار یه باغ تو پیاده رو عریضش جری رو پارک کردیم.قرار بود اون بازی کنه و من یه کم طراحی.طبق معمول نذاشت.براش تیر کمون ساختم تا یه کم سرگرم شه.دفترو که گرفتم یه خانم دوچرخه سوار با رنگای صورتی-طوسی نگه داشت و یه کم باهام حرف زد...هم سن من بود ...شاید کمی بزرگتر....کاش یه چایی با خودم برده بودم....خانم طوسی صورتی!خیلی زود رفتی......