۱۳۹۲ مهر ۵, جمعه

210

یادم نبوده که 5شنبه کلاس ارتقاء پایه داشتم اونور شهر...یک ربع از کلاس گذشته بود که یادم اومد...با چه وضعی از بین کامیونا و ماشینای وحشی خودمو رسوندم...همون آقا خوبهءدو سال پیش  بود...دکتر شیبانی...یه کم مث خانم نون ه...گذروندن این کلاسا با یه جور عذاب وجدان همراهه...هیچیشم نه دوست دارم،نه میفهمم...مجری یا مالک یا ناظر؟کدوم یکی مقصرن؟اصن به نظر من همه....نه واسه اینکه ساختموناشون فرو میریزه ؛واسه اینکه ساختمونای زشت میسازن...و من که دلم میخواس از اون خونه های تو مهران و خرمشهر طراحی کنم هیچ نتونسته ام...قرار نیست طراحی کنم،نظارت کنم یا مجری یا مالک بشم  ،واسه همین ارمغان رفتن به این کلاسا عذاب وجدان وخستگی مفرطه...آقای مدیر گروه و بعضی همکارام هستن...همه اش لوس بازی و بهتره بگم دلقک بازی و غش غش خنده...مردا تو جمعهای چهار پنج نفره شون ،اینو بهتر از هر کاری بلدن،حالا که ده دوازده نفری بودن...قبلنا به این کارشون حسودیم میشد،حالا نه،چون شورشودر میارن...همهء حرفای استاد واسه همه جالب و مهمه...جز من...اصلا" اصلا" اصلا"...منظرهء محوطهء دانشگاه آزاد با اون ابرای پنبه ای حیفن...من پرده ها رو کنار میزنم...استاد میگه سال هفتاد این دانشگاه تو یه پاساژ بوده که.....
****
یادمه که جمعه باید برم کلاس و امتحان...خیابونا خلوتن...باید برم اونور شهر...اون ور کمربندی..با محسن نامجو رفتیم...با هم می خونیم:ای ساربان کجا می روی؟...لیلای من کجا می بری؟.. .وقتی میرسم تا برسم به کلاس تو محوطه یاد روزایی می افتم که اینجا تدریس داشتم...یادم اومد دو بار از دو تا کلاسش قهر کردم رفتم..... از بس که دانشجوهاش بد بودن...اولین ترم بود که دانشجوی بی کنکور گرفته بودن...کلاسای پنجاه نفری اونم هندسه...سالها بود دستشون به یه کتاب نخورده بود بعضیاشون...کنکور داده هاشونم بدرد نخور بودن...دخترا خوب بودن اما تعداد دخترا ناچیزبود...فقط دلشون می خواست دلقک بازی در بیارن و با صدای بلند بخندن...خندیدن معلومه که خوبه...کلاسای من همیشه پر از خنده ان،اما اونا شورشو در میاوردن...مردا اینجورین...بعدش هر چی گفتن درست کردیم،جمعیتو کم کردیم،نرفتم که نرفتم...
با یه نفر دوست شدم...از بچه های دانشگاهمون بوده...چند سال بعدِ ما ...بهم گفت ترم بعد برم دانشگاهش درس بدم(گمونم مدیر گروه بود)...جای خوبیه دانشگاهی که هست...ینی خوشمم میاد از اینجا که هستم در برم...منم آدرس چند تا پیتزایی،ساندویچی رو واسه بچه اش براش نوشتم...سر امتحان جوابا رو از دست  هم نوشتیم...امتحان ساده بود ولی عجییب دلم میخواست اینکارو بکنم...از لج این کارمند نظام مهندسی...خیلی ام مزه میده:بیست و هفت ،جیم...سه کدومه؟ ...این روزا کارای عجیب غریب میکنم و نمی دونم چرا...شایدم این دست من نبود...اون یه نوزاد داشت و باید قبول میشد....مطمئنم "زن" هایی که یه نوزاد دارن  حتما"تو این امتحانها قبول میشن...ینی دیده ام که میگم...
خودمو گم کزده ام...اون دختر کوچولویی که ط عکساشو برام فرستاده بود رو حتی نمیشناسم...که اومده بود جلو و زبونشو درآورده بود...که شکلک در آورده بود.....

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

207

استاد نقاشی آبان به تازگی سفری داشته به خارج از ایران ودپرس و افسرده،طبق معمول ،برگشته...
کلی تعریفا کرده بوده برا شاگرداش،...
من از این یکی خیلی خوشم اومد که گفته بود،من فهمیده ام که ما اصن تا حالا زن ندیدیم...ینی اگه خوب فکر کنین یه حقیقت خیلی عجیب غریبِ تلخِ غیر قابل باورِ...اصن همه چی...

...،دیدش که پشت پنجره،از همیشه م خالی تره...

رفتم فیس بوک یه عالمه ایلامی ناشناس رو زیر و رو کردم رو زمینهء موزیک "اسکادران عشق"...بیشتر، عکساشونو
...و دلم برا اون خاک خشک تنگ شد...
دلم واسه شهر ایلام تنگ نمیشه؛اما واسه کوههاش،واسه دشتاش،گندمزارای طلاییش،روداش،خاکش،رنگ برگ درختاش و آسمونش، دیوارای سنگی،گلای وحشی،چناراش،سنگاش،واسه سایه اش،واسه آفتابش،واسه خیابونایی که آخرشون کوهه...واسه مامان ومامان جان...واسه فرشته،واسه طاهره،واسه میترا، واسه آقاحاجی،بابا حاجی،عموام،فامیلای مامان،واسه دبیرستان ودبیرامون و ریاضی،واسه نادی،خالدی،قره داغی،آقایی،یزدانی،...واسه ،عسلش،کره اش و پنیرش،فلافلای کنار پارک...
دلم واسه ایلام هیچ تنگ نمیشه...

(ویرایش نشده)

نوجوانی


۱۳۹۲ شهریور ۲۹, جمعه

204

تو سرزمینی زندگی میکنیم که همه چی انگار خواب و خیاله...و واسهءهمینه که همه چی رو میشه باور کرد...
هشت سال پیش شبیه یه کابوس بود و حالا همه چی مث یه خواب خوشه...از بس که تو اون کابوس زندگی کرده بودیم که هر خبرخوبی غیر قابل باوره ؛انقدر که به خودم میگم ینی دارم خواب می بینم؟!

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

۱۳۹۲ شهریور ۲۷, چهارشنبه

202

دلم میخواد سین رو ببینم.ومامان و باباشو...وخواهراشو...آلبوم عکساشو برای دیدن عکسای مهران...وبرای دیدن اینهمه سال فاصله اما جراتشو ندارم...به هیچ عنوان...فاصله ها ما رو چه قدر دور کردن!
شکل مامانش شده.ریزه،جذاب با موهای خیییلی پرپشت...اما حالت صورتش مهربونه...از مامانش یه صورت اخمو یادم مونده...از باباش یه لبخند...حالت صورتش مال باباشه...

201

من میگم صد در صد موافقم با اینکه این یه حکومت مردم سالار دینیه.ببین "مردم" هر کار دلش می خواد میکنه.خونه های سر به فلک کشیدهء داخل جنگلو ببین....کاربریای فضای سبز و ببین که با آپارتمانای 6-7 طبقه پر میشن.دیگه جز خیابون،ساختمون و یه کمی پیاده رو کم کم هیچی دیگه نیست(اسمشم همین "مردم"بیسواد روز به روز احمق تر میذاره آبادی!)...درختا رو ببین که قلع و قمع میشن...پاکت آبمیوه شم پرت میکنه هر جا که دم دستش بود...اصن بابا راس میگفت...الآن دیگه همه چی دست "مردم"ه...کسی براش تعیین تکلیف نمی کنه...اگه اون حکومت دیکتاتور قبلی بود اجازه می داد حتی یکی از این اتفاقا بیفته؟...نه ...چون نمیذاشت "مردم"هر کار میخواد بکنه
اون میگه این هرج و مرجه(چون اونه اینو میگه.اگه من بودم میگفتم خرتوخر)...نه دموکراسی.نه جمهوری...
من میگم چه فرقی می کنه مردم سالاری با هرج و مرج؟!
***
دلم میخواس به دست و پای این "مردم"ِ سالار می افتادم و میخواستم رحم کنه و دست از کشتن "من" برداره...راستش اینه که دلم میخواس زورم میرسید این "مردم" رو می کشتم...و اسم حکومتو میذاشتم حکومت قانونِ غیرِ.....اگه گفتین؟...من که زورم نمیرسه...

۱۳۹۲ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

200

بابا و بِیبی

الآن بیدار شد و آب خواست...بعد با چشمای بسته آب رو سر کشید...خرس کوچولوشو بغل کرد و خوابید...ینی چی بگم بهت؟چه جوری بلد بودی بچه ها رو این شکلی درس کنی؟معرکه بوده کارت...عالی...حرف نداره...دوسِت دارم که دوتاشونو دادی به من...

۱۳۹۲ شهریور ۲۰, چهارشنبه

198

http://shamselangeroodi.persiangig.com/audio/shamselangeroodi-dar-shab-ahangsaz-kamranerasolzadeh.mp3/download

وبازم از فانیزم....

***
الآن سایه مسیج داده که از اومدن معصومه ابتکار خیلی خوشحاله...مث خودش بگم:جون تازه گرفته...واز لابلای سطرای دستخطش یه چیزی که اسمش خوشحالیه میره زیر پوست صورتم....وشمس میخونه:
....از که بگیرم گل من از تو نشانه؟ ....از چه نباری،بر سر کِشتَم   ؛     همچو کویری گشته بهشتم......
اگه سایه و فانیز اینجا بودن هر دو شونو دو تا ماچ سفت می کردم...مدل نانایی

197

...تو این سالها من پنجاه و یک بار قهر کرده بودم لابد.آخرین بار فروردین نود و دو بود...و هر بارم اون همهءخورده شیشه ها رو از رو زمین جمع کرده بود ...این یه سنت بود.باید می دونستم که این همون آقای بابای خودمه...
     همیشه دلخوری من بی سر و صدا،بدون دعوا شروع میشد.اون زود می فهمید.مدتی صبر می کرد و صبرش همیشه بی جواب می موند.بعد می اومد واسه حل مشکل.حل مشکل به دعوا ختم میشد و دعوا ها هیچوقت نتیجه ای نداشتن...هیچوقت نه اون قانع میشد،نه من...اما قهر تموم شده بود...
این بار اون آقای بابایِ من نبود ...اینو اون روز که نانا رو می بردم پارک تویکی از کوچه های شهرفهمیدم.وقتی تو کوچه یه ماشین آشنا داشت دور میزد و باید توقف می کردم.اون ماشین دور زد و منم راه خودم رو رفتم ...گمون نکنم اون روز رو هیچوقت فراموش کنم که مث دو تا از آدمای این شهر از کنار هم گذشتیم...با همون نگاه غریبه ها...برای اولین بار،نه لبخندی،نه سلامی،نه شکلکی....



تمام افسانه ها قواعد خودشان را دارندوشاید تفاوت یک افسانه با افسانه ی دیگر در همین قواعدشان باشد.لازم نیست این قواعد را بفهمیم فقط باید به آن ها عمل کنیم وگرنه قول و قرارها عملی نمی شوند.
وقتی کسی با کمک سحر وجادو به کشور رویایی فوق العاده زیبایی رفته باشد پس باید شرایط را ،هرقدر غیر قابل درک،رعایت کند.....

(پاره هایی از کتاب «دختر پرتقالی»نوشتهءjostein gaarder)

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

196

proof
 gwyneth paltrow
anthony hopkins
jake gyllenhaal

195

چند روز پیش که نانا و نگار اون پشت بازی می کردن ،نانا یه دستمال کاغذی آویزون کرد از شیشهء سمت خودش به عنوان "پرچم من".حالا هر وقت پیاده میشم ،میبینمش و به فکرم میرسه که باید درش بیارم...اما دلم نمیاد...تو این دنیای نکبت که هر روز مهمترین عنوان خبراش،جنگه؛اون پرچم سفید که دستهای کوچولو و تپلی پسرکم گذاشته اونجا،روزی چند بار تو گوشم این واژهء غریب رو تکرار میکنه:"صلح"

194

زندگی مث یه کابوسه...کابوس جنگ،مرگ،دیگران...جنگ،مرگ،دیگران...جنگ،مرگ،دیگران...

۱۳۹۲ شهریور ۱۸, دوشنبه

193

-با "میم"(مامانِ همکلاسی زبان نانا)رفتیم بیرون...اول پارک لادن،بعد زمینای کشاورزی و دامداری باباش وبعد شام بیرون.با بچه ها...بابا و داداش هاش،مث خودش خوب بودن...از اون خیلی خوبا...یه گوساله دیدیم که صبح دنیا اومده بود..."میم"به شوخی نقل قول کرد از کسی که تنها وقتی که از تولد دخترا خوشحال میشیم ،وقت تولد یه گوساله(یا حیوون)ی ماده است.داداشش گفت که از نه تا گوساله که تازگی به دنیا اومده ان حتی یکی ماده نبوده...
     یه عالمه حیوون دیدیم:مرغ و خروسای جور واجور،اردک و بوقلمون ،سگ و گاو،طاووس ومارمولک...نانا از همه میترسید...
    اونجا پر بود از بوی حیوون.انقدر نفسم رو نگه می داشتم که سرم سنگین شد.و راستش اینه که درب و داغون بود...ینی تروتمیز نبود .حتی روستایی و زیبا هم نبود...اما عالی بود... منظره هایی که دیده میشدن، عالی بودن......وبرخوردشون با ماعالی بود...حسی که به آدم میدادن،فروتنی،تواضع و مهربونی واقعی بود...بخشنده هم بودن...وما همراهِ همهء پرهای طاووسشون ویه ظرف شیر خوشبو خداحافظی کردیم...
ارتباط "میم"و دخترکوچولوی باهوشش با خانواده اش ،عاشقانه بود...
یه چیزایی هست که آرزو می کنم و هرگز عملی نمیشن ،چرا؟چون آدم بی اراده ای هستم.چون اعتماد به نفس ندارم...یا شاید دیگه حال دیوونگی برام نذاشته روزگار...."دوست داشتم" شمارهء آقای مدیر گروه رو میگرفتم و میگفتم:شما واسه من آخر درس گذاشتید ولی من نمیام...خودتون ضرر میکنید...بعد به داداش و بابای "میم" میگفتم باید بذارن بیام تو این مجموعه شون کار کنم...ونانا رو هم با خودم می بردم تا حسابی هوا و آفتاب بخوره...اگه اینو به آقای بابا میگفتم،حتما"میگفت دووم نمیآری...وراست میگفت لابد...اما حتی اگه یکهفته هم بود،می خواستمش...
*****
-اینجا رنگ نیمرو شده تو یه ماهیتابه تفلون...از اون تخم مرغ خوبا...
****
دلم واسهء همهء زن ها میسوزه...زن ها تو کشورایی مث خودمون....یا مثلا"تو زامبیا
اینو تو وبلاگ هفت شهر عشق خوندم:
آرزو دارم مردان ايراني ازخودپرستي دست بکشند وبه زنها اجازه دهند که استعداد وذوق خودشان راظاهر سازند.
    به اميد آنروز،فروغ فرخزاد- اهواز

۱۳۹۲ شهریور ۱۵, جمعه

192

توسایهءدیوار کوچه پارک کرده ام منتظر نوبت دکترم...چه کوچهء خلوت و خوبی!خوب شد ماشینو نبردم تو پارکینگِ نانا وگرنه باید به آقای پارکینگ ،کلی توضیح میدادم که چه دکتری می خوام برم و چرا...دقیقا"...
     روی یه دیوارسفید ،با یه خط سیاه ضخیم پنجره ها و آجرهایی کشیده شده...یه آقایی کمی دورتر داره ماشینشو تمیز می کنه...دیشب خواب دیدم کسی نانا رو دزدیده بود ...اذیتش کرده بود...نانا رو پیدا کردم اما ساکت بود و....کاش زودتر از این خونه میرفتیم...کاش قولی که آقای بابا داده بود ....قول داده بود اول مهر تو اون خونه ایم...اما نشد.
    بحث ها خسته ام میکنن دیگه...شاید به بقیه چیز یاد بدن.به من نه...گیج تر میشم...دونستن فقط به آدم میفهمونه که هیچی بلد نیست.چی میگن اصن..من نمی خوام هیچ ایدئولوژی و جهان بینی داشته باشم.همه شون برن گم شن.بعد از اینهمه بشر لعنتی به هیچی نرسیده....
     می خونه :رسوای زمانه منم،دیوانه منم...همین خوبه...همین...ده دقیقه دیگه به نوبتم مونده...اما میدونم اگه برم باز معطل میشم.با اون آقا دکتری که هنوز نیومده بود و با اون اتاق انتظار شلوغ.دیروز سایه مسیج داده بود که حضرت علی گفته که یعنی از گره های کوری که باز میشن واز عزم هایی که میگسلند(بقول خودش)وجود خدا رو دریافته یا خدا رو شناخته.همچین چیزی.اما خدای عزیز دلم !قبول کن که گره های کورباز شده خیییییلی کمترن از عزم های گسسته....بهتره که همه اش گردن خودمون باشه تا نسبتش بدیم به تو...به نفعته آ...
     ...فانوس بزرگ عشق تو بی فروغ بود،حرفای قشنگت،مثل خودت دروغ بود...ینی حیف نبود این "نلی"موش موشی رو فرستادین رفت که اون کله پوکای نادون بیان میز گرد و سخنرانی و....
     رفتم دنبال کفش نانا اما سر کوچه اش موجودی کارتمو چک کردم دیدم نمیرسه...نمیدونم چند نفر اینروزا مث من بی پول شده ان؟تو این روزا که قیمت همه چی سرسام آور بالا رفته...سالها بود بی پول نشده بودم...مزه شو داشت یادم می رفت...تو مطبم یه آقایی با برادرش،با یه حال و روز درمونده ای اومده بودن به منشیه می گفتن آخه ما از کجا باید میدونستیم هزینه ااش میشه سیصد و نمیدونم چند هزار تومن؟...
     خیابون پره از آدمای شیک و پیک...نمیدونم حرف زدن باهاشونم چنگی به دل میزنه؟تصمیم میگیرم به آدما نگاه نکنم...اما مغزم خالیه...تمام شعرایی که حفظ بودم از سرم پریده ان.قوهءتخیلمم از دست داده ام.
(چند روز پیش)

۱۳۹۲ شهریور ۱۳, چهارشنبه

191

از جمعه تا امروز میشه چندروز؟چهار روز...و معلومم نیست تا کی طول میکشه....اولین باره که هیچ حرفی نمی زنیم...پیش اومده بود که طولانیترl بشه اما حرف می زدیم...علتش اینه که این دفعه اون قهر کرده و دفعه های قبلی من...
امیدوارم هیچکس هوس اومدن به خونهء ما به سرش نزنه یهویی تو این روزا...
      اینطوریه که میرم تو اتاق خودم و درم میبندم و ضبط صوتمم میبرم..."هُمدنگ" برا این روزا خیلی خوبه...واسه اینکه بگم معلومه که من مال یه جای دیگه ام که خیلی ام خوبه...و هیچ جاش رو حفظ نیستم غیر از کلمهء "بزران "ویه تیکه ای از سیت بیارم":ژیره کوفتم،ژیره بیختم،گرت ژیره وم نشس....که اونم به خاطر اینکه قدیما مامان میخوندش حفظ شده ام.
      یاد اون زنای لر می افتم که کنار هم نشسته بودن ،دست می زدن ومیخوندنش.فک کنم توفیلم گل افتو بود.....یکی از قشنگترین مراسم دنیاس.مث رقص کردی...

http://www.javanemrooz.com/music/player.aspx?ID=7217


****

وقتی به "میم" میگم که دوستش دارم وبرام مهمه،میترسم...نه اینکه دروغ گفته باشم،اما من آدم قویی نیستم...یا مثلا"یه آدم مسئولیت پذیر...

۱۳۹۲ شهریور ۱۰, یکشنبه

یا اینجا...

بابا وبِیبی

اینجا مثلن...؟

بابا و بِیبی

                   

188

یه بشکن بزن :تق...و بعدش یه جای دیگه باشم...دورِ دورِ دور...بی هیچ صدایی...بی هیچ نصیحتی...بی هیچ سدی...آزادِ آزادِ آزاد...طوری بشه که برا هر تصمیم ساده ای که میگیرم نجنگم...تهدید نشم به عقوبت تلخ...
«میم گفته به بیتا بگین از من عبرت بگیره»...«ثواب داره»...«تو فقط همه چی رو انکار میکنی؛خون رو که نمیشه انکار کرد»...«دشمنی رو بذار کنار»...
بزن...بزن...بزن...بزن...بزن...بزن....بزن...
*****
نانا پای تلفن صداشو میاره پایین و به محمد میگه حالا انقدر گیر میدم بهشون،انقدر میگم تا مجبور میشن بیارَنَم...