۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

من ونانا/4

دومین روز بود که به مهد میرفت.دیروزش ناراحت شده بود چون به نظرش هم طولانی بود هم بعضی بچه ها با صدای بلند داد زده بودن.نمیدونم چرا بچه های من اینهمه از صدای بلند اذیت میشن.به مربیش گفتم :اگه خسته شد به من زنگ بزنید سریع میام.گفت: بله ،چشم.
بعد از سه ساعت متعجب از اینکه نانا خسته نشده رفتم دنبالش.پرسیدم:بهانه نگرفت؟!نگفت زنگ بزنید؟گفت:چرا.ما گفتیم زنگ زدیم به مامانت ...میاد حالا...
رو سرم شاخای نامرئی سبز شدن.می خواستم بپرسم:چرا خانوم باهوش!؟خواستین اعتمادشو به من.....نپرسیدم....تشکر کردم  وخداحافظی.
****
امروز با حال گرفته،جنگ و دعواونگرانی  آماده شدیم برای رفتن به مهد...در پارکینگ که باز شد،چشمش که به قطره های بارون بهاری افتاد گفت:من عاشق "رینینگ"م...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

من و خدا/2


سه شنبه-صدای نانا که از اتاق داد میزنه اول گوشامو بیدار می کنه.میخوام مث دیروز از جام تکون نخورم وبگم خودت پاشو بیا وتا آخرم سر حرفم بمونم اما نمیدونم چرا بلن میشم و خواب و بیدار میرم سمت اتاقش.یه مکث میکنم دم در ببینم حکمش چیه هنوز میخواد تو رختخواب بمونه یا بیدار میشه و میاد تو هال:بیا بغلم کن منو ببر .میام بگم کمرم درد می کنه-واقعا"درد میکنه- خودت راه بیا اما میشینم لبه تخت کولش می کنم و پا میشم.از تاریکی اتاق نانا داریم میایم بیرون که چند سانتی پام یه ...این چی بود؟!ماره؟! به سرعت میام عقب.فکر میکنم حتما"میاد به سمتم .ولی انگار ترسیده .میره زیر در.میدوم بیرون .نانا رو میذارم رومبل و ازش میخوام تکون نخوره.آقای بابا که ممکن بود اون موقع تو یه شهر دیگه یا تو یه جلسه مهم باشه،تونست تا 3-4 دقیقه دیگه خودشو برسونه خونه.باهم حساب مار طفلکی رو رسیدیم.البته اون موقع نمرد.آقای بابا تونست بفرستدش توی یه ظرف شیشه ای و با خودش ببره.همه مون ترسیده بودیم حتی آبان که اصن ماره رو ندید وبه خصوص آقای بابا که بعدش کلی سر ساختمون اوساکارا ترسونده بودنش که این یه بچه ماره و مادرش هم حتما"هست و ...

     خانوم "سین"شیشه گنده پشت اجاق گاز رو میندازه میشکنه.چه صدایی!خیلی نگران وناراحت میشه .بهش میگم اینجور وقتا فکر میکنم این یه بلا بود که اینطوری گذشت از کنارمون.اونوقت خوشحال میشم.توام ناراحت نباش.مث همین ماره که ممکن بود...

      من می گم خدا بود که امروز نذاشت نانا تنها بیاد ویه وقت اون ماره بترسوندش.نذاشت با پاهای خودش با اون پوستای نازک  ولطیفشون بیاد.نذاشت آبان صب وقت رفتن به مدرسه ماره رو ببیندش.نذاشت ماره ما رو نیش بزنه...آقای بابا میگه اگه زده بود چی میگفتی؟...من ساکت میشم و فکر می کنم.اونوقت یاد پارسال می افتم که وقتی در اوج شادی و خوشی با اسکیتای تازه ام زمین خوردم و پام شکست چطور یقهءخدا رو گرفته بودم و باگریه و فریاد می گفتم چرا؟تازه همه چی داشت خوب می شد؟چرا اینهمه بیرحمی؟والبته بعدش که حالم بهتر شد فکرای بهتری کردم.میدونم که مسخره اس.خیلیم مسخره اس اینکه...(نمیگم چی).اما من تو رو "می خوام".می خوامت تا وقتی مواظبمی یه عالمه خوشحال بشم و وقتی پام میشکنه شبا بگم بغلم کن تا خوابم ببره وتو موهامو نوازش کنی واشکامو پاک کنی وبگی خوب میشی...

      مریم-یه دانشجوی خوب باسواد که خیلی دوستش دارم-برام یه مسیج داده بود که:«دیگر آفریدن هیچ خدایی به دردسرش نمی ارزد!!!» ویکی دیگه:«پروردگار من!پروردگار من!چرا مرا تنها گذاشتی؟(واپسین کلام مسیح بر صلیب)»

      با خدای مسیح و محمد وابراهیم وموسی وبقیه کاری ندارم؛حتی به بی خدایی مریم که هنوز خیلی جوونه هم اعتراضی ندارم؛ترسا میگه خدایی که نشه اثباتش کرد به درد نمیخوره؛اما خدای من برام خوبه...واگه نبود ،تنهاتر بودم...

       و فقط می خواستم یادم باشه...

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

«ما کدومیم؟»

  نوشته زیر رو از یکی از پست های وبلاگ "توکا نیستانی" کپی کردم.فکر می کنم برا همه ما پیش اومده."همه"؟...خیلی دلم می خواست بدونم چند نفریم.اقلیت یا اکثریت.با اعتماد به نفس ویژه ای که دارم جوابم این وقتا معلومه که چیه.بعدش فکر می کنم باید یا برم یا اگه نمی تونم برم ساکت بشینم و دیگه دعوا نکنم....

    
یه چیز دیگه ای هم هست که برام سواله .بعید می دونم بتونم از آقای نیستانی بپرسم.دعوا کردن میتونه باعث بشه تو همون گروهی قرار بگیریم که داریم باهاشون دعوا می کنیم برای کارای بدشون؟من که اکثر وقتایی که سر همچین چیزایی دعوا می کنم بعدش بیشتر احساس گناه می کنم تا رضایت.یادمم نمیاد تونسته باشم با آرامش به کسی اعتراض کرده باشم.

تقریبا"همیشه در نهایت عصبانیت بوده...


«اواسط دهه‌ی هفتاد با وساطت یکی از همکاران و به دعوت شهرداری "نانت" همراه با چند هنرمند ایرانی به فرانسه رفتم تا در یک نمایشگاه گروهی شرکت کنم. برنامه‌ای که میزبان فرانسوی تدارک دیده بود شامل حضور در نمایشگاه، چند روز گشت و گذار در شهر و نهایتاً شرکت در یک جلسه‌ی پرسش و پاسخ با گروهی از دانش‌آموزان مدارس می‌شد که همگی به خوبی برگزار شد. روز آخر، خبرنگار یک رادیوی محلی مصاحبه‌ای با گروه ما ترتیب داد. کنجکاو بود بداند ما- مردم ایران- آینده‌مان را چطور ارزیابی می‌کنیم... به نمایندگی از خودم امیدوارانه از آینده حرف زدم و برای این‌که به مرد فرنگی ثابت کنم مستحق این آینده‌ی بهتر هستیم تا توانستم از ایران و ایرانی تعریف کردم، گفتم موقعیت مردم ایران در خاورمیانه ممتاز است، گفتم مردم ایران ملتی جوان، درس‌خوانده، باهوش، فهمیده، زیرک، هنرمند و با استعداد هستند، گفتم نقاش‌ها، عکاس‌ها، نویسنده‌ها، فیلمسازها و روزنامه‌نگارهای ما دست کمی از همتایان اروپایی‌شان ندارند... خبرنگار فرانسوی بسیار صبور و مؤدب بود، حرف‌هایم را ضبط کرد و رفت.

سفر به خوشی تمام شد و در فرودگاه شارل دوگل، سالن انتظار پرواز پاریس- تهران، نشسته بودم که با مهندس جوراب سفیدی که اصرار داشت پاهای عرق‌کرده‌اش را زیر دماغ من باد بدهد جر و بحث‌ام شد. سوار هواپیما که شدم با هموطنی که با اعتماد بنفس تمام کیف‌دستی کوچک من را از جعبه‌ی بالای سرم بیرون انداخت تا چمدان پر از شکلاتش را جا بدهد دعوا کردم. یک ساعت بعد با مسافری که اصرار داشت کنار پنجره بنشیند اما بخاطر ورم پروستات هر ده دقیقه یک‌بار، بعد از لگدکوب من، به دستشویی می‌رفت حرفم شد. بعد از آن با مردی که در صف تاکسی فرودگاه مهرآباد از من جلو زد دعوا کردم و سرانجام جلوی در خانه‌ام با راننده‌ی تاکسی فرودگاه که بیست "یورو" اضافه می‌خواست- ریال قبول نمی‌کرد- دعوا کردم تا تمام دلتنگی سفر برطرف شود... »
   

۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

او و من


او همیشه گرمش است.من همیشه سردم.تابستان که براستی هوا گرم است،جز اینکه گلایه کند که بسیار گرمش است،کار دیگری نمی کند و از اینکه می بیند من،شب ژاکت می پوشم کلافه می شود.

او برخی زبان ها را خوب می تواند صحبت کتد.من هیچ زبانی را بلد نیستم خوب صحبت کنم.او حتی زبان هایی را که نمی داند به طریقه ای که خاص اوست موفق می شود صحبت کند.

او حس جهت یابی خوبی دارد.من اصلا"در شهرهای نا آشنا،پس از یک روز،او همچون پروانه ای سبکبال می گردد.من در شهر خودم هم گم می شوم وباید برای بازگشت به خانه ی خودم پرس وجو کنم.او از پرس وجو کردن نفرت دارد.وقتی با اتومبیل به شهر نا آشنایی می رویم،دوست ندارد پرس وجو کنیم وبه من حکم می کند که نقشه ی شهر را نگاه کنم.من بلد نیستم نقشه های شهر را نگاه کنم.از آن دایره های قرمز گیج می شوم واو عصبانی می شود.

...

برای من هر فعالیتی به شدت سخت،پرزحمت ومبهم است.بسیار تنبلم ونیاز مبرمی به تنبلی دارم.وقتی می خواهم چیزی را به سرانجام برسانم،ساعت های متمادی روی مبل دراز می کشم.او هیچ وقت تنبل نیست.همیشه کاری انجام می دهد.با سرعت بسیار.موفق می شود در یک روز واحد یک دنیا کارهای مختلف انجام دهد...

خشم او ناگهانی  است و مثل کف آبجو لبریز می شود.خشم من هم ناگهانی است.اما مال او فورا"بر باد می رود ومال من برعکس،اثری غم انگیز و ماندنی،وفکر می کنم بسیار کسل کننده باقی می گذارد....

قسمتی از کتاب فضیلت های ناچیز،اثر ناتالیا گینز بورگ

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

تردید

وقتی یاد می گیریم که هرچی که می شنویم یا می بینیم یا....ممکنه دروغم باشه همونطور که ممکنه راست باشه ،دیگه حتی بستری شدن کمکی بهمون نمی کنه.برای خلاصی باید بمیریم؛اون وقت احتمالا"به «یقین» می رسیم وبه یه خیال راحت.

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

خــوشا ایــامِ فــروردیــن و صبحِ شادِ بهـروزی*

دست به دست هم دادیم تموم ساحل ها،جنگلها،دشتها،کوه ها روبا زباله پر کردیم.دولت،ملت.بچه ها ،بزرگها،سالمندان حتی نوزادها با اون پوشکای شیکشون.تو هیچی اینهمه با هم همکاری و همراهی نداشته ایم.جای تبریک داره واقعا".
...............
روزای اول فروردینه تو جاده ایم.ساعت یازده اس ونانای صبونه نخورده گشنه اس.من غر می زنم اما درختی پیدا نمی کنیم که زیرش پر از آشغال نباشه که نگه داریم.دعوامون میشه سر اینکه همون قبلیه تمیزتر بوده یا نه؛برا همین بدترین جای ممکن وسط اونهمه  زباله وبا حضور مگسها وچند تا پوشک بچه...
..............
امروز روز طبیعت -همون سیزده به در خودمون-برنامه کودک:
مجری:این گلا مال منه؟!مرسی .از کجا آوردید؟
-الاغه:از باغچه چیدیم.
-مجری:چه کار بدی؟امروز روز طبیعته.نباید گلا رو چیدو.....
..............
تو روز طبیعتم آدم غر می زنه؟روز 13به در؟!



*مهندس شاه امیر فروغ