۱۳۹۴ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

۱۳۹۴ مرداد ۱۱, یکشنبه

410

باید برم سفر.من و نانا.خیلی دور نیست.برای من ولی سفرهای نزدیک نزدیکم  استرس دارن.فک می کردم همه همینطورن اما وقتی به nf گفتم تعجب کرد.
دو تا اتفاق خوب و عالی تو این سفر هست.اول سفر  دیدن مامانه و آخر سفر قراره برم با بچه های گروه خوابگاه اولی یه قرار بذاریم و بعد سالها ،همدیگه رو ببینیم.سعی می کنم بهشون فک کنم.اما مث اون تصویرا که چشمتو میبندی شروع به دور شدن از محدوده ی دیدت می کنن و هر چی سعی می کنی نگهشون داری نمی تونی میشه.اونا میرن و فقط یه صفحه ی تاریک می مونه
*****
دلم خیلی می خواد بدونم تنهایی هم اینهمه استرس و نگرانی و اضطراب داره یا این خاصیت زندگی جمعیه.این رفت و آمد های اجباری و زورکی و به دلیلی...اینهمه حرف و لبخند و احساس مسئولیت،گناه،....
*****
اگه "مرگ" در دسترس بود ،جمعیت دنیا الآن چه قدر بود؟