۱۳۹۳ آذر ۳۰, یکشنبه

377

سحر ندارد این شب تار
مرا به خاطرت نگه دار
(از بس که بی اینترنتم تازه به چارتار رسیدم...دیرتر از همه...اما...،سوخت و سوز نداره...خیلی دوسش دارم)

۱۳۹۳ آذر ۲۹, شنبه

امروز یه روز ویژه بود،اگرچه که غیر از چند لحظه،حسابی ابری بود .یکی از دوستای "لیلی" اومد خونمون و برامون زد و خوند.با سنتور.من مضحک بودم؛چون یه گوشه نشستم و هی اشکامو پاک کردم...این دوستای جدید هنری شو بار اول بود که میدیدم.با توجه به روحیه ی این روزای آبان ،زیادی آروم و مودب بودن
****

حضور باران تو خونه ی ما خوب بود.همه مون خوشحال بودیم.مث یه مهمونی سخت نبود.اونم از اهالی خونه ی ما به حساب می اومد.اما نموند.من فک کرده بودم پیشم می مونه،سه هفته تا یکماه.اما گذاشت رفت و دل منو حسابی سوزوند.تنها برداشتی که می تونستم بکنم این بود که اون یک هفته که اونهمه برای من خوب بود،به قدر کافی برای اون خوب نبوده .سینما،خیابون گردی،خرید،خونه و حرف زدن و...همه چی یه لذت دیگه داشت...اینو نوشتم تا منم تلافی کنم.

۱۳۹۳ آذر ۱۵, شنبه

"ب" هی مسیج می نویسه که بگه بذار زندگی اتفاقی باشه بین خودت و خدا و هیچ آدمیزادی نتونه اثری روش داشته باشه.
اما امروز وقتی بعد از نزدیک یک ساعت مکالمه تلفنی اصل "داستان" رو برام گفت دیگه خدام  رفت عقب که نبینه حالم چطور میشه لابد...
تمام مسیر تا سینما رو مث یه آدم مست (لابد)  مسخره بازی درآوردم...بقیه نمیفهمیدن غیر طبیعیَم!؟... تاریکی سینما جای خوبی بود که وسط مسیجای پر از شکلک و خنده که درجواب"ب" می فرستادم که مبادا بفهمه خبرش چیکارم کرده ،......
چرا باید برای خیانت کسی که سالها پیش مرده بود و دیگه دوستش ندارم گریه می کردم؟! دیگه چی ازش مونده بود؟!جز یک جسد تجزیه شده؟!
"ب" پارسال روز پدر کلی نصیحتم کرد که "پدر" بعنوان کسی که باعث بدنیا اومدن آدم بوده حق بزرگی به گردن آدم داره و پیغمبر اینو گفته و....راضی نشدم...چرا "ب" از بابا قطع امید نمی کنه؟ شاید اگه با هم ولش می کردیم و می رفتیم ،.........(انگار خودمم خیلی ناامید نیستم!نع هیچ شایدی اونو برنمیگردوند...مث مرگ...مث تغییرات شیمیایی)
به "ب" نوشتم میخوای با بابا مردونه حرفاتو بزنی؟مگه اون از مردونگی چیزیم سرش میشه؟! نوشتم بهش امید نداشته باش چون وقتی ناامیدت کرد اذیت میشی...

۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه

374

انگار سال ها تو این دنیا نبوده ام و تازه به دنیا اومده ام...ستاره ها،آسمون ،آفتاب و ماه،تغییر رنگ برگها،...همه اش تازه و غیر قابل باوره...ابرا،ابرا،ابرا!از همه عجیبتر ابران...ازشون متنفر بوده ام...پریروزا که هفت صب تو سکوت صبح نشسته بودم که اون نمایش عجیب آسمون شروع شد،فکر کردم چرا برای شازده کوچولو حرکت ابرا روی سر سیاره اش به اندازه ی غروب آفتاب جالب نبود؟...و دیروز تو خیابونا منظره ی ابرایی که اونهمه پایین اومده بودن  و تو زمینه ی کوههای پاییزی با همون تراکمی که تو آسمونن روبروم نشسته بودن،نمیذاشتن حواسم به ماشینا و عابرا و جاده باشه...
اما سالهاست که همینجا زندگی کرده ام...ممکنه که همه چی اینهمه عوض شده باشه؟شاید با دنیا و خالقش قهر بودم،شاید اینا بوده ان اما من قهر بوده ام...چشمامو بسته بودم و سرمو کج کرده بودم و با یه صورت اخمو رو به دیوار ایستاده بودم...
حالا اما میترسم...یکی از دانشجوام دیروز میگفت از همه چی میترسه...از بیماری ،از درس و دانشگاه ...ویه بار گفت اینجا تنها کلاسیه که من توش استرس ندارم(چون این یه کمی خوشحالم کرد مینویسم وگرنه جاش اینجا نبود؛..چرا بود...بچه ها تو دانشکده ام پشت سر هم خوشحالم میکنن...و "پیلاتس" رو پیدا کرده ام که میبرتم به یازده سالگی،کلاس ژیمناستیک،صاف و راست و منقبض...