۱۳۹۱ آبان ۷, یکشنبه

این حرفاشونو خیلی دوست دارم

Dalghak.Irani گفت...
..........

آن استبداد شرقی معروف هم که هم شما فرموده اید ذاتی بودنش را و هم مانی دردانه راجع به دموکراسی سال 32 گفته عرض می کنم که طبیعی است که استبداد موضوعی فرهنگی هم است قبل از موضوع سیاسی بودن. اما من با خامنه ای مشکل اسبداد ندارم بلکه مشکل توتالیتری فقهی ضد مدرنیته را دارم. بخاطر همین هم است که شاه را بخاطر دموکراسی و هر آنچه مانی گفته راجع به 32 نکوهش نمی کنم. زیرا قطعاً ما با مصدق یا هیچکس دیگر به دموکراسی مورد آرزو که نمی رسیدیم هیچ بلکه از همین پیشرفتی هم که از 32 تا 57 بدست آوردیم محروم می شدیم. بحث مفصل است و نمونه ها فراوان در اطراف ما و در کشورهای مسلمان. منتها چون ما همیشه تحت ظلم و تجاوز بوده ایم روحیۀ مظلوم نما پیدا کرده ایم و مظلوم و شکست خورده را بیشتر از فاتح و خدمت کرده دوست داریم. لذا همۀ قهرمانان تاریخ مان سیاستمداران شکست خورده اند که آخرینش سید محمد خاتمی است. القصه اینکه من با فلسفۀ خدا محور حکومت دینی مشکل دارم و نه با استبداد. و اگر برای دموکراسی هم تمایل داشته باشم که دارم از منظر اومانیستی و لیبرالیستی فلسفی است و آزادی زندگی اجتماعی جوانان و زنان و مردان کشورم در ابتدای امر . مثل و بهتر از آنچه در زمان شاه داشتیم و افراط کردیم در کلان شهرها و از دست دادیم. یا...هو
 
 
 
اینا رو در جواب این نوشتن:
 
مانی گفت...
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت,
شاه در آن حال و روز که شما نوشتید حقش بود که اوبودکه سال 32 دموکراسی نوی پای ایران را در نطفه خفه کرد و ...

دعوا

امشب وقتی داشتم سرک می کشیدم تو پنجره های رنگ و وارنگ،رسیدم به:
http://azroozhaa.blogspot.com/2012/09/blog-post_28.html

وتند تند خوندم و رد شدم اما کلافه شدم حسابی.و عصبانی.ودلم خواست دعوا کنم با هر چی تحصیلکرده جامعه شناسیه که ....ودلم خواست داد بزنم سر یکی و گریه کنم با صدای بلند و وسط گریه بد و بیراه بگم...
اصن نه درست و حسابی میدونم فمنیست چیه نه مدرن نه سنتی نه روستایی نه بالا شهری نه پایین دهی...هیچ پول و پله ای هم در کار نیست.من میدونم که یه آدم معمولیم با یه تحصیلات معمولی با یه خانواده معمولی و دیگه پوشیدن این مقنعهء نفرت انگیز و اون مانتوهای کوفتی برام شکنجه شده...والآن مدتهاست که برای نپوشیدن اون لباسا "نانا"م رو نبردم آفتاب بخوره و مدتهاست که پیاده بیرون نرفتم و...
اینکه کسی بهتون بگه نسبت به حقوق خودتون ناآگاهید هیچم فحش نیست و هستیم.البته برای هیچکس آرزوی آگاهی در این زمینه نمیکنم.اینکه بدونی این حق توه که اگه نخوای باید بتونی روسری سرت نکنی.این دروغه که خیلیا از این حق نا آگاهن؟
این من با حجاب اجباری مخالفم که تازگیا مد شده  هم خیلی چیز جالبیه.همون که اون خانم کیان می گفت.دیگه اگه بخواین با حجاب اجباری موافقم باشین که....اگر کسی هنوز به  همچین چیزی معتقد باشه که میشه یه چیزی بالاتر از ناآگاه...


نخوندمش کامل و دقیق ولی نگفته بود اولویت یکنفر"به عنوان یک زن ایرانی"چیه؟!اما خانم صدر همهءاینا رو خیلی کامل توضیح داد....اونم با آرامش نه مث من...
ولی من به هر کی میرسم میگم بزرگترین خدمت رضاخان ،خدمت به زنان ایرانی بود.حالا حتی اگه از روستای نمی دونم کجا باشه.نمی پذیره ؟خوب با اونهمه ماهواره و ایرانسل و اینترنت ودانشگاه پیام نور و شوق دانشجو شدن و...و...و....هنوزم نمیدونه که باید دلایل یه مخالف رو پاسخ داد یا حداقل شنید؟نمیپذیره ؟مورد شماتت؟!نمی پذیره...خیلی باحال بود والله...نمی پذیره !
حالا ما هر کدوم  غیر از اون رضا خان اصلیه حداقل یه "رضاخان "اختصاصی داریم.نوش جونمون چون همین اندازه هم آگاه نیستیم ....وگرنه لال نمیشدیم وقتی درِ کلی از کلاسای دانشگاه رو بستن به رومون....همین روزا ادامه تحصیلم که به لطف یه بندگان خدایی در عین ناآگاهی از حق ِداشتنش ،دودستی تقدیممون شده بود ،باید از لیست اولویتهامون خط بخوره....اصلا"من میگم چطوره خودمون پیشقدم بشیم و یه طومار با همفکری خانم کیان از اولویتهامون ارائه کنیم:......(به خدا هرچی فکر می کنم هیچی به ذهنم نمیرسه)

خانم شادی صدر!برای تمام حرفهای خوب و درستی که زدی ممنونم .ایرانی بودنت برای من یه افتخاره وتازه دوستتم دارم خیلی...اینکه تو میگی آزادی حجاب مهمه به زنان باحجاب صدمه نمی زنه اما حرف کیان  به من صدمه میزنه
واون خانوم که خودش با اون ریخت و قیافه!اومده نشسته اونجا چطور به خودش حق میده از طرف من بگه این زوری که رو سر منه برام مهم نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.......!
اصلا"من که هر وقت می خوام پامو از جلو این در لعنتی بذارم اون ور تر "مجبورم"اینهمه لباس زورکی بپوشم بیشتر حق دارم بگم حجاب حتی اگر نیست باید بشه مهمترین اولویت...

اگه "از روزها" یه دانشجوی دکترا با اینهمه فعالیت در دنیای مجازی نبود لابد اینهمه کلافه نمیشدم...



 

۱۳۹۱ آبان ۳, چهارشنبه

من و نانا/7

از نظر نانا اشیا زنده ان.این یه کم دردسر شده برام.البته خودم هم بی تقصیر نبوده ام شاید.وقتی چیزی گم میشد-که تو خونهءما اتفاق شایعیه-میگفتم بیا صداش کنیم....از وقتی که توجهش علاوه بر چرخ و ماشین به عروسکها جلب شد شروع کرد به حرف زدن باهاشون و نمیدونم چطور شد که من باید به جاشون حرف می زدم.لابد تو این موردم خودم مقصر بوده ام.یادم نمیاد....احتمالا"یه بار اینکارو کرده ام براش جالب بوده.حتی گاهی همزمان نقش چند تا رو با هم بازی می کردم...
مشکل از اونجا شروع شد که تو خیابون و فروشگاهها و...نانا یکی از عروسکها رو که جملگی از دستهء حیوانات هستن رو با خودش میآورد وهی ام صداشون می کرد:
-خرس
-....
-خرس!
-....
-خرس!(تا جواب نمی دادم ول کن نبود)
-قورباغه!
-بله!
-خرگوش!
-بله!
-جوجه!
-هاپو!
-سگ!
-...!
جدیدا"بقیه موجودات غیر زنده هم اضافه شده ان تا جایی که چند روز پیش بستنی شده بودم:
-بستنی!
-بعله!
-دوست داری من بخورمت!
-خیلی!
وبستنی که تموم شد:چوب بستنی!
-بعله
-می خوای نندازمت تو سطل آشغال؟نگه دارمت همیشه؟
-....!؟
مطمئنم تو این موردا دیگه بی تقصیرم...

شهر و خانهءناتالیای من...

روبرتا به جوزپه
رم،4جولای
جوزپه ی عزیز!
دیشب فیلم آلبریکو را نشان دادند؛انحراف.در سالن خصوصی نمایشش دادند.در فلامینیا؛کنار رود ته وه ره.خیلی موفق بود.خیلی ها آمده بودند.آلبریکو نبود.به او تلفن کرده بودم.گفته بود که نمی آید چون که سرش درد می کرد.نادیا،سالواتوره،آدلمو،همه ِآن دوستانی که وقتی می روم به او سر بزنم آن جا میبینمشان،آمده بودند.نادیا کلاه کوچک گردی از حصیر سیاه سرش گذاشته بود.
فیلم زیباست.خوب ساخته شده است.همه ِفیلم در خانه ای در روستایی جریان دارد.اتاق ها بزرگ هستند و نیمه خالی؛با پرده هایی سفید در کوران باد؛وکف زمین ،آجری.نور خیلی سفیدی داشت....

***
جوزپه به آلبریکو
پرینستن،27 فوریه
آلبریکوی عزیز!
برایم مینویسی «پدر مهربان»،انگار که من کشیش باشم.به هر حال از نامه ی کوتاهت متشکرم.در طول زندگی نامه های زیادی از تو دریافت نکرده ام.این را در کیف پولم نگه می دارم.روی قلبم؛مثل گوهری نایاب و گران قیمت.برایم می نویسی:«اگر می آمدم سرت را شلوغ می کردم و کافی است».روی«کافی است»به فکر می افتم.از خودم پرسیدم آیا به راستی فکر می کنی که ملاقات با تو،چیزی غیر از معنای شلوغی در من بر نمی انگیزد؟

***
جوزپه به لوکرتزیا
پرینستن،4 آگوست
.....

***
 

۱۳۹۱ مهر ۳۰, یکشنبه

78

خانم «ت»،اولین معلم موسیقی آبان رو گرفته ان.یادش که می افتم ،حالم بد میشه.تصور حال و روز خودش،دختر و پسرش و به قول آقای بابا از همه بدتر همسرش،وحشتناکه.
اونا آدمای خیلی خوب و خیلی معمولین .تنها فرقشون با بقیه دینشونه...!

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

زنده باد...

سه روزه که اعتصاب غذا کرده...!
همون روزی که عکسشو گذاشته بودم تو وبلاگ،سه تا گنجشک کوچولو اومده بودن لب پنجره.
گفتم نگاه کن چقدر اینا شبیه نسرین ستوده ان!


۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

76

این ترم دوتا دانشجوی لر دارم.یکیشون خیلی شبیه زن مرحوم دایی غلامرضاس.انگار جوونیای اونه.حالت نگاهش حتی .و حرکاتش.صداش و حرف زدنش.دوستش دارم.نمیدونم به خاطر خطهای قوی ونترسیه که میکشه یا بخاطر اینکه انگار میشناختمش ،انگار آشنا بوده باهام.و اونم منودوست داره .نمیدونم چرا...لابد فهمیده که دوستش دارم...
کلا" این ترمیا خوبن.با هم از کلاس لذت میبریم.برعکس ترم قبل.
***
امروز مستر لمون دعوتمون کرده بود برای دیدن نمایش بچه هاش تو تالار...آقای بابا نوبت دندونپزشکی داشت.منو به زور فرستاد.دوست ندارم  برم چون گریه میکنم.رفتم و باز گریه کردم...خیلیا گریه کردن ..اون آقای پیرمرد که انگار خیلی استاد بود هم همینطور.که گفت کدوم هنر پیشه تئاتری پیدا میشه که بتونه یکی از این تابلوهایی که این بچه ها امروز خلق کردن،خلق کنه؟...من زیاد از نمایش سر در نیاوردم ،اما اون تابلوهای زیبا رو میفهمیدم...
***
میسیز چری و مستر لمون عجیب غریبن.انگار تو این مملکت نیستن.انگار اروپان...
وقتی تو جلسه دانشکده،آقای مدیر گروه وبعضیای دیگه اصرار دارن که ما میتونیم بچه ها رو علاقمند وکوشا کنیم،مسئولین دانشگاهو رو همراه کنیم و...و...و... و من اصرار دارم که همه چی به همه چی وابسته اس و اگه نسرین آزاد نشه و اقتصاد درس نشه و...و...و...،مام نمیتونیم کاری کنیم؛یاد اون دوتا (میسیز چری و مستر لمون)می افتم که تو همین مملکت کاری کرده ان کارستون...بعدش دیگه اصرار نمی کنم....

۱۳۹۱ مهر ۲۰, پنجشنبه

مامان خوب

       داشتن یه بچه همیشه آرزوی من بود ولی حتی بعد از تولد بچه دومم هم فکر نکرده بودم آیا آرزوی یک بچه هم این هست که «من »مامانش باشم؟
حالا اگه زمان به عقب برگرده شاید بچه دار نشم...
***

غروبه.با آبان ونانا تو خیابون راه میریم.وامیستیم «پاپ کورن»میخریم.آبان میگه چه جالبه آدم اینجور کنار خیابون پاپ کورن بفروشه وکمی بعدش می پرسه:تو دوست داشتی چند بار زندگی کنی؟-دوبار. -چرا؟  -خب ....منتظر جواب من نمیشه .میگه من .....بار(یادم نیست)یه بار از همین کارا میکردم(دستفروشی) یه بار موزیسین میشدم ،یه بار نقاش،یه بارنویسنده،....
به جوابی که نگفتم فکر می کنم و اینکه چه خوبه که آبان نمیخواد :حالا یه بار دیگه بیام ببینم میتونم "اشتباهاتی"که کرده ام رو جبران کنم یانه،اگه نشد دیگه  همون دوتا بسه اگه شد اونوقت یه چند با دیگه اش فکر می کنم.یعنی زندگیت رو فقط سرشار از اشتباه بدونی و بعدشم احساس ناتوانی برای جبرانش کنی در حد یک عمر دوباره.
آوا اما زندگی رو پر از لذت و شادی میبینه.پر از موقعیت.با اینکه آدم تنبل و بی حوصله ایه.
 خیلی امیدوار کننده بود چون ممکنه مادرا اونقدرم موثر نباشن و خیلی چیزا ذاتی باشه.
***


ط..ازدواج نکرده.بچه نداره.میگه ناراحت نیست.دوست نداره شوهر داشته باشه ولی دلش میخواد بچه داشته باشه.اون آبان رو خیلی دوست داره وهر وقت میبیندش میگه اینو بده به من.من اگه مادر بودم ،خیلی مادر خوبی بودم.تو خوب نیستی.اونو درک نمی کنی.به نظرش احترام نمیذاری.باهاش صمیمی نیستی......درست میگه
***


مامان اما همیشه خوب بود و هست.استثنایی.عالی.