۱۳۹۲ اسفند ۸, پنجشنبه

پلهء آخرِ علی مصفا رو دیدم.
لیلا حاتمی می درخشید.
لیلا حاتمی یه معنیه.یه بازیگر نیست .برای من البته.مث اون وقتی که اومد گفت همه اش شد تشکر ! و اونوقتِ انتخابات که رفت چند جمله حرف بزنه وحرفایی زد که شگفتزده ام کرد وآخرش اشکاش نذاشتن حرفشو بزنه.....

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

290

میوه ها رو می ریزم تو یه کیسه ...نانا میگه اگه معلمم پرسید چرا دیر اومدی میگم تقصیر مامان بابام بوده که...حرفشو قطع میکنم:نه عزیزم.من امروز خودم گذاشتم که بخوابی و بیدارت نکردم.دیشب دیر خوابیده بودی...میگه ولی دلیل واقعیش اون بوده...میگم :نه اگه زود بیدارت کرده بودم خب رفته بودی دیگه.میگه ولی من هشت و نیم بیدار شدم...میگم خب آره دیرتر شده اما دلیل اصلیش این بوده که خواب بودی.تازه بعضی چیزا رو نباید به دیگران گفت.بعضی چیزا باید تو خونواده مون بمونه.می تونی راجع بهش با خواهرت حرف بزنی...فهمیدی؟میگه آره...فهمیده.نانا عجیبه ومتاسفانه!همه اینو سریع می فهمن.دوست ندارم...نمی خوام بچه ها توجه ها رو جلب کنن.
تا در کلاس می رسونمش.ازش می خوام ببخشدم .میگه که بخشیده...و راه می افتم به سمت اون محله ای که اون وقتا که آقای بابا اداری بود تعریفشونو می کرد.خونه هایی که وقتی بارون وطوفان راه می افتاد باد از درز پنجره هاشون میپیچید توی تنها اتاقی که داشتن وحتی گاهی نصف سقفاشون میریخت و...
همین الآن بگم این هرگز یه کار خیر نبود...اون میوه هام روی هم شاید دو کیلو هم نمیشدن...فقط می خواستم از دستشون خلاص شم...نرسیده اون طرف بولوار یه زن چادریو دیدم با یه گونی بزرگ سفید رو دوشش.گفتم خودشه.همون وقت اومد به سمت اینطرف خیابون.جایی که من پارک کرده بودم و نگاهش می کردم.شیشه رو دادم پایین و رفتم به سمتش.دنبال کلماتی بودم که مناسب باشن:سلام خانوم.بارتون سنگینه من می خوام سنگینترش کنم...میشه بمن یه کمکی بکنید اینا رو به یه نیازمند برسونید.کسی ازمن خواسته...تمام مدت با لبخند نگاهم می کرد.قدبلند بود با موهای حنازده ،و چشمهای قهوه ای...با صدایی که اما اصلا" غمزده نبود گفت هیچکس به اندازهء بچه های یتیم من نیازمند نیست.میبرم براشون بخورن.
میدونو که دور میزدم دیدمش که تو ایستگاه ایستاده بود.دوباری بریدگیو دور زدم و خودمو رسوندم.کنجکاوی بود یا شاید کار خیر!سوار شد...میرفت به شلوغیای وسط شهر.همهء راهو از کوچه پس کوچه های خلوت می رفتم.حتی نتونستم یه سوالم بپرسم...یهو یاد موبایلم افتادم که افتاده بود روی صندلی عقب...همه چی خراب شد درست جایی بود که اون کیسهءبزرگشو گذاشته بود ...فکر می کردم چی بگم؟وهیچی به ذهنم نرسید وقتی پیاده شد برگشتم و دیدم موبایل نیست...چه دردسری!تشکر میکردو خداحافظی...اما من پیاده شدم و در عقبو باز کردم ...لابد داشت نگاه میکردکه دارم دنبال چیزی می گردم...نمیدونم چطور رفته بود زیر پوشهء دانشگاه...دوباره سوار شدم و نگاهش کردم...مطمئنم فهمید اما بالبخند دوباره سر تکون داد و دستشو بالا برد.منم همون کارو کردم و تو دلم دعا می کردم بهم حق بده وببخشه...بعد برگشتم وگوشی رو برداشتم...صفحه اش پر از خاکی شده بود که از گونی ریخته بود...همهء خاکا رو پاک کردم...

۱۳۹۲ اسفند ۴, یکشنبه

همه سر جای خودشون بودن...درختا تو باغچه...گلدونا رو تاقچه...بشقابا تو قفسه ها...آدما رو مبلا...کفشا دم در...رختخوابا تو کمد...آدما،آدما رو مبلا،کناردیوارا...من اما هر چی میگشتم جامو پیدا نمی کردم...نمی دونستم خودمو کجا بذارم!
***
گردوا رو دونه دونه از تو بشقاب بر می داشتم و میذاشتم تو دهنم،با مزهء تلخ اشک ،وقتی تموم شدن یادم اومد که اونا رو نگه داشته بودم که دونه دونه با دقت،با مزهء خودشون که راستکی بود و مث همهء چیِ این زمونه دروغی نبود بخورم...گردوا از ایلام اومده بودن...از ایلام خوبه؛نه ایلام بده...توی یه کیسه دست دوزِ خیلی تمیز...

۱۳۹۲ بهمن ۲۷, یکشنبه

288

داره سعی می کنه کاری کنه که یا بگیرنش یا بکشنش...

287

میم:ما دلمون واسه استادمون تنگ شده...(چند روز دیگه جواب میاد.امیدوارم ....قبول شم)
میم:استاد ما سرش شلوغه،قهره،ندیده مسیجمونو...نمیدونیم!شاید.
میم:سلام استاد.دست آزاد با شما دارم!
***
قدرت خواستهء "میم" بود،ضعف خودم یا لجبازی دانشگاه و آقای مدیر گروه؟
این بار اصرارهای خانم "غ" (شاید با ماموریت از آقای مدیر گروه)منو شکست داد.نتونستم  باهاش چونه بزنم،بخاطر اینکه قبلا" ...ولش کن ....انقدر عجیبه که حتی خودمم باورم نمیشه.
...و امروز که مسیج میم رو دیدم یادم اومد که بهش گفته بودم این ترم که اون میاد من دیگه نیستم ؛اون اومده بود ومن بودم؛اون اینو می خواست....می خواستم دعوتش کنم یه جایی و بهش یه هدیه بدم برای تشکر...الآن دیگه نمیشه :(
***
باید لاک نارنجی ناخونامو پاک کنم وبرم یه رنگ موی تیره بگیرم...باید برم مقنعه هامو از ته کمد در بیارم...اگر چه هیجان دیدن یک کلاس با دانشجوی جدید که "میمِ" قدیم منم تو اوناس ،یه چیز زنده اس که داره زیر پوستم می چرخه و می رقصه...(:

۱۳۹۲ بهمن ۲۶, شنبه


ادعای بی تفاوتی سخت است
آن هم 
نسبت به کسی که
زیباترین حس دنیا را با او تجربه کرده ای
مارگارت اِلنور 

۱۳۹۲ بهمن ۲۴, پنجشنبه

285

محبوسِ قفسِ روابط،
بی قرار انزوای مرگ،
بی تابِ تنهایی مرگ،
دلتنگِ خلوتِ مرگ...


پی نوشت:
از باران عزیزم:
«کاش
می شد
آدم
گاهی
به اندازه ی نیاز بمیرد !
بعد بلند شود
آهسته آهسته
خاک هایش را بتکاند
گردهایش بماند
اگر دلش خواست
برگردد به زندگی
دلش نخواست
بخوابد تا به ابد !!!»
-....نه اینکه فقط دنیای ماده اس و دنیای غیر ماده وجود نداره وحتی نه اینکه اعتقادی بهش ندارم،فقط وقتی پای ماوراء ماده به روابط انسانی و اجتماعی کشیده میشه،همه چی رو خراب می کنه.
-...


مث اینهمه داستان که از مسائل غیر مادی تعریف میکنن...
***
سفر خسته کننده ای بود...

-بعد چند روز سایه:این یعنی چی بیتا جان؟
-ینی به بچه هامون نگیم اگه دعا بخونی ،خدا کمکت میکنه ...خدا مواظبته...(آه لعنتی یادم نیست چی نوشته بودم) و هیچ چیز غیر ملموس و غیر منطق این جهانی...بذاریم خودشون تجربه کنن...یاد ندیم(خلاصه که همچین چیزایی)
-دیروزیه مستند از دنیای میمونها نشون می داد که توی کولونیشون یه اپیدمی اومده بود وتعداد زیادی مرده بودن.یه پژوهشگر غربی که مدت ها اینا رو تحت نظر داشت اینجوری می گفت:اونایی که همدلی و محبت بیشتری بروز می دادند،جان سالم به در برده بودند...صدرا مات و مبهوت نگاه می کرد و بدون هیچ وساطتی تاثیر معنا را بر زندگی می آموخت.

حرفای سایه باعث میشه اضافه کنم:مگر با منطق این جهانی....

۱۳۹۲ بهمن ۲۳, چهارشنبه

بیست ویکمه.آبان منو میبره انقلاب...میبره به نوجوونی،به کودکی...به خیابون کتاب و لوازم التحریر...وجیبمو خالی می کنه
***
بیست و دومه.خواهر زاده منو میبره به بزرگراه همت.اما پل و پیاده روها تنهان و خبری از مرد قدم زدن ها و زیر انداز فسفریش نیست.اگه خواهر زاده نبود خیلی میموندم تا شاید  بیاد یا انقدر نگاه می کردم تا همه جا رو حفظ شم.اما من نگرانشم وبرمی گردیم.حالا من جای قدم زدنهاشو دیده ام..پل عابر پیاده رو دیده ام...چهره ی خشن مردهای جلوی درب رو دیده ام(که انگار تعلیم بیرحمی دیده ان)....

    میترسیدم که نرم و همیشه خودمو سرزنش کنم
    شب تو راه خونهء دایی...اما حالا دیدم که وبلاگشو به روز کرده

۱۳۹۲ بهمن ۱۸, جمعه

282

میشه همه جور تفسیر کرد.همهء دنیا همینه.مث همین امام حسین که شده مثال دوست و دشمن.مث آیات و روایات که هرکسی به نفع خودش و عقاید خودش تفسیر می کنه...از همه بهتر مولوی گفته از زبان نی:
               هر کسی از ظن خود شد یار من                 از درون من نجست اسرار من
      اولش فک میکنم خودم شاپرک خانومم که گرفتار شده تو اون انباریی که هیچکس همدردش نیست،همفکرش نیست،همراهش نیست...
      وقتی همه سعی میکنن آدمو بکشونن به دنیای خودشون فک میکنم اونا شاپرک خانمن و من یکی از همون حشره های توی انبار...
دنیا جای سردر گمیه...یه کلاف گره خورده که هرچی سعی میکنی بازش کنی،بیشتر گره میخوره و گره هاسفت تر میشن...
دو هفته پیش بود که خاله کوچیکه گفته بود:
-جای مامانم و مامانت و خواهرم و خواهرت و داداشام و دائیهات خالی نباشه.
(تو خلوتِ حیاطِکودکستان نانا بودم که خوندمش و یهو یه عالمه جای خالی حس کردم...دلم برای همه شون تنگ شد.دلم برای "خاله کوچیکه"هم همینطور...با اینکه اون نرفته ،دلم میخواست میتونستم مث اون باشم...روراسته...صاف و صادق...طوری که هیچکس نیست.)
***
"ب":-سلام بیتا گل گلی.جات خیلی خالیه.هیچ هم عجیب نیست آخه ماتو رو با خ(بقیه اش نرسید)
-
***
ب:-من و "دایی کوچیکه" تو اتوبوس هستیم داریم می ریم مسجدالحرام
-با دست پر برگردید.منم دارم شاپرک خانوم گوش میدم و سیب و کوزه میکشم.
-

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

دیوونه گی هاش هموناییه که من همیشه دلم خواسته و جسارتشو نداشتم...نه از نظر سیاسی.از نظر اجتماعی...همین گلها و سلام ها و لبخندها...

اینهمه تفاوت ، فقط برای من تداعی یک "پیامبر" است.

279

سر و صدای نوزاد کوچولوی طبقهء بالا هر شب ،وقتی صدای تلویزیون ما قطع میشه ،شروع میشه (ینی که نمی دونم از کی)وادامه داره تا ..پنج صبشو تونستم بشنوم(ینی که نمیدونم تا کی).قشقرق راه میندازه در یه حد و اندازه هایی! صدای بزرگتراش میاد که میان ومیرن..باهاش حرف میزنن اما تاثیری نداره...نوزادو ندیده ام جز اون وقتی که تو دل مامانش بود...به بار در خونه شون( به مامانش گفتم چه خوشگله از الآن!)یه چند بارم تو پارکینگ.و یه بارمامانش نگران چاق شدنش بود(زیادی ژیگوله).چقدر اون وقتا دوست داشتم برم با  یه عالمه از عالمی که اون توش بود حرف بزنیم وحرف بزنیم و حرف بزنیم...خانواده شون از اون خوبای روزگارن.جالبم هستن...از اونایی که اگه نویسنده بودم میشد خیلی راجع بهشون بنویسم...
       خلاصه که خواستم بنویسم که دلم می خواد برم بگم میشه شما بخوابید یه کم من نگهش دارم؟وبغلش کنم و راه برم و براش آواز بخونم...من دلمو حسابی عقده ای کردم،چون هیچکدوم از اینکارا رو واسش نمیکنم...وخیلی کارای دیگه؛مثلا"صب زودا اونوقتا که بابا بزرگ ساکت و بسیار کم حرف نوزاد کوچولو می رفت پیاده روی دل منم میخواست باهاش برم شاید بتونم به حرف بیارمش...اون یه معلم بازنشسته اس.وکم حرفی و ادب بی اندازه اش معروفه.اینکه خیلی مراقبه که مزاحمتی برای کسی ایجاد نکنه...تازه وقتی یه سکته مغزی کوچولو کرد که یه کوچولو حرف زدنش با مشکل مواجه شد،دلم می خواست برم بهش بگم که ممکنه اون الآن بدون هیچ آموزشی تبدیل شده باشه به یه نقاش زبردست وخواهش کنم که بیاد و یه کم با وسایل من امتحان کنه نقاشی رو....
یا مثلا" سیگار...

یه ساعتی هست که صداش نمی آد...شاید امشب میخواد بخوابه...نی نی!خوابیدی؟