۱۳۹۴ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

419

از چیزای عجیب غریب خوشم نمیاد.معمولی نیستم.مطمئنم.حالا نه خیلی غیر معمول....بهر حال با وجود این از زیادی عجیب غریبا خوشم نمیاد.مثلا شاهین نجفی...اصن بگو نابغه اس،با سواده،...هر چی...میم دانشجو براش ذوق می کرد.متن ترانه ها و عکس هاشو واسم می فرستاد.من حالم بد میشد....هر چقدرم سعی می کنم با یه نگاه امروزی ببینمش ،تفاوتی نمی کنه.
امروز یه کلیپ از AAAپخش شد با آهنگسازی و صدای هومن اژدری.تو اینترنت اشاره ای نشده بود اما من با شنیدنش فورا یاد آخرین ترانه ای که از شاهین نجفی به توصیه ی میم شنیده بودم افتادم...اژدری برای جنگ و محمد جهان آرا خونده بود و با نگاه خاله زنکانه میتونم بگم قصد خود اژدری هم این بوده که شنونده ها به ربط بی ربط ترانه اش با ترانه ی نجفی پی ببرن.

۱۳۹۴ شهریور ۲۹, یکشنبه

418

و نباید هیچوقت فراموش کنم که باهار امروز با بردن لیلی به دانشگاه و گرفتن اتاق تو خوابگاه و ...چه لطف بزرگی در حقم کرد...من میگم خدا تکه تکه اس و روی زمینه تو باور نکن...

***

         به خوابگاهیا گفتم دلم می خواست لیلی رو امروز رسونده بودم به پروازی برای اون دور دورا که آدم تر هستن نه تهران.اینهمه نمی ترسیدم اگه اینطور میشد.اما حالا نگرانی اینکه باید  برای گرفتن یه تخت تو یه اتاق کوچیک باید از هفت خان بگذره و با چند تا دیو سیاه دست و پنجه نرم کنه،خداحافظی رو تلخ کرده.
خوابگاهیا که اکثرا تهران نشینن از روزهای خوش دانشگاه ،بخصوص روزای اول می گن و خیال میکنن من از اون مهربونام که دلم تنگ دخترکم شده...اگه اینطور بود آرزوی رفتنش از این مملکت رو نداشتم.
فک میکنم ینی هنوز نفهمیده ان چه خبره؟!
***
    متاسفانه همیشه از حیوونا ترسیده ام.از سگ ها بخصوص.از نگاهشون هیچی نمی فهمم.از هیچ عکس العملشون ،مطمئن نیستم.چه جور باید نگاهش کنم،نوازشش کنم،حتی بهش غذا بدم که یک دفعه حمله نکنه و دستمو گاز نگیره.برا همین دور ارتباط با حیوونا رو کاملا خط کشیدم .وخودمو قانع کردم که خیلیم مهم نیست.بعد سعی کردم بچسبم به همین آدما ویاد بگیرم با دلایل منطقی دیگران و خودم رو قانع کنم.
حالا پشت اون میزا کسانی نشسته ان که دیگه در موردشون حرف زدن بی معنیه.من این یکی رو دیگه اصلا بلد نشده ام...طرف کاملا شکل یه آدمه اما خوابشم نبین که بری بگی آقا من دانشجو ام و اتاقمو می خوام،کلیدشو که دستته بده.
تو باید بدونی که آیا باید حمله کنی ،با یه چوب بزنی و اون کلید رو از لای دندو ناش بکشی بیرون،یا باید خودتو به موش مردگی بزنی و ادای یه گدای بدبخت گرسنه رو در بیاری تا دلش برات بسوزه ،یا تملق و چاپلوسی کنی تا ذوق کنه یا بیخیال بشی و دنبال صاحبش بگردی که با یه اشاره ی اون کارت راه بیفته ...
در هر صورت توبرای گرفتن حق خودت ،باید دروغ بشنوی و در جوابش حتما دروغ بگی.
عمو نبی می گه من دیگه باور کرده ام تو این دنیا آدم خوب نیست مگه تو دنیای دیگه.....

۱۳۹۴ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

417

میگه بیا با هم شروع کنیم به خوندن .دکترا.
میگم -به خودم- اگه زبان خونده بودم،یا ادبیات،یا نقاشی ،حتی ریاضی یا فیزیک...اما بدشانسی من این بوده که معماری خوندم.الآن معماری و شهرسازی تو این کشور وجود داره؟! احمقانه نیست که بیشتر در موردش مطالعه کنیم تا با وضوح بیشتری این فاجعه رو تماشا کنیم.چه ذوقی می کردیم واسه این رشته ی با حالمون...اصلا من الآن موندم که استادای این درس تو ایران چه جور موقع تدریس خجالت نمیکشن؟چه قدر میشه دست به دامن اینترنت و کارای تو مجلات خارجی و معماریای نهصد سال پیش شد؟!
***
بی انتها وچندش آور شده داستان این دانشجوی بیمار...
***
بعضی روزا چرا از همون صبح علی الطلوع پیداست که روز بدی هستن؟ حتی اگه چشم باز نکرده اون مردای بی سرو پای دلال حریص نیان تو سرت( با اون قیافه های بد ترکیب. کم پیش اومده کسی به نظرم زشت بیاد.اون دو برادر اما بودن)و با صدای گرفته ی لیلی بیدار شی که داره انتخاب واحد می کنه و همزمان با دوستاش حرف می زنه که چه درسی رو با کدوم استاد  وردارن ....

۱۳۹۴ شهریور ۲۲, یکشنبه

416

 منتظر گذشت زمانم.باید دو سه ماهی تحمل کنم.کمی بیشتر شاید.تا داستان خونه ی لعنتی ایلام تموم شه،تا لیلی خوابگاه بگیره،تا دیگه کاری با مردم دنیا نداشته باشم...ممکنه اون وقت آسوده بخوابم...یادم رفته قبلنا چه جور بود...وقتی نرفته بودم مسافرت،قبلتر ،وقتی تنها بودم،قبلتر وقتی تو کتابفروشیا دنبال کتاب های شعر می گشتم،قبل تر وقتی دیوانه وار و بی خستگی فقط بازی می کردم،وقتی ...
یادم هست "یغما" یه پست نوشته بود در مورد بچگی ....گفته بود اون وقتا دنیا ترسناکتر بوده،چون خودش ضعیفتر بوده...
نکنه همه اش همین لجن مزخرف بوده،از همون اول اول...نکنه بیخودی منتظر آرامشم...نکنه باید قرص بخورم یا دعا بخونم؟

۱۳۹۴ شهریور ۲۱, شنبه

415

آخرین پیام ها این بود که تازگی پی یه بیماری روانی اش برده و تمام اون داستانها که تعریف کرده توهم بوده...چرا فک می کنه من باید ناراحت شده باشم و خیال کرده باشم بهم دروغ گفته....؟!در حالیکه حتی یکبار ازش نخواسته بودم برام چیزی از زندگیش بگه و از همون اولم حدس زده بودم که اینا توهمه؟همیشه روی این نکته دست گذاشته بودم که اون دانشجوه و من استاد(همچین می گم...!)
برخوردم با دانشجوهام یکسانه.حقیقتا برام اونقدر مهم نیستن.دانشجوم هستن از این نظر مهمن.اما نه بیشتر از این .بعضیا که خوب کار میکنن هیجان زده ام می کنن و خوشحال.بعضیا تنبلی بی اندازه دارن که تا جایی که بتونم سعی می کنم انگیزه هاشونو تقویت می کنم.بعضیا موذی و فریبکارن یا ننر و ناز نازی ،سعی می کنم حالیشون کنم تحمل رفتاراشونو ندارم.این مدل ،یه مدل نادر بود،خسته ام کرد و می کنه.و بدتر از همه اینکه با توجه به وضعیتش نمی تونم بهش بگم کافیه دیگه.دست از این پیام فرستادن بردار.شاید اشتباه باشه البته.کاش از اون دکتر لعنتی پرسیده بودم.شاید بتونم همچین چیزی بنویسم:

ببین ا-الف من از اولشم حدس زده بودم که اینا واقعیت ندارن.اون خانوم دکتره هم بهم گفته بود.گذشته از این داستان زندگی دانشجوهام به من زیاد مربوط نیست.چه واقعی چه غیر واقعی.اینو به صراحت سر کلاسا میگم.عجیبه که با وجود هوشت متوجه این نکته نشدی.حتی استعداد تو هم به من مربوط نبود. من فقط خواستم چیزی که در مورد استعدادت می دونستم بهت انتقال بدم.این ترم دانشگاه نمیام و نمی خوامم چیزی ازش بشنوم،اما خوشحال میشم روزگاری ببینم نویسنده یا شاعر بزرگی شده باشی.اگر چه بعیده؛ظاهرا" بخون و بنویس های من بی اثره و تو تلاش چندانی نمی کنی .

۱۳۹۴ شهریور ۱۸, چهارشنبه

414

از همون وقت که بچه بودیم کسی بهمون یاد نداد تو چشم آدمای دور و برمون نگاه کنیم و راجع به مسائلی که  داریم باهاشون حرف بزنیم.هنوز که هنوزه بلد نیستم با بابا حرف بزنم.از بس که از خودش یه شخصیت ترسناک زبون نفهم  بد ساخته و از بس که یادم ندادن.هیچوقت تو زندگیمون نپرسید نظرت چیه؟اوه،یه بار پرسید...اما چون همونی رو نشنید که می خواست اهمیتی نداد.
منم شاید همین برخورد رو با بچه هام داشتم .به خصوص وقتی دعواشون کرده ام و اونا ساکت بوده ان.اما موردهایی رو به یاد میارم که خلافش بوده.مث وقتی که لیلی دلخوره و بهش میگم تا بهم نگه ول کنش نیستم یا وقتی با آقای بابا مسئله ای پیدا کرده و بهش فهمونده ام که برای حل موضوع باید با پدرش اونقدر حرف بزنه تا قانعش کنه.
می دونم اثرات این حرف زدن چیه.می دونم تا چه حد استرس ها رو کم می کنه.فضای منقبض و خشک ،باز و منبسط  میشه.من می دونم که حرف زدن چه قدر مهمه و بیشتر فهمیدم وقتی که دیدم با بقیه ی غریبه ها هم بلد نیستم حرف بزنم.
این یه مشکله و داره آجر رو آجر میذاره و دیواری بین من و دیگران می کشه.متاسفانه این دیوار فیزیکی نیست.از جنس روحه.تو اونا رو میبینی.مجبوری بری شیر و پیاز و عدس بخری.مجبوری ببینیشون و صداشونو بشنوی.مجبوری ببینی که چه طور همدیگه رو برای پول می درند.ببینی که هیچی نمی فهمن جز پول.پول .پول.انقدر از پول ترسیده ام که از هدیه ها هم می ترسم.آرزو میکنم کسی بهم هدیه ای نده.
خیلی خیلی دلم می خواست بدونم همه جای دنیا همینجوره یا فقط این مملکت خراب شده ی ما.
از این به بعد من اینجا غر می زنم.ناسزا می گم.هر روز.همه اش.این تنها راهیه که "دیگرانِ" زامبی منو از پا در نیاره. به خاطر "دیگرانِ" آدم  (البته که دیگران خوب وجود داره.همین پسره ی موقرمزی که سوپری داره)و خودم.
******
حالا تازگیا میگن نع .ما نمی گیم اوضاع بد نیست ولی می گیم وقتی کاری ازمون بر نمیاد،اقلا شاد باشیم و یه کاری کنیم بهمون خوش بگذره.


۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه

413

لیلی یه کلوپ برای طراحی روبراه کرده.برای مکان و اعضا و مدل و...کلی پیگیری کرده و حالا یک روز در هفته میره طراحی....امروزبا خودش سه نفر اومده بودن...:|
حالا خودش هیچی،مدل طفلکی...

۱۳۹۴ شهریور ۱۱, چهارشنبه

سفر/تابستان94/مرداد/1

حمام خونه ی مادر بزرگ، یه پنجره رو به شرق داشت؛ یه توری سبز پوشونده بودش.خیلی کوچیک نبود وهمیشه باز بود.از توی حموم میتونستم بامها و پنجره های زیادی ببینم اما فکر می کردم اونا این پنجره ی باز رو یه حفره ی سیاه میبینن .از باز گذاشتنش نمی ترسیدم.مامان میگفت ببندین سرما می خورین.گوش نمیدادم.صبح ها حموم می رفتیم.مامان بزرگ می گفت شب کولر روشنه.
آفتاب صبح می تابید مستقیم به دونه های آبی که از دوش میبارید و رنگین کمونیش می کرد. با آب رنگین کمونی خودمونو می شستیم...نانا هم از دیدن رنگین کمونی که میتونست بهش دست بزنه خوشحال میشد.
***
مامان زندگی نمی کرد.
اون  ویژه بود،منحصر به فرد...بلا هایی که این شهر نکبت به سرش آورد شاید بابت همین بود...این شهر حسود و تنگ نظر بود.تاب دیدن زیبایی نداشت.برا همینم روز به روز زشت تر و بد ترکیب تر میشه.
"تابستان" هم این بار بهم گفت  که توی حیاط خونه اولی بیادش میاره با روسریهای کوچیکی که بندهاش از پشت گردنش چرخیده بود ....تابستان بهم اطمینان می داد که کارم درسته...دلم می خواست باهاش حرف بزنم بس که بهم حق می داد...اما زیاد جور نشد.

***
هزار خاطره رو زیر و رو می کنیم...
کاف می گه اون بازیا،بچگیا،تو کوچه ول بودیم،...چی شدن؟ کجان؟ من میگم لابد تو حافظه ی درختا...
بعد که میام تو کوچه از درختا می پرسم.اما خیلی  خسته به نظر میان.لایه ی گردو خاکی که پوشونده تشون،پیر و عصبی نشونشون میده.